شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_چهارم تااینکه موقع زایمانم رسید یک روزبه زایمان فرستادم خونه مامانم و صبح بامادرم رفتیم بیمار
#بخش_اخر ❤️
....یه زمین داشتیم که بافروش اون تونستیم دقیقایه سال پیش یه خونه همانطورکه دوست داشتم روبخریم وهم زمان تونستیم ماشین هم بگیریم.حقوق همسرم زیادشدکارش ثابت شد.تمام لوازم خونه رو برام عوض کرد.باروی خوش میومدوبرام وسائل خونه میخرید.باورکنیدشده مثل یه اینه که من هیچ لکی روش نمی بینم.هرچندوقت یکبارازم عذرخواهی میکنه بخاطراذیتایی که منوکرده وازم حلالیت میگیره...خودش میگه با یکی ازدوستاش که مشاوربوده صحبت کرده ودوستش حق وبه من داده واونومتوجه اشتباهاتش کرده.باورکنیدهرکاری میخوادبکنه باهام مشورت میکنه....دائم خونه مامانمه وباهمه مهربونه حتی بااون داداشم که خواهرزادشوطلاق داده....بعضی وقتافکرمیکنم دارم خواب میبینم یعنی یه دم میتونه انقدرعوض بشه.....فقط اینوبگم که من تمام این زندگی روازائمه دارم...باورکنیدتمام دعاهاختم ها وزیارات رو خوندم تابفهمم گره زندگیم بدست کدومشون بازمیشه.توروخدااگرارامش میخواین اگر مال میخواین اگر عشق میخواین اگرهرخواسته ای ازخدادارین فقط از خودش بخواین.باورکنین من ازش خواستم باخوندن آیه ۳۵سوره نورروزی۶۶بارباخوندن سوره مزمل برای جلب مهرومحبت خوندن سوره های ذاریات..تغابن..طلاق..واقعه..انشراح...ملک..چهارقل وا یه الکرسی که آلان من ۴ساله هرروز دارم این سوره ها رومیخونم وتاثیرش روبه شدت توی زندگیم میبینم.این بود خلاصه ای از زندگی پرفرازونشیب من....امیدوارم زندگی و تجربه های بدردتون بخوره وارامش روبه زندگی همه برگردونه.شادباشین
#پایان ✅
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا ❤️ #پرسش سلام من ۲۷ سالمه شوهرم ۳۰ سالشه. شوهرم تو یه شرکت کار میکرد و با وجود کرونا
#بخش_اخر
هرچی بخواد بی چون و چرا واسش انجام میدن واسه خانومش تولد میگرفت مامان و بابام و کل خانواده به هول و ولا میفتادن که چی بخرن برا عروس که پسرشون شرمنده نشه، اما یادمه یبار شوهرم اومد منو سوپرایز کنه کیک و کادو خرید هیچکس به من کادو نداد و کلی بیچاره متلک شنید که با یه کیک خریدن میخواستی پول جمع کنی و هدیه بگیری ما به داماد چیزی نمیدیم
شوهرم چیزی نگفت تنها که شدیم گفتم خودمو خودتو عشقه از این به بعد تنهایی تولد میگیریم
وقتی به مامانم گلایه میکنم که چرا انقد تفاوت میزارین میگه نمیخوایم زندگی داداشت از هم بپاشه نمیخوایم جلو زنش سرافکنده بشه میگم پس من چی
میگه شوهرت که خوبه گله ای نکرده همه کارم واست میکنه
خدا شاهده شوهرم اگه گله کنه بابام قشقرق به پا میکنه و آبرومونو میبره چون خیلی عصبیه و میگه دختر دادم دیگه چی بدم، به مامانم میگم سیسمونی برا بچم چی میخری میگه ما نداریم اما خاله مریم لباسای بچشو هنوز داره میخوای واست ازش بگیرم؟؟
شده روزها از این همه بی تفاوتی چقدر تو تنهاییام گریه کردم و غصه خوردم، شوهرمم میگه مامانت نصف هزینه سیسمونی رو بده نصفشم خودم میدم وگرنه به کل قطع رابطه میکنم باهاشون
منم جز مامانم کسیو ندارم که بعد زایمان پیشم باشه از طرفی نمیخوام خانواده همسرم چیزی از این موضوع بفهمن، تو این مدت با سیلی صورت خودمو سرخ کردم نمیخوام بفهمن خانوادم واسم ارزشی قائل نیستن
شوهرم میگه بعد زایمان برو خونه مامانم اما من نمیخوام اونجا باشم و سرافکنده بشم
از دوستان میخوام راهنماییم کنین تو این مدت کم چیکار کنم پولی جور کنم و به شوهرم بگم مامانم داده و چه برخوردی با خانوادم داشته باشم؟ قطع رابطه کنم یا نه؟ هرچند اگر قهر کنمم کسی واسش مهم نیست، دلم شکسته واقعا بریدم
ایدی ادمین 👇🏻🌹
@habibam1399
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_دوازدهم اما دوباره با صدای خنده مردی که از طبقه بالا میومد سرمو روبه بالا کج کردم با سرعت پله
#بخش_اخر
گفتم بابا کمکم کن دارم میمیرم...
و بعد دیگه چیزی نفهمیدم، وقتی چشمامو باز کردم خودمو رو تخت بیمارستان دیدم، مادرم با چشم گریون بالای سرم قرآن میخوند
دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم مامان حلالم کن، من پسر بدی برات بودم، از کاری که کردم مثل سگ پشیمونم..
مادرم دست مهربونشو رو سرم کشید و گفت هرکاری بکنی برای من اولاد هستی ازت دلخور میشم اما دلزده نه، استراحت کن بهتر میشی..
همون شب مرخصم کردن، برگشتم خونه، مادرم ازم مراقبت کرد
چند وقت گذشت و شیرین زایمان کرد و یه پسر خوشگل خدا به من هدیه داد
شیرین از همون بیمارستان بچه رو تحویلم داد و مادرم سرپرستی بزرگ کردنشو به عهده گرفت.
یه روز صبح برام احضاریه دادگاه اومد، شیرین مهریشو به اجرا گذاشته بود
دادگاه که رفتیم چون پول نداشتم به زندان افتادم که خانوادم با سند خونه چند ماهی آزادم کردن
تو این چند وقت من چون پولی نداشتم، از پدرمم نمیتونستم بگیرم چون پول نداشت، به فکر فروش کلیه ام افتادم
چیزی به برگشتن به زندان نمونده بود که موفق به فروش کلیه ام شدم...
