شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#مسافر_بهشت ❤️   *وقتی متوجه شد پدر شده گریه می کرد من می دانستم که محمود باید به ماموریت برود و
❤️ *شیفته شخصیت شهید طهرانی مقدم بود  شهید میرحسینی از نیروهای مرتبط با شهید طهرانی مقدم بود. به همین علت شخصیت شهید طهرانی مقدم را بسیار دوست داشت و امکان نداشت ما به گلزار شهدای بهشت زهرا برویم و سر مزار حاج حسن نرویم. البته پیش از آنکه سید محمود به آن قسمت برود شهید طهرانی‌مقدم به شهادت رسید اما سید محمود که وصف او را بسیار شنیده بود ندیده شیفته اش شده بود.  *60 روز به سوریه رفت من هیچگاه مخالف مأموریت رفتن هایش نبودم تا اینکه موضوع سوریه پیش آمد و به من گفت که می خواهد به سوریه برود. دخترم چهارماهه بود. خیلی نگران بودم به همین دلیل مخالفت کردم اما او مرا متقاعد کرد که باید برود و می رود. سال 96 برای اولین بار وقتی رفت حدود 60 روز آنجا ماند. البته یک روز درمیان به من زنگ می زد و با هم صحبت می‌کردیم وقتی برگشت خیلی از اوضاع آنجا برایم صحبت می کرد اینکه داعش چه بلایی بر سر کشور سوریه آورده و با زنان و کودکان چه میکند؟ ‌گفت من هر طور شده باید دوباره به سوریه بروم اما من این بار به شدت مخالفت کردم حتی از پدرش خواستم که با او صحبت کند و اجازه رفتن ندهد اما پدرش گفت: چرا نرود دخترم؟ اگر اجازه بدهند من هم می روم. من هم دیگر مخالفت نکردم چون دلم نمی آمد جلوی انجام کاری را بگیرم که می دانم او خیلی علاقه دارد.     *شاد و پر انرژی بود سید محمود بسیار شاد و پر انرژی بود. حتی وقتی شب قبلش شیفت بود به محض اینکه به خانه می آمد ما را می برد بیرون. خیلی اهل سفر بود و در مسافرت خیلی سعی می کرد به ما خوش بگذرد.  *روز آخر تا اینکه خرداد سال ۹۸ رسید. چند روزی بود که محمود دندان درد شدیدی گرفته بود و به خودش می پیچید. چهارشنبه اش متوجه شدیم ثمینه هم مریض شده و قرار شد که سید محمود از محل کارش مرخصی بگیرد تا باهم دخترمان را ببریم دکتر. زنگ زد و از رییسش مرخصی گرفت او هم گفت: مشکلی نیست. نزدیکی های صبح بود که موبایلش زنگ خورد و او گفتند: پهپادهای آمریکایی وارد خاک ایران شدند و همه شما آماده باش هستید. به او گفتم بگو هم خودت مریضی و هم قرار است بچه مان را به دکتر ببریم اما سید‌محمود قبول نکرد و گفت نمی شود. ساعت ۶ صبح نشده بود که از خانه بیرون رفت و اصلا حس نکردم که ممکن است این آخرین باری باشد که او را می بینم. گفت سعی می کند تا قبل از ظهر بیاید که به دکتر ثمینه برسیم. حدودا ساعت 9 صبح بیدار شدم و مشغول غذا پختن شدم. اما دلشوره عجیبی ناگهان سراغم آمد و با خودم گریه می کردم. تماس گرفتم به موبایل سید محمود که بگویم موقع برگشت برای ثمینه شیر خشک بخرد اما جواب نمی داد.... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