شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دل_نوشت ❤️🍃 #حبیبه از پله های راهرو با سرعت رفتم سمت محوطه دیدم اقایون جمع شدن دور یه نفر و دارن
❤️🍃 سریع وسایلو جمع و جور کردیم و رفتیم کمک بچه ها اون طفلکا تقریبا غذا رو اماده کرده بودن فقط اقای دهنوی ازمون خواست نونارو جدا کنیم و سفره رو بندازیم بقیه هم اومدن کمک و چند دقیقه بعد سفره رو چیدیم برای اقایونم یه سفره ی جدا توی یکی از اتاقا انداختیم چون تعدادشون کمتر از خانوما بود ما هم توی محوطه ی بیرون غذامونو خوردیم وقتی شام خوردم تازه فهمیدم چرا انقدر حالم بد بود ،من از عصر چیزی جز آب نخورده بودم و اون غذا با اینکه دیر وقت بود و یه چیز ساده درست کرده بودیم ولی توی اون فضا و جمع دوستان و گرسنگی زیاد واقعا بهترین غذای دنیا بود بعد از شام دخترا سریع ظرفارو شستن و همه چیو به کمک هم جمع و جور کردیم مریم دیگه از خستگی چشماش باز نمیشد همین که روی پتوش دراز کشید با بی حالی گفت؛ حبیبه من دیگه واقعا نمیتونم بیدار بمونم تو و زینب برید زیارت عاشورا من یه چرتی میزنم و میام اینو که گفت منتظر جواب ما نشد و چادرشو کشید روی صورتشو خوابید زینب هنوز برای مرتضی ناراحت بود و مدام میگفت ؛ آبروم رفت حبیبه ،دیدی چقدر بد شد؟ جیگرم براش کباب شد اگه دماغش شکسته بود چی؟؟ منم هرچی باهاش حرف میزدم انگار بی فایده بود .... توی محوطه بچه ها توی گروهای چند نفره آتیش روشن کرده بودن ،بعضیاشون زیارت عاشورا میخوندن ،بعضیا هم سینه زنی و نوحه خونی داشتن فضای معنوی و حال خوبی داشت اون شب یادمه تا صبح بیدار بودیم ، فردا هم جمعه بود نماز صبح و دعای ندبه رو توی حسینیه ی دو کوهه خوندیم و بعدشم همه رفتن یکمی استراحت کنن در واقع از ساعت هشت و نه صبح ،تازه شبمون شروع شده بود😄 ولی قبل از استراحت اقا هادی ساعت بیدارباش رو دوازده اعلام کرد و گفت لطفا همگی راس ساعت اماده باشین که راه بیفتیم .................................................... یک هفته ای که برای سفر برنامه ریزی کرده بودیم به سرعت گذشت ،حال بی نظیر اونجارو نتونستم توی متن بیارم و براتون تعریف کنم فکه شلمچه دهلاویه هویزه هرکدومش یه دنیا حرف داشتن و من ناتوانم از نوشتنشون.... ........................................................ دو سه هفته از برگشتمون گذشته بود ،یه روز یه جلسه بود با بچه های گروه برای هماهنگی اردوی جهادی اون روز عضو گیری هم داشتیم از کسانی که داوطلب بودن برای اردو برای همین یکمی شلوغ پلوغ بود همینجوری که داشتم به کارام میرسیدم دیدم زینب با لب و لوچه ی آویزون داره میاد سمتم حس میکردم اگه ازش بپرسم چته گریه ش میگیره که همینطورم شد تا گفتم چی شده فوری اشکاش سرازیر شد و گفت میخواستی چی بشه پسره ی پررو اومده به من میگه اجازه میدید برای امر خیر مزاحم بشیم تا اینو گفت مریم که یکمی با فاصله از ما داشت کار میکرد اومد چسبید به ما و گفت : ای جوووونم بالاخره بال بال نامحسوسش محسوس شد؟؟؟ و بلند خندید _هیسسسس مریم انقد شلوغ نکن عه مگه نمیبینی ناراحته مریم دستشو گرفت جلوی دهنشو گفت ؛ باشه عشقم ،ولی خداییش تعریف کن ببینم چی شده چی گفته جونه مریم بگو ،مردم از فضولی دست زینبو گرفتم و بردمش توی اتاق نشوندمش روی صندلی و براش آب ریختم _عزیزم مگه حرفش چه ایرادی داره ؟ گریه ت برای چیه .. زینب اشکشو با دستمال پاک کرد و گفت ؛ چرا عیب نداره حبیبه جون ،من که میدونم واسه چی اومده ازم خاستگاری کرده ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