بدون اینکه خانوادم متوجه بشن رفتم کلیمو فروختم فقط بخاطر اینکه از شر شیرین خلاص بشم
بعد از اینکه کار از کار گذشت تو بیمارستان به خانوادم خبر دادن اومدن، مادرم که فهمید نزدیک بود غش کنه پدرم حسابی دعوام کرد اما کار از کار گذشته بود بااینکه کلیه رو فروختم اما بازم پولم برای دادن مهریه کم بود بقیشو قسط بندی کردم اما چون کار نداشتم نمیتونستم حتی قسطی مهریه رو بدم، خانوادم تصمیم گرفتن کمکم کنن با قرض و فروش طلاهای مادرم و فروش زمینی که پدرم به ارث برده بود مهریه شیرینو دادیم
از اون به بعد روزگارم به سختی با افسردگی میگذشت که شش ماه بعد سرو کله هلما باز تو زندگیم پیدا شد.. سجاد بعد از اینکه من دیده بودمشون کامل هلمارو کنار گزاشته بود ولی من نه قلبی داشتم نه احساسی به جنس مقابل. چند وقتی گذشت و یکسال از طلاق شیرین گذشته بود و رفت و امد هلما به خونمون بیشتر شده بود و اخلاق و رفتارش با اون هلمای سابق هم عوض شده بود هر روز با خوراکی و اسباب بازیهای مختلف برای میثم میومد بهمون سر میزد میثمم وابسته هلما شده بود . مادرم اینقدر تو مغزم کار کرد و تعریف از هلما کرد و کرد تا من راضی شدم باهاش ازدواج کنم با یه جشن مختصری وارد زندگی زناشوییمون شدیم ولی من اینقدر ضربه محکمی خورده بودم که همش با شک و تردید با هلما رفتار میکردم ولی اون با زبون چرب و نرم باعث شد رفتارم عوض بشه حتی کم کم افسردگیم درمان شد
وقتی میدیدم هلما با پسرم خوبه غمم کم میشد میثم سه ساله بود که هلما باردار شد یه دختر خوشگل با چشم و ابروی مشکی وارد زندگیمون کرد، با اومدنش زندگی چهار نفره ما قشنگ و زیباتر شد. چند وقت که گذشت به من خبر رسید که شیرین با مرشد در حال برگشتن از شمال تصادف کردن و در دم فوت کردن و بخاطر همین تمام ارث و میراثش به میثم رسید این خبر منو نه خوشحال کرد نه ناراحت چون به مرگ اونا راضی نبودم اما از اینکه اون دوتا خائن جواب کارشونو گرفته بودن کمی خوشحال شدم .. حالا بعد از گذشت چند سال زندگی خوبی دارم کنار خانوادم شادم اما یه درس بزرگ تو زندگی گرفتم و به همه این درسو گوشزد میکنم اونم اینه که مهریه یه دین به گردن مرده و هر آن ممکنه زن اونو اجرا بزاره پس به اندازه ای که تواناییشو دارید مهریه درنظر بگیرید.
اینم بگم که من بخاطر فروش کلیه الان سلامتیمو از دست دادم مجبورم هر ماه دیالیز بشم و سلامتیم بهایی بود که بخاطر طمعم پرداختم.....
#پایان
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_دوم گفتم حتی خانوادمم با این اختلاف رضایت نمیدن. قیافه مهران عوض شد گفت یعنی چی این حرفا چیه
#بخش_اخر
همون شب گفتم همه چی تمومه همه چی ولی بازم نتونستم در برابر مهران مقاومت کنم.
۱۴ ماه عقد بودیم که بدترین دوران زندگیم بود، بعد عروسیمم ول کن نبود مادرش، مهران وقتی اینو دید خودش گفت دیگه تو مهمونی های زنونشون نرو یه کلاسی چیزی بنویس که بهونه خوب داشته باشی واسه نرفتن، منم از خدا خواسته گفتم میخوام برم آموزش آرایشگری ببینم.
بالاخره کاری که همیشه دوست داشتمو شروع کردم مدرکمو گرفتم و مهران برام یه جای کوچیک اجاره کرد و شروع به کار کردم، سر همینم کلی بهم زخم زبون زدن، مادرش گفت آرایشگری یعنی حمالی زنای دیگه رو بکنی یا جاریم میگفت چندشت نمیشه دستتو تو موی چرب بقیه میکنی یا ریش و سیبیلشونو بند میندازی.
منم در یه حدی جوابشونو میدادم اما کافی نبود دلم خیلی وقتا میگرفت ازشون گفتم خدایا فقط یجوری جوابشونو بده که من ببینم دلم آروم بگیره.
خیلی طول کشید اما خدا نشونشون داد، ۱۱ سال از شروع کار من گذشت هردفه مشتریام راضی تر از قبل پیشم میومدن و مشتریای دائمم زیاد شدن، اصلاح کار استخدام کردم وردست گرفتم بعد یه مدت ناخن کار آوردم و برکت کارم زیاد شده بود شکرخدا
زمانی که من داشتم تو کارم پیشرفت میکردم شرکت شوهرمو برادرش بخاطر یکسری مشکلات یجورایی ورشکست شد کلی چک و سفته داشتن که بخاطرش هرچی ملک اضافه داشتن فروختن و اعتبارشونم لکه دار شد، شرکت و بستن شوهرم خیلی حالش خراب بود میگفت بیچاره شدیم، منم همش دلداری میدادم میگفتم خدا بزرگه دوباره شروع به کار کن من کمکت میکنم.
من تو اون ۱۱ سال هرچی سود داشتم طلا خریده بودم واسه همین شوهرم بدون اینکه از پدرش کمک بخواد تونست دوباره شروع کنه از طرفی منم برای خونه خرج میکردم و خداروشکر به مشکل نخوردیم، اما برادرشوهرم هرکاری کرد زنش ۱ گرم از طلاهاشو نداد و گفت از بابات بگیر، یک سال کامل خرجشون با پدرشوهرم بود اونام صداشون دراومد به جاریم توپیدن که کمتر خرج کنه تو این وضعیت، جاریمم بهش برخورد دعواشون شد دخترشو گذاشت پیش برادرشوهرم و رفت خونه پدرش، همون موقع گفتم وقتشه برم خونه مادرشوهرم تو این ۱۱ سال هرچی تونست بهم گفت تا تونست جاریمو زد تو سرم و منو در حد اون نمیدونست این همه خوار و کوچیکم کرد حالا وقتشه همه اینارو یادآوری کنم، وقتی بعد از مدتها به شوهرم گفتم بریم خونشون خودش فهمید گفت میخوای به روی مامانم بیاری؟ گفتم آره گفت تو هیچی نگو خودم میگم.
وقتی رفتیم اول از جاریم سوال کرد و بعد گفت یادته میگفتی از داداشت یاد بگیر چه انتخابی داشته یادته گفتی این دختره اگه بی پول بشی یه لحظه ام باهات نمیمونه حالا کی نمونده مامان؟ کی کمکم کرد تو فشار قرار نگیرم همینی که هزار بار مسخرش کردی آرایشگاه زده یجوری کمکم کرد که نخوام محتاج کسی بشم یه قرونم ازتون نگرفتم حالا الان زنداداشم از ثروت و داراییش چیزی تقدیم داداشم کرد؟ حتی طلای خودشم نداد نتونست بیکاری داداشمو تحمل کنه دنبال بهونه بود که قهر کنه بره.
مامانش دراومد گفت چقدر نشستین دعا کردین زندگی اینا بپاشه الان اومدین ابراز خوشحالی کنین بگین حق با ما بود؟
خواستم حرف بزنم دوباره نتونستم کلا آدمی بودم که تو این شرایط زبونم قفل میکرد😅 الان یکم بهتر شدم.
