#مسافر_بهشت ❤️
مدافع حرم، علی سعد، سال ۱۳۹۴ در خان طومان سوریه به شهادت رسید، اما بدنش در منطقه ماند و پیکرش چهار سال بعد در فروردین سال ۹۸ توسط گروه تفحص کشف شد. بسیاری از شهدا در سخنانشان قبلا از شهادت گفتهاند دوست دارند پیکرشان باز نگردد تا گمنام بمانند، اما اینکه از پیکر علی سعد چند استخوان برگشت، حکایت دیگری دارد که کلثوم ناصر یا به قول علی «کلی»، اینگونه در ادامه این مطلب ماجرایش را روایت میکند:
۱۵ خرداد سال ۶۴ در شهرستان شوش دانیال، در یک خانواده چهار نفری با دو فرزند دختر به دنیا آمدم. پدرم سلطان، مردی مذهبی و بسیار ساده و مهربان است. مشغول تحصیل در رشته مدیریت، مقطع کارشناسی بودم که اولین خواستگارم، علی سعد همراه خانوادهاش به خانهمان آمد.
عروس یکی از اقوام ما، برادرزاده پدرشوهرم بود. وقتی پدر علی از او میخواهد دختری برای ازدواج با پسرش معرفی کند، او مرا که یک بار هم بیشتر ندیده بود، معرفی میکند.
وقتی مادرم اطلاع داد قرار است برایم خواستگار بیاید، مخالفت کردم؛ چون درس خواندن برایم مهمتر بود، قصد ازدواج نداشتم. آنقدر تحصیل را دوست داشتم که وقتی سال قبلش سفر حج قسمتم شد به خاطر اینکه از درس عقب نمانم، نرفتم. پدرم که مخالفت مرا دید، گفت: اینها فامیل هستند، اجازه بده پسرشان را بیاورند. شاید اصلا به درد هم نخوردید. پدرم در رودربایستی مانده و خجالت کشیده بود «نه» بیاورد.
*راستش من عاشق علی شده بودم
وقتی خانواده سعد به خواستگاری آمدند و پدرها مشغول صحبت شدند، فهمیدند با هم قوم و خویش هستند، جد من و جد علی با هم برادر بودند؛ در حالی که ما طی این سالها نه رفت و آمدی داشتیم نه حتی همدیگر را میشناختیم. پدرشوهرم وقتی متوجه این فامیلی شد، خیلی خوشحالی کرد و گفت: هر طور شده این دختر باید عروسم شود.
برای همین هر شرطی داشتیم، که البته شرط خاص و سختی هم نبود، پذیرفتند. خانواده علی عرب بودند و در شهرکی نزدیک دزفول ساکن بودند. برای همین برخی رسومشان با ما فرق داشت. مثلا آنها رسم داشتند پول، به عنوان مهریه تعیین کنند و ۲۰۰ هزارتومان به عنوان مهر اعلام کردند. اما پدرم به نیت سورههای قرآن ۱۱۴ سکه معین کرد. پدرشوهرم پذیرفت. سپس قرار شد من و علی برویم داخل اتاقی صحبت کنیم. وقتی رفتیم داخل اتاق، علی چند کاغذ از جیبش درآورد و شروع کرد سوالهایش را پرسید. اولین سوالش این بود که شما نماز میخوانید؟ بعد در مورد کتابهایی که میخوانم، پرسید. یکی دیگر از پرسشهایش در این باره بود که اگر مهمان ناگهانی همراهم به خانه بیاورم، شما چه واکنشی دارید؟ سفرهداری را خیلی دوست داشت؛ اینکه مهمان زیاد به خانه بیاید. از نماز شب پرسید، گفتم تا این سن فقط ۴ بار توفیق خواندنش را داشتهام.
بعد در مورد شغلش صحبت کرد. اینکه پاسدار است و ممکن است اگر لیاقت پیدا کند، روزی شهید شود. از من در مورد شهادت پرسید، گفتم تا به حال به آن فکر نکردهام. ما هیچ کسی در اقواممان پاسدار نبود و با سپاه آشنا نبودیم. پرسیدم پاسدار یعنی چه؟ گفت: یعنی کارمند سپاه هستم. تاکید کرد: ساده پوش است و رسیدن به ظاهر برایش در اولویت دهم قرار دارد. در مورد ظاهر من هم گفت: دوست دارم محجبه باشی و چادر عربی بپوشی.
احترام بین دو خانواده و رعایت ادب نسبت به پدرمادرها هم از نکاتی بود که علی روی آن تاکید کرد.
آخر صحبتش هم گفت: پیشنهاد من ۱۴ سکه برای مهریه است، به نیت چهارده معصوم. اعتقاد دارم این تعداد زندگی ما را بیمه خواهد کرد. من این پیشنهادش را هم قبول کردم. راستش را بخواهید در نگاه اول عاشق علی شده بودم. محبتش به دلم نفوذ کرده بود. سادگی و صداقتش در دوره و زمانهای که هر کسی به دنبال دروغگویی برای بالا بردن جایگاه خودش هست، جالب بود. اینطور آدمها کمیاب هستند. شخصیت و حتی ظاهرش مرا جذب کرد.
از او پرسیدم من آدم مادی نیستم، اما میخواهم بدانم چقدر حقوق میگیرید؟ گفت: اتفاقا همین امروز اولین حقوق رسمی به حسابم واریز شد به مبلغ ۱۸۰ هزار تومان. البته در دانشگاه امام حسین(ع) هم مترجمی زبان عربی تدریس میکنم که بابتش مبلغ ناچیزی به عنوان اضافه کار میگیرم.
میدانستم کار علی، تهران است و قرار است بعد از ازدواج آنجا ساکن شویم. برای همین از او پرسیدم با این مقدار میشود در شهری مثل تهران زندگی کرد؟ گفت: بله. اگر قناعت کنیم و ساده زندگی کنیم، میشود. از او پرسیدم همسرتان در زندگی شما چه جایگاهی دارد؟ گفت: اگر چیزهایی که میخواهم انجام دهد، میشود تاج سرم. همینطور هم بود. در طول زندگی مشترکمان جز محبت و احترام از علی ندیدم.
بعد از صحبتم با علی موضوع مهریه را به پدرم گفتم و او هم پذیرفت. پدر علی گفت: پس ۶ سکه هم من اضافه میکنم بشود ۲۰ سکه.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha