شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#بخش_دوازدهم اما دوباره با صدای خنده مردی که از طبقه بالا میومد سرمو روبه بالا کج کردم با سرعت پله
گفتم بابا کمکم کن دارم میمیرم... و بعد دیگه چیزی نفهمیدم، وقتی چشمامو باز کردم خودمو رو تخت بیمارستان دیدم، مادرم با چشم گریون بالای سرم قرآن میخوند دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم مامان حلالم کن، من پسر بدی برات بودم، از کاری که کردم مثل سگ پشیمونم.. مادرم دست مهربونشو رو سرم کشید و گفت هرکاری بکنی برای من اولاد هستی ازت دلخور میشم اما دلزده نه، استراحت کن بهتر میشی.. همون شب مرخصم کردن، برگشتم خونه، مادرم ازم مراقبت کرد چند وقت گذشت و شیرین زایمان کرد و یه پسر خوشگل خدا به من هدیه داد شیرین از همون بیمارستان بچه رو تحویلم داد و مادرم سرپرستی بزرگ کردنشو به عهده گرفت. یه روز صبح برام احضاریه دادگاه اومد، شیرین مهریشو به اجرا گذاشته بود دادگاه که رفتیم چون پول نداشتم به زندان افتادم که خانوادم با سند خونه چند ماهی آزادم کردن تو این چند وقت من چون پولی نداشتم، از پدرمم نمیتونستم بگیرم چون پول نداشت، به فکر فروش کلیه ام افتادم چیزی به برگشتن به زندان نمونده بود که موفق به فروش کلیه ام شدم... بدون اینکه خانوادم متوجه بشن رفتم کلیمو فروختم فقط بخاطر اینکه از شر شیرین خلاص بشم بعد از اینکه کار از کار گذشت تو بیمارستان به خانوادم خبر دادن اومدن، مادرم که فهمید نزدیک بود غش کنه پدرم حسابی دعوام کرد اما کار از کار گذشته بود بااینکه کلیه رو فروختم اما بازم پولم برای دادن مهریه کم بود بقیشو قسط بندی کردم اما چون کار نداشتم نمیتونستم حتی قسطی مهریه رو بدم، خانوادم تصمیم گرفتن کمکم کنن با قرض و فروش طلاهای مادرم و فروش زمینی که پدرم به ارث برده بود مهریه شیرینو دادیم از اون به بعد روزگارم به سختی با افسردگی میگذشت که شش ماه بعد سرو کله هلما باز تو زندگیم پیدا شد.. سجاد بعد از اینکه من دیده بودمشون کامل هلمارو کنار گزاشته بود ولی من نه قلبی داشتم نه احساسی به جنس مقابل. چند وقتی گذشت و یکسال از طلاق شیرین گذشته بود و رفت و امد هلما به خونمون بیشتر شده بود و اخلاق و رفتارش با اون هلمای سابق هم عوض شده بود هر روز با خوراکی و اسباب بازیهای مختلف برای میثم میومد بهمون سر میزد میثمم وابسته هلما شده بود . مادرم اینقدر تو مغزم کار کرد و تعریف از هلما کرد و کرد تا من راضی شدم باهاش ازدواج کنم با یه جشن مختصری وارد زندگی زناشوییمون شدیم ولی من اینقدر ضربه محکمی خورده بودم که همش با شک و تردید با هلما رفتار میکردم ولی اون با زبون چرب و نرم باعث شد رفتارم عوض بشه حتی کم کم افسردگیم درمان شد وقتی میدیدم هلما با پسرم خوبه غمم کم میشد میثم سه ساله بود که هلما باردار شد یه دختر خوشگل با چشم و ابروی مشکی وارد زندگیمون کرد، با اومدنش زندگی چهار نفره ما قشنگ و زیباتر شد. چند وقت که گذشت به من خبر رسید که شیرین با مرشد در حال برگشتن از شمال تصادف کردن و در دم فوت کردن و بخاطر همین تمام ارث و میراثش به میثم رسید این خبر منو نه خوشحال کرد نه ناراحت چون به مرگ اونا راضی نبودم اما از اینکه اون دوتا خائن جواب کارشونو گرفته بودن کمی خوشحال شدم .. حالا بعد از گذشت چند سال زندگی خوبی دارم کنار خانوادم شادم اما یه درس بزرگ تو زندگی گرفتم و به همه این درسو گوشزد میکنم اونم اینه که مهریه یه دین به گردن مرده و هر آن ممکنه زن اونو اجرا بزاره پس به اندازه ای که تواناییشو دارید مهریه درنظر بگیرید. اینم بگم که من بخاطر فروش کلیه الان سلامتیمو از دست دادم مجبورم هر ماه دیالیز بشم و سلامتیم بهایی بود که بخاطر طمعم پرداختم..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••