باباش همون لحظه جوابشو داد گفت دیگه هوچی گری درنیار داره درست میگه دیگه مامانشم بلند شد رفت اتاقش.
من هنوزم بعد اون قضایا دیر به دیر خونشون میرم بیشتر بخاطر اصرارای پسرم باهاشون میرم
جاریم حدودا ۱ ماه قهر بود وقتی برادرشوهرم شروع بشه کار کرد تونست راضیش کنه برگرده
مادرشوهرم هنوز با من خوب نیست اما دیگه زبونشم برام دراز نیست و هیچی نمیگه همین برام بسه. خیلی وقته که سرم بالاست قبلا بچه تر بودم کوتاه میومدم الان دیگه کوتاه نمیام کسی بگه بالا چشمت ابروعه از خجالتش درمیام😅
دو ساله که سالنمو بزرگتر کردم و ۱۵ نفر زیر دستمن، کاملا مشخصه که پیشرفتم خوار شده تو چشمشون و از این بابت خیلی خوشحالم 😁
با این که ورشکستگی شوهرم خیلی دوره ی سختی رو برامون رقم زد اما باعث شد یه چیزایی ثابت بشه بالخره میگن تو هر شری یه خیری هست، خیر این ورشکستگیم این بود که مادرشوهرم جواب حرفاشو کاراشو بگیره.
ولی اینو بگم که اگه این کسی دلتون شکست و گلگیشو به خدا کردین فکر نکنین خدا حواسش نیست فکر نکنین کاری برامون نکرد اتفاقا حواسش هست و هیچ ظلمی رو بی جواب نمیزاره.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_نهم دو ماه اول بعد از جدایی خیلی سخت بود فکر این که میعاد کسی دیگه رو بهم ترجیح داده بود افسرد
#بخش_اخر
از خوشحالی خبر بارداریم دور اتاق میدویدم جیغ میزدم... انتظار نداشتم حامله بشم چون تا وقتی زن میعاد بودم فکر میکردم خودم مشکل دارم..
فرزاد رفت کیک خرید تو خونه مامانم یه جشن کوچک گرفتیم دیگه مامانم نزاشت سرکار برم منم نرفتم، فرزاد خودش قنادی میچرخوند
وقتی رفتم سونو فهمیدم بچه هام دو قلوان همونجا گریه کردم بعدش رفتم امامزاده خداروشکر کردم.
بعدا که واسه تعیین جنسیت رفتم دیدم جفت بچه هام دخترن انگار خدا در رحمتش به رومون باز کرده بوده با تولد بچه ها اوضاع مالیمون از این رو به اون رو شد فرزاد تونست کارو گسترش بده شعبه دوم زد دیگه من اصلا به گذشته فکر نمیکردم تمام وقتم صرف فرزاد و بچه ها میشد
تا اینکه بچه ها رفتن کلاس اول یه ماشین گرفتم که خودم ببرمشون مدرسه بیارم.
یه روز بچه ها را رسونده بودم داشتم میرفتم به مامانم سر بزنم دیدم مادر میعاد جلوی خونمونه پیاده شدم رفتم جلو دیدم داره مدام زنگ میزنه عصبانی شدم گفتم چیه چیکار داری؟ چرا دست گزاشتی رو زنگ ما؟
منو دید اومد جلو گفت سمانه من اومدم تورو ببینم هرچی زنگ زدم اول مامانت جواب داد بعد که فهمید منم دیگه جواب نداد
گفتم حق داره برای چی اومدی منو ببینی؟ ما خیلی وقت پیش کارمون باهم تموم شده
گفت اینو نگو ما باهم نون نمک خوردیم..
گفتم نه من نون نمک با کسی نخوردم زودتر برو جلوی خونه بابام نایست.
گفت وایسا حرف بزنم میرم اومدم ازت حلالیت بطلبم میلاد سرطان گرفته من هرشب خواب تورو میبینم قدیم باهات بد رفتار کردم اومدم بگم حلالم کن..
هم ناراحت شدم هم خوشحال گفتم اون موقع به من خیلی بد کردی مجبورم کردی با یه زن دیگه شوهرمو قسمت کنم اما الان خوشبختم باهات کاری ندارم فقط بگو پسرت که واسش زن گرفتی بچه دار شدن؟
گفت نه نشدن مشکل از خود میعاد بود من بهت بدی زیاد کردم اگر تو حلال کنی شاید میلاد شفا پیدا کنه گفتم باشه من حلال میکنم اما دیگه اینجا نیا خانوادم دوست ندارن ببینن شماها رو..
اومد بغلم کنه اجازه ندادم رفت اونجا فهمیدم واقعا بدی مجازات داره...
الانم که سالهاس از این اتفاقا میگذره من خداروشکر خوشبختم دخترا ده سال بودن که باز حامله شدم یه پسر آوردم دورا دور شنیدم میلاد هنوز با سرطان درگیره و بچه هم نداره....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_یازدهم با استفاده ضمادها وضعیت ننه بهتر شده بود و درد پاش بهتر خوب شد و من هم خیالم راحت شده ب
#بخش_اخر
محکم کوبیدم روی فرمون و گفتم بخشکی شانس...
از ماشین پیاده شدم، اما حتی یه ماشین هم رد نمی شد... مونده بودم چکار کنم
اون موقع شب نه می شد ماشینو رها کرد و رفت و نه می شد اونجا تا صبح دوام آورد..
با مکافات تایر زاپاس رو از صندوق عقب درآوردم، انقدر تاریک بود که چشم چشمو نمیدید
به سختی و با مکافات پنچری رو گرفتم، کارم که تموم شد نفس راحتی کشیدم و راهی شدم
اما هنوز چند متری بیشتر نرفته بودم که کنار خیابون یه دختر بچه رو دیدم که با موهای بلندش ایستاده بود و نگاهم می کرد
مونده بودم یه دختر کوچیک اونم این وقت شب کنار جاده چکار میکنه!!
میخواستم دنده عقب بگیرم اما همین که زدم روی دنده عقب و توی آینه نگاه کردم از چیزی که
می دیدم شوکه شدم...
دیدم زیبا صندلی عقب نشسته بود
قلبم به شدت توی سینه می کوبید
به سرعت ماشین افزودم از ترس نمی تونستم برگردم و صندلی عقب ماشینو نگاه کنم
همینطور که می رفتم دیدم یه چیزی به شیشه ماشین چسبیده
انقدر هول کرده بودم که محکم به یه درخت کوبیدم و دیگه چیزی نفهمیدم
وقتی چشم باز کردم، یک خانم رو بالای سرم دیدم...
توی بیمارستان بودم
خانم بهیار مشغول تمیز کردن اتاقم بود چهره ای با نمک و تو دل برو داشت اما قد نسبتا کوتاه و یه کم توپرتر، حس عجیبی نسبت بهش داشتم..
چند روزی اونجا بودم و وقتی حالم روبه راه شد مرخص شدم و برگشتم
تو اداره پلیس ماشینو دیدم که حسابی درب و داغون شده بود
مثل همیشه مجبور شدم دست به دامن حاجی بشم و ازش کمک بگیرم..
