#مسافر_بهشت ❤️
آن لحظه گفتم: آخیش تمام سختیهای زندگیام تمام شد... انشاءالله دیگر هیچوقت از من دور نشوی. اگر بدانی چه کشیدهام. سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتن داشت اما نمیدانست با این وضعیت من چگونه بگوید.
نزدیک عصر بود که گفت: به خانه برویم. میخواهم وسیلههایم را جمع کنم. باید بروم. جا خوردم. حس کرختی داشتم. گفتم: کجا میخواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا میدانی. قیافه مرا دیدهای؟ خودم حس میکردم خُرد شدهام. گفتم: میدانی من بدون تو نمیتوانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی... گفت: زهرا من وسط مأموریت آمدهام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود. باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمیروم.
مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم. داشتم اخبار را تماشا میکردم که با پدرم تماس گرفتند. نمیدانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم. پدرم بدون اینکه چهرهاش تغییر کند گفت: نه. من شهرستانم. تمام مکالمات بابا همینقدر بود، اما با گریه و فریاد گفتم: بابا کی با شما تماس گرفت؟ با اینکه اصلاً دلم نمیخواستم فکرهایی که به ذهنم میرسد را قبول کنم، اما قلب و دلم میگفت که امین شهید شده.
در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده میشد. با خودم میگفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرفها را زدم. بابا میگفت: نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمیرود؟ امین مسئول است شهید نمیشود. به بابا گفتم: این تلفن درباره شوهر من بود؟ گفت: اسمی از شوهر تو نیاورد.
به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود، اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد.
نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت: "اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نیست. تنها دو نفر به نامهای شهید عبدالله باقری و شهید امین کریمی به شهادت رسیدهاند."
قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، 15 روزه باشد، به من اینطور گفته بود. روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت. گفتم امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمیتوانم تحمل کنم.!
هر روز یادداشت میکردم که "امروز گذشت..." واقعاً روز و شبها به سختی میگذشت. دلم نمیخواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب میگفتم: خدا را شکر امروز هم گذشت. باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب میکردم. گاهی روزهای باقیمانده بیشتر عذابم میداد. هر روز فکر میکردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم؟ 9 روز، 8 روز... انشاءالله دیگر میآید. دیگر دارد تمام میشود... دیگر راحت میشوم از این بلای دوری!»
امین خبر داد: فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمیگردم. با صدایی شبیه فریاد گفتم: امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمیتوانم تحمل کنم...
... دقیقاً هجدهمین روز شهید شد.
#پایان
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