به حاجی زنگ زدم و جریانو براش تعریف کردم، کمکم کرد و ماشینو گذاشت تعمیرگاه.
چند روزی از این ماجرا گذشت و من هنوز چشمم دنبال اون دختر بهیار بود و یه روز با مامان به دیدنش رفتم و برای خواستگاری به خونشون رفتیم
پدرش معتاد بود و مادر هم نداشت
وقتی خواستگاری کردیم بهمون جواب مثبت دادن و ما باهم ازدواج کردیم و الان سالهاس از اون روزها می گذره و من و مائده صاحب یه دختر شدیم که اسمشو گذاشتیم فاطمه .
هنوز هم گاهی اما خیلی کم اون خواب ها وصحنه ها رو می بینم اما دیگه عادت کردم و پذیرفتم
ولی از وقتی فاطمه اومد به زندگیمون خیلی حالم بهتره
مادرم چند وقت پیش فوت کرد و افتخارم این بود که تا آخر عمرش تونستم ازش به نحو احسنت مراقبت کنم و نذاشتم حتی یکبار هم دلش بشکنه
البته تو این راه مدیون مائده هم بودم که همراهم بود و مثل مادر خودش از ننه نگهداری کرد
ازاینکه داستان منو خوندید خیلی ممنونم...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_نهم یکم که گذشت گفت مصطفی پسرخالت شهرستان دعوتتون کرده عروسی، اومدم بگم دو روز قبل حرکت کنید ک
#بخش_اخر
سریع از جام بلند شدم گفتم خاله از این به بعد این دوتا فقط به حرف من گوش میدن حتی اگه چیزی میخوای انجام بشه باید به من بگی من بهشون بگم تا انجام بدن، اگه این شرایطو میتونی قبول کنی آشتی کنی، اگر نه ما میریم خونه شما هم قهر بمون، راه دومم اینه که منو طلاق بدید بیای بشی رئیس مصطفی....
خالم گفت مصطفی ببین زنت چیا داره میگه!
انتظار داشتم مصطفی پشت مادرشو بگیره اما گفت مامان بس کن این رفتارا رو، میگی چیکارش کنم؟ طلاقش بدم؟ اگه طلاقش بدم ستایش چی میشه؟
خب راست میگه توام کوتاه بیا من دیگه زن گرفتم تو باید اینو قبول کنی، اگه منو همینجوری که هستم میخوای آشتی کن وگرنه نه خودتو اذیت کن نه منو، لیلا زندگیمو سیاه کرده بخاطر رفتارای تو بابا من خسته شدم از دست شما دوتا، نزارید برم خودمو سر به نیست کنم باهم کنار بیاید
مادرش شروع کرد غر زدن، من دست ستایشو گرفتم گفتم هروقت دوست داشتید با شرایطی که گفتم خونه ما بیاید
بعدم حرکت کردم سمت خونه.
مصطفی خونه مادرش موند، میدونستم پرش میکنه اما دیگه واسم مهم نبود فقط این برام مهم بود که زن زندگیم خودم باشم
وقتی مصطفی اومد باهام قهر بود، یه هفته بعد آشتی کرد اما ناراحت نبودم چون میدونستم دیگه ترسیده نمیزاره مادرش دخالت کنه
دو هفته بعد برادراش مادرشو آوردن آشتیمون دادن، منم باز حرفامو جلوی همشون تکرار کردم مادرشم حرفی نزد یعنی نه قبول کرد نه مخالفت کرد
از اون موقع به بعد دیگه هربار میخواست دستور بده یجوری بهش حالی میکردم که نباید لحنش دستوری باشه
خداروشکر مصطفی هم دیگه حرفای منو گوش میکنه
ستایشم الان بزرگ شده ولی از اون موقع دیگه هر کار من بگم انجام میده.
داستانمو گفتم تا مادرشوهرا بخونن بفهمن پسرشون وقتی زن میگیره زنش میشه شریک زندگیش، دیگه نباید فکر کنن میتونن همه کاره زندگی پسرشون باشن، شاید عروس چند سال تحمل کنه اما بلاخره خسته میشه جلوی این همه اقتدار مادرشوهرو میگیره، پس احترام خودتونو نگه دارید تا احترامتون حفظ بشه. 🙏🏻🌹
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_پانزدهم وقتی این حرف ها رو شنیدم دنیا برام تیره وتار شد، با تمام وجودم شکستم و متلاشی شدم می
#بخش_اخر
روز بعد همراه مامان رفتیم یه عطاری (دکتر طبیعت) و خانمی به اسم خانم کریمی با روی باز ازمون استقبال کرد وقتی مشکلمو گفتم بهم وعده داد که مشکلم حل میشه و حرفایی زد که بهم امید داد که می تونم مادر بشم و طعم مادر شدنو بچشم
وقتی مدارک رو بهش نشون دادم
بهم یه سری داروی گیاهی داد
که شامل پودر و چندتا بطری مایع و قرص های گیاهی بود
بعد از اون جریان با پادرمیونی مامان به خونه برگشتم
دقیقا دو ماه بعد بود که باردار شدم و الان هم سه قلوهام پنج سالشونه
دوتا پسر یه دختر اسمشون هم هلنا و هامین و هیرسا هست که عاشقانه دوستشون دارم
از شهناز بگم که ماه چهارم سقط کرد و دیگه نتونست بچه دار بشه
فریبا متوجه رفتارهای بدش شد و از دلم درآورد و سعی می کنه کاری کنه که گذشته ها را فراموش کنم هاشم هم پشیمون شد و سعی میکنه جبران کنه و عاشق من و بچه هاشه
پدر هاشمو چند ماه پیش از دست دادیم، فرحناز هم با یه پسر خوب ازدواج کرد و رفت یه شهر دور
کمند هم تازه خبر بارداریش رو به ما داده و الان چهارماهشه و زندگی روی خوشش رو به من هم نشون داد
و من به این نتیجه رسیدم که گاهی باید برای زندگی جنگید و تسلیم نشد و سرنوشت رو تغییر داد تا به آرامش رسید...
تمام....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_دهم چند دقیقه بعد در باز شد و رضای من عشق همیشگی من با یه دست از بازو قطع شده جلوم وایساد نمی
#بخش_اخر
فردای اون روز رضا و پدرش اومدن خونمون و منو از بابام خواستگاری کردن
آخ که نمیدونید چه حالی داشتم، خوشحال بودم در عین حال غمگین بودم که اون همه سال از عشقم دور بودم...لحظه به لحظه با روحش حرف زده بودم و حالا میدیدم زندست
خلاصه بابام خیلی زود قبول کرد قرار شد هرچه زودتر عقد کنیم
روز عقدمون بهترین روز زندگیم بود تو پوست خودم نمیگنجیدم، تا حالا شده بعد از سالها به آرزوتون برسید؟
من اون روز بعد از سالها به تنها آرزوی زندگیم رسیده بودم و واقعا خوشحال بودم
وقتی رفتیم محضر رضا زیر گوشم گفت صفیه سر عقد دعا کن عمر طولانی داشته باشیم کنار هم خوشبخت باشیم
منم چشمامو بستم و از ته دل عمر طولانی کنار رضا از خدا خواستم
بعد از خونده شدن خطبه عقد، سودابه زد زیر گریه، من میدونستم وجدانش عذابش میده
وقتی اومد بغلم کرد و تبریک گفت زیر گوشش گفتم سودابه من بخشیدمت، میدونم سالها منو از عشقم دور کردی اما همونطور که خدا یبار دیگه عشقمو بهم بخشید منم تورو میبخشم
محکم بغلم کرد و گفت صفیه من پشیمونم، همون سالهای اول پشیمون شدم اما بازم نتونستم بهت بگم، من میترسیدم تو زودتر عروسی کنی و من بمونم بدون شوهر
گفتم خب چرا وقتی شوهر کردی بهم حقیقتو نگفتی؟
جوابی نداشت بده فقط گفت تو منو ببخش من اشتباه کردم
گفتم باشه میبخشمت خدا هم تورو ببخشه
بعد از اینکه محرم شدیم بابام گفت بهتره عروسی بگیریم اما من قبول نکردم دیگه طاقت نداشتم حتی یه روز ازش جدا باشم
همون روز به بابام گفتم عروسی نمیخوام و از راه محضر رفتم خونه رضا
بابام یه هفته بعد جهازمو برام فرستاد، بابای رضا هم تو خونشون یه جشن کوچیک گرفت و ما زندگیمونو شروع کردیم.
الان ۲۱ سال از عروسیمون میگذره و دوتا پسر داریم، هنوز عاشق همدیگه هستیم
رضا تو سالهایی که ازم دور بود به نویسندگی رو آورده بود و داستان اون سالهای دوریمونو نوشته بود، اما قصد چاپ کردن نداره
ما الان خوب میدونیم چقدر زمان ارزشمنده و قدر ثانیه به ثانیه عمرمونو میدونیم و سعی میکنیم خوشبخت زندگی کنیم.
از اینکه وقت گذاشتید و داستانمو خوندید ازتون متشکرم.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_بیستویک افسانه دستمو گرفت و بردم تو اتاق خودم ، به تختم نگاه کردم و فقط اشک میریختم و ماجرا رو
#بخش_اخر
به افسانه گفتم ولی جاش من حامله ام. توروخدا به بابا چیزی نگو ولی کمکم کن ..
افسانه زنگ زد به یکی از دوستاش که پزشک بود و قرار شد فردا بریم پیشش معاینه کنه وضعیتمو ببینه
دکتر گفت اوضاعت خوب نیس اگر میخای سقط نشه باید فقط بخابی
ولی من نمیتونستم تازه افتاده بودم دنبال کارا و عمل چشمم
برای همین نتونستم نگهش دارم و خودش سقط شد چند روز بعد از این قضیه
روز بعد از خونه که دراومدم احمد اومد جلومو گرفت و گفت خانوادم زندگیمو خراب کردن من و تو همو دوست داریم بیا زندگی کنیم
گفتم از کجا معلوم راس میگی ؟
گفت قسم میخورم،
به جون مادرم
گفتم جون مادرتو ببخش به عزرائیل برو پول تاکسی بیار بعدش باور میکنم راس میگی و باهات زندگی میکنم
گفتم خدا میدونه که مرگ رو به چشم دیدم تا اون بچه سقط شد،
چون بدنم ضعیف بود خونریزی کردم و بابا هم متوجه حامله بودنم شد .
فقط خدا میدونه من چه روزایی رو گذروندم ،
بعد اون رفتم كف چشممو بازسازی کردم و عملم با بی هوشی بود .
تو این مدت احمد و خانوادش دیگه اسمی از طلاها نمیاوردن و به جاش هرروز میومدن و میرفتن تا منو راضی کنن به اون زندگی برگردم .
یا خواهراش میومدن یا برادراش
بابا خیلی اصرار داشت رضایت بدیم و برای همیشه شرشونو بکنیم ولی من بیخیال نمی شدم ،
بعد شیش ماه ازش جدا شدم و پرونده ضرب و شتم هنوز باز بود که یه روز برادرش و زنش اومدن خونمون ،
زنش گفت خدا میدونه چقدر دلمون برات تنگ شده بیا برگرد سر زندگیت
گفتم حرفی داری بزن که گفت حالا هم اگر برنمیگردی دل این بچه رو بیشتر از این خون نکن و رضایت بده و خودتو دیگه به یادش نیار که گفتم تاکسی رو بفروش دیه منو بده
زن داداشش پاشد فحش زشت میداد و میگفت تو خواب شبت ببینی که اون ماشینو بفروشیم...
خدا میدونه که برابر همون هزینه کردیم برای وکیل تا بالاخره احمد محکوم شد و بعد از دو سال کاغذ بازی تازه چند ماه پیش حکم جلبشو گرفتیم،
تاکسی رو فروخت و بقيه ديه رو هم ماه به ماه داره به حسابم می ریزه ،
مادرش یه باز زنگ زد نفرین کرد و گفت ازت نمیگذرم طلاهای منو دزدیدی
منم فقط قهقهه می زدم و میگفتم میخوای صدای جیرینگ جیرینگ النگوها رو بشنوی؟
بعد این همه مدت من هنوز دارم میرم مشاوره و حالم رو به راه نشده ، گاهی شبا خواب میبینم احمد وارد خونه شده و وحشیانه کتکم میزنه
تورو خدا اگر مهر مادری ندارید اگر از زندگیتون مطمئن نیستید بچه دار نشین. من اگر محبت درست و حسابی می دیدم هیچوقت دلخوش به دوست دارمای احمد نمی شدم ،
اگر پدر و مادرم وقتی فهمیدن زندگی خوبی ندارن بچه دار نمیشدن یه آدم مثل من دنیا نمیومد
من یک بار اشتباه کردم و به بدترین شکل ممكن مجازات شدم ولی خیلی هاتونو خدا دستتونو گرفته، هیچوقت زندگی هیچ کسی رو قضاوت نکنید.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#ویزیت و #مشاور طب اسلامی 👇🏻🌱
https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم پوزخندی زدم و گفتم به فکر زندگیمونی که واسه زن برادرت کادو فرستادی ؟ امیر با ناراحتی سرشو
#بخش_اخر
نشست کنارم و گفتم شنیدی بهار میخواد ازدواج کنه؟
یهویی با تعجب بهم نگاه کرد و گفت میخواد ازدواج کنه؟
گفتم آره مگه نباید ازدواج کنه؟ یکم فکر کرد و گفت چرا والا اونم حق داره مگه چند سالشه که ازدواج نکنه الان ازدواج کنه بهتر از اینه که پنج شش سال دیگه ازدواج کنه الان موقعیتهای بهتری براش هست .
گفتم تکلیف آلاله چی میشه؟
گفت بهار زن عاقلیه نمیره زن یکی بشه که آلاله رو بنداز دور ، بعدشم اگر بچه رو نخواست پدر و مادرم الاله رو روی چشمشون میذارن ولی مطمئنم که بهار با کسی ازدواج میکنه که بتونه بچهشو درست بزرگ کنه .
گفتم قراره با پسرخالهش ازدواج کنه گفت اینو از کجا میدونی؟
گفتم خودش صبح اینجا بود و همه چیو گفت
سری تکون داد و گفت ایشالا که خوشبخت بشه حالا منم میرم تحقیق میکنم هرچی نباشه هم قراره بچه داداشم زیردستش بزرگ شه هم بهار دخترعمومه.
با تعجب گفتم یعنی همین ؟
نگام کردو گفت یعنی چی همین؟ گفتم تو واقعاً نمیخوای جلوی ازدواجش رو بگیری؟
6امیر با تعجب بهم نگاه کرد و گفت من خر کی باشم که برم جلوی ازدواج اونو بگیرم بعدشم من خودم زن و زندگی دارم برم به یکی دیگه بگم تو زندگی نکن دستمو گرفت و گفت ببین ناهید اگر فکر کردی که قراره بین من و بهار اتفاقی بیفته نمیافته.
من بهارو خیلی وقته فراموش کردم تورو که زنمی دوست دارم زندگیمو دوس دارم نمیگم اشتباه نکردم.
اون کادو رو به قصد اینکه رابطهای رو شروع کنم نفرستادم اتفاقاً فرستادم که همه چیو تموم کنم، کارم بد بود زشت بود ولی خدا شاهده هیچوقت به ناموس برادرم چشم نداشتم .
امیر این حرفا رو میزد و من توی ذهنم بود که به ناموس برادرش چشم نداشت ولی وقتی که برادرش مرد کی بهتر از امیر که بره بالاسر بچه برادرش و زنشو عقد کنه با خودم فکر کردم اگر بهار یک گوشه چشمی برای امیر میومد الان زندگی من از هم پاشیده بود کمکم از فکر سقط بچه بیرون اومدم
کمکم زندگی رنگ و بوی خوب به خودش گرفت ، حتی اگر امیر قصد داشت که با بهار باشه بهار تمام راهها رو به روش بست و دوباره ازدواج کرد.
الان از اون ماجرا چند وقته که میگذره زندگیم خوبه و امیر به من و پسرم خیلی میرسه دیگه همه جوره بیخیال بهار شده.
اگرم نشده توی ذهن خودش و من سعی میکنم به این چیزا فکر نکنم ، داستان زندگی من شاید خیلی جالب نباشه ولی براتون گفتم تا بدونید که همه زنها مثل هم نیستن و هستن زن هایی مثل بهار با اینکه عاشق مردین ولی حاضر نیستن به همجنس خودشون خیانت کنند.
این روزا وقتی میبینم که توی همه جا پر شده از اینکه زنهای مطلقه و بیوه خونه خراب کنن و از اینکه همه با همدیگه رابطه دارن و هیچ تعهدی نمونده یاد زندگی خودم میافتم وقتی که خیلی راحت به اسم اینکه مرد غریبه نیاد بالاسر بچه برادرش میتونستن با همدیگه ازدواج کنن و منم نمیتونستم حرفی بزنم اما اینکار را نکردن.
الان بهار دوباره حامله شده و از ته دل براش خوشحالم .
از همتون میخوام اگر قبل ازدواج عشق و عاشقی دارین بعد ازدواج دیگه بهش فکر نکنید اگر شرایطی مهیا شد که با اون فرد رابطه داشته باشید به همسرتون فکر کنید به اینکه چه شکستی بخوره وقتی که بفهمه شما دارین بهش خیانت می کنید.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_یازدهم خواب و بیدار بودم که با صدای مادربزرگ ماهان هشیار شدم... نوازشم می کرد و دعا میخوند و ف
#بخش_اخر
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... حامد خیلی عجله داشت طوری که چون من نمیتونستم به خوبی راه برم کفش و لباس عروس رو میاورد خونه پرو کنم و ببینم خوشگله و اندازه س یا نه...
یک ماه بعد ما ازدواج کردیم..توی یه باغ خوشگل و کوچیک.. خودمون چند نفر..
من عشق رو در جایگاه یه خواهر تجربه کرده بودم و حالا..عشق رو توی جایگاه همسر تجربه میکردم... همینطور یه مادر..
ماهان مدتها قبل از حامد توی وجود من ریشه دوونده بود...
من خوشبخت ترین بودم و هستم....
حامدی که مهربون ترین قلب رو داره...
مادرش که فرشته زندگی منه و طعم مادر داشتن رو باهاش چشیدم...
برادری که تموم وجودمه و با وجودی که فقط چند سال ازم بزرگتر بود همیشه با غیرت و مردونگی پشتم بود و راه رو نشونم میداد تا رسیدم جایی ک هستم..
واسه مراد زن گرفتیم با کمک مادرجون.. یه دختر مهربون و دوست داشتنی که برادرم عاشقشه..و نفر بعد، مهتاب..دختر خواهرم..که دوره رزیدنتیشو میگذرونه و عین خواهرم مریم شده... و جراح زنان میخواد بشه تا شبیه مامان مریمش کسی سر زایمان نمیره..
و من و حامد و ماهان...که منتظر مانلی هستیم...دختر کوچولوی خانواده...
پایان
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم خونواده سه نفره ما فقط یک سال دووم آورد...مهدی فردای تولد نگار رفت...رفت پیش خدایی که التم
#بخش_اخر
یکی دو بار همسایه جدید رو دیده بودم..ولی هیچ حرف یا صحبتی رد و بدل نشده بود...برادر شوهرام که قبلا هم گفته م عرصه رو توی فامیل به من تنگ کرده بودن، هنوزم دست بردار نبودن...
هیچ کدوم یه بار در خونه مو نزدن که بفهمن چیزی کم و کسر ندارم، زنده م اصلا یا نه...ولی هر دیقه دنبال آتو بودن تا بازم حرف منو بیندازن توی فامیل و منو سکه یه پول کنن...که متاسفانه موقعیتش پیش اومد...
همسایه جدید یه مدت بعد اومدنشون قربونی کشتن و گوشتشو بین همسایه ها پخش کردن...این آقا خودش کل قربونی رو پخش کرد و خونه ماام آورد..سر جمع تا گرفتم و تشکر کردم، دو دیقه ام نشد ..حتی توی چشمای این آقا من نگاه نکردم،، اما وای به لحظه ای که فهمیدم مادر این آقا از خانوما توی جلسه قرآنی شنیده ک من چند ساله مجردم و تعریفمو شنیده بود و میخواست منو با پسرش آشنا کنه...
من قبل از ایناام خواستگار پیش می اومد که معرفی بشه یا تماس بگیره ولی جوابم یه کلمه بود. نه!
هموناام برادر شوهرام حتی تو همکارا و دوستای خانوادگیمونم پخش کرده بودن که من زن سالمی نیستم که اینقدر خواستگار میاد... مهدی از من قول گرفت که تنها زندگی نکنم ولی مگه می تونستم ازدواج کنم بعد اون؟...
مادر آقا هادی بارها رفت و اومد...بعد متوجه شدم پسرشم حتی دلش به ازدواج نیست..و هنوز نمیخواد خاطرات همسر و فرزندشو کنار بزاره....چند ماه این رفت و آمدا منتفی شد و دوباره به روال عادی زندگی برگشتیم...تا یبار صبح زود که میرفتم سر کار، آقا هادی اومد جلو ماشینم و گفت سلام خانوم...من متاسفم بابت رفتار مادرم و اینکه خواستم بابت رنجشتون ازتون عذرخواهی کنم...منم سریع گفتم خواهش می کنم و اصلا فرصت ندادم حرفی دیگه ای بزنه و رفتم...
روزها به این فکر می کردم من آدمی نیستم که جلب توجه کنم و بخصوص بخوام نگاه مردا رو به خودم جلب کنم....چرا این اتفاقا واسه من میوفته وقتی انقد خونواده شوهرم به خون من تشنه ن و برام حرف درمیارن همش؟؟!!
چند روز سعی کردم خیلی از خونه بیرون نرم و فقط محدودش کردم به رفتن و برگشتن از مدرسه...
چند روز بعد وقتی میخواستم سوار ماشین شم یه راننده از خدا بی خبری با سرعت کوبید به در ماشین ..آقا هادی همون داشت می رفت بیرون که دید اوضاعو ماشین فرار کرد ولی بعدا متوجه شدم شماره پلاک رو حفظ کرده بوده...کمکم کرد منو رسوند بیمارستان...پام وحشتناک درد می کرد... تقریبا از ۴ جا شکسته بود...شکسته که چه عرض کنم....خورد شده بود! با پلاتین سرهمش کردن! و من تا شیش ماه با عصا دنبال پرونده بودم..چون اصلا به نظر نمیومد که اتفاقی و سهوی باشه...متاسفانه چهره راننده ام به یاد نمیاوردم...
چقدر توی اون تایم آقا هادی کمک حالم بود و پیگیر ماجرا ..خیلی وقتا نمیذاشت من برم و خودش میرفت کلانتری و دادسرا ...
بالاخره اون آدم رو پیدا کردیم.. معلوم شد از برادر شوهرام پول گرفته بزنه به ماشین که من خونه نشین شم نرم سر کار...
آقا هادی تهدیدشون کرد و گفت اگه پاشونو از زندگی من بیرون نکشن، پرونده هر آن قابلیت باز شدن مجدد داره و شکایت سوءقصد میکنه و چند سال میفرسته زندون آب خنک بخورن... و کارساز بود...مدتهاست خبری از کارای خودم که اونا به تهمت توی فامیل پخش میکردن نیست...البته شایدم به خاطر حضور هادی توی زندگیمه..چون بعد اون اتفاق هادی با مادرش اومد خواستگاری من...و گفت هر دوی ما گذشته ای داریم که قابل فراموشی نیست...ولی میشه ادامه شو جوری ساخت که باقی عمرمون حسرت زندگی کردن رو نخوریم...
بعد چند ماه رفتن اومدن..بالاخره راضی شدم و ازدواج کردیم... حالا من به حرف مهدی عمل کردم...و نگار هم که فقط تا یک سالگی طعم پدر داشتن رو چشیده بود، الان حسابی با بابا هادیش خوشبخته....
پایان...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_دهم تا اینکه یه روز گوشیم زنگ خورد، زنداییم بود گفت عزیزم میدونم که زندگی سختی داشتی و ۸ سال ب
#بخش_اخر
یکشنبه که رفتم مدارکم رو بگیرم، دیدم توی دفتر یه آقای جوون قد بلند نشسته، تا من رو دید بلند شد و سلام داد، گفت من برادر خانوم حجازیم، خواهرم گفت که شما گفتین قصد ازدواج ندارین اما میخواستم ازتون خواهش کنم اجازه بدین، بیام خواستگاری بعد اگه خوشتون نیومد، جواب منفی بدین.
تو رودربایستی قرار گرفته بودم، یه نگاه بهش انداختم و گفتم باشه. و سریع اومدم بیرون که خانوم حجازیو دیدم بهش گفتم آخه چرا این کارو با من کردین، خندید و چیزی نگفت. مدارکم رو گرفتم و اومدم خونه.
چند روزی نگذشته بود که زنگ زدن خونمون برای قرار خواستگاری. قرار شد آخر هفته بیان. تا یکساعت مونده به اومدنشون حاضر نشده بودم و داشتم درس میخوندم چون میدونستم قصدم برای ازدواج نکردن جدیه و بنابراین استرس هم نداشتم.
وقتی اومدن بعد از صحبتهای معمول، اجازه خواستن که ما توی اتاق صحبت کنیم، توی اتاق تا چند دقیقه سکوت بود تا اینکه شروع کرد و گفت مهسا خانوم میدونم شما هم مثل من از همسرتون جدا شدین و نمیدونم چطور بگم اما وقتی شما رو دیدم دیگه نتونستم بهتون فکر نکنم. من تو زندگی قبلیم خیلی اذیت شدم و الان دنبال یه احساس واقعی و آرامشم.
حدود یکساعت حرف زدیم، هر چی بیشتر میگذشت حس میکردم آدم قابل اتکایی هست. فقط بهش گفتم اگه مشکلی نداره بعد از کنکورم به این موضوع فکر کنم و چیزی به کنکور باقی نمونده بود.
روزهای باقی مونده رو هم سخت درس خوندم و روز کنکور رسید، روزی که نقطه عطف زندگیم شد.
از کنکور راضی بودم و خوب جواب داده بودم ولی باید منتظر نتیجه میموندم.
فردای روز کنکور خانوم حجازی برای جواب زنگ زد، توی این مدت گاه و بیگاه فکر کرده بودم، بهشون گفتم بهتره یه مدت رفت و آمد و همچنین رفت و آمد خونوادگی داشته باشیم تا همو بشناسیم و من تو این مدت نه تنها ازش خوشم اومد بلکه عاشقش هم شدم، تو همین رفت و آمدها جواب کنکورم هم اومد و روانشناسی قبول شده بودم، از خوشحالی داشتم بال درمیوردم ولی این خوشحالی خیلی طول نکشید چون محمدرضا فهمیده بود دارم ازدواج میکنم و همش زنگ میزد و تهدید میکرد. فکر میکردم بعد از این مدت فراموشم میکنه ولی انگار اینطور نبود.
همسر جدیدم بهم قوت قلب داد و گفت هیچ کاری نمیتونه کنه و اگه تهدیدش رو جدی کنه ما میتونیم قانونی عمل کنیم و یه بار که زنگ زده بود، حسابی از خجالتش دراومد. تنها کاری که کردیم خونمون رو عوض کردیم و بعد از مستقر شدن تو خونه جدید عقد کردیم و بعدش یه مراسم عروسی بزرگ گرفتیم. و من مجدد توی ۲۵ سالگی ازدواج کردم و الان که منتظر سومین بچه ام هستم هیچوقت پشیمون نشدم که به این مرد بله گفتم.
از محمدرضا هم خبر دارم که صاحب ۲ تا بچه شده، انگار خدا نمیخواست ما باهم دیگه بچه دار بشیم تا منم پایبند یه زندگی جهنمی نشم...
پایان.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_چهارم با خودم می گفتم: «بزرگوار اونقدری داره که بی معطلی ماشین رو بهمون داد. پول یه پیکان براش
#بخش_اخر
_من چهار ساله و برادرم دو ساله بودیم که پدر و مادرمون رو توی تصادف از دست دادیم. پدربزرگم طاقت تحمل داغ تنها پسر و درواقع تنها فرزندش رو نداشت، از صبح تا شب مثل مسخ شده ها یه گوشه مینشست؛ نه کاری میکرد و نه حرفی می زد. بعد از فوت پسرش حال و حوصله هیچ کاری رو نداشت. برای همین کارای مربوط به نمایشگاه رو سپرد به برادراش. حال و روز پدر برای برادرای فرصت طلبش شرایطی رو فراهم کرد که تونستن دار و ندار پدربزرگ و همون نمایشگاهی رو که شما دربارهش حرف می زنین، از چنگش دربیارن. پدربزرگ وقتی به خودش اومد که دیگه چیزی نداشت و عملا همه زندگیش رو باخته بود. هر چند پدربزرگ دوباره کار و تلاش رو شروع کرد اما نتونست به موقعیت قبلیش برسه. من اون روزا دلم برای پدربزرگم خیلی می سوخت. مخصوصا زمانیکه مادربزرگم گریه میکرد و میگفت: «خدا ازشون نگذره. مرد بیچاره یه زمانی کسی بود برای خودش اما حالا با این اوضاع و احوالش باید بره کارگری.»
من و برادرم از وقتی بزرگ شدیم و تونستیم بریم سرکار دیگه نذاشتیم پدربزرگ کار کنه اما درآمدمون اونقدری نبود که بتونیم حتی با وام گرفتن و قرض و قوله هزینه عملش رو جور کنیم. واقعا نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم آقای دکتر؟ شما جون عزیزترین کسی که من و برادرم توی زندگیمون داریم نجات دادین. بهم گفتین توی اتاق عمل پدربزرگم با نگاههای نجیب و پرمهرش قبل از بیهوش شدن نگاهتون می کرد. چند باری هم که برای ویزیتش اومدین فقط نگاهتون کرد. با وجود اینکه خواستین حرفی از دیدار 25 سال قبلتون نزنم و حتی بهش نگم هزینه بیمارستان رو تمام و کمال پرداخت کردین اما حتم دارم که پدربزرگ شما رو شناخته!
این حرفها را نوه حاج یونس- بزرگوار- تحویلم داد تا بغض راه گلومو ببنده و با صدایی لرزون بگم «اون اونقدر بزرگواره که نخواسته بی معرفتی 25 سال قبلم رو به روم بیاره. »
زندگی ما آدما حکایت عجیب و غریبیه برای خودش. اون روزایی که به خیال خودم زرنگ بازی در می آوردم و بدهیم رو به بزرگوار نمیدادم، فکر نمی کردم که دوباره سرراه هم و به یه شکل دیگر قرار بگیریم. بزرگوار، هر چند بعد از یکسال از دنیا رفت اما نگاهاش همیشه تو ذهنم حک شده باقی میمونه. نگاههای اصیل و نجیبی که به آدم آرامش و اعتماد و امنیت میدادن. بزرگوار که یه آدم از یه جنس دیگه بود، مردی که پر از معنویت و روشنایی و مهربانی بود از دنیا رفت و من شادم از این بابت که هر چند دیر اما تونستم دِینی رو که برگردنم بود، ادا کنم. شادم از این بابت که وقتی دوباره به هم رسیدیم شرمساری نصیبم نشد...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_نهم انقدر با خوندن نامه اش گریه کردم تا از حال رفتم. چشمام رو باز کردم.. توی تختم خونه ی مامان
#بخش_اخر
من نمیتونستم توی خونه ای که با اشکان گرفته بودیم زندگی کنم. واسه همین محمد موقتاً خونه ای رو اجاره کرده بود. شب بعد از عقدمون با هم به اون خونه رفتیم.
به محضی که وارد خونه شدیم محمد گفت:
-زن داداش.. تو همیشه ناموس داداش من هستی و میمونی.. من هیچ وقت به ناموس داداشم دست درازی نمیکنم.. پس راحت باش.. من توی اتاق جدا میرم.
از این بابت خوشحال بودم. چون واقعا برام سخت بود نگاهی غیر از نگاه برادری به محمد داشته باشم.
به پسرم که نگاه میکردم نگاه اشکان رو توی چشماش دیدم. پسرم یادگار ارزشمند اشکان بود. قشنگ ترین یادگاری که میتونست از خودش به جا بذاره. واسه همین هم تصمیم گرفتم اسمش رو اشکان بذارم تا همیشه خاطرش باهامون زنده باشه. درسته که اسم محمد توی شناسنامش بود.. اما روزی که پسرم بزرگ شد بهش میگم پدرش چه قدر قوی بود و تا آخرین نفس برا زنده موندن و دیدن پسرش جنگید. اونم باید یاد بگیره مثل پدرش با اراده و از خود گذشته باشه.
تمام...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هشتم _یعنی یه جورایی دلم براش سوخت. به شوهرم گفتم سوارش کنیم. شاید واقعا مشکلی داره و در رو زد
#بخش_اخر
اون روز وقتی همراه نسیم پرستو رو به خونشون میبردیم، دلشوره عجیبی داشتم. احساس میکردم قراره اتفاقی بیفته. حس میکردم قراره قیامت بشه. به خونه پرستو که رسیدیم، سعی کردم به هر مکافاتی شده به اضطرابی که به جونم افتاده بود، توجهی نکنم.
پرستو تو ماشین نسیم منتظر نشست و من به خونشون رفتم و یه ساعت با مادر پرستو حرف زدم.
مادرش با صورت قرمز و چشمایی که از گریه متورم شده بود به استقبال پرستو اومد و بغلش کرد و ما رو برای چای دعوت کرد.
هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پدرام از راه رسید، با یه نگاهی که آدم ازش وحشت میکرد. مادر پرستو مِن و مِن کنان گفت: این خانوما زحمت کشیدن و... پرستو... رو اوردن خونه...
پدرام حسابی عصبی بود و با غضب نگاهمون کرد که نزدیک بود از ترس قبض روح بشیم. با داد به پرستو گفت: قسم خوردم که بکشمت. تو برامون لکه ننگی، قسم خوردم پاکت کنم!
پدارم به سمت پرستو حمله کرد. پرستو که راه دیگه ای برای فرار از پدرام نداشت از نردبون بالای پشت بام رفت، پدرام هم پشت سرش دوید. با آشفتگی خودمو بهشون رسوندم. میخواستم کاری کنم. میخواستم پدرامو آروم کنم و باهاش حرف بزنم اما نشد، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. پرستو چند متر لغزان راه رفت. از دست پدرام فرار میکرد که رسید به لبه پشت بوم و... و صدای پائین افتادن پرستو همه رو تو بهت و حیرت فرو برد...
**********
این روزا داغ پرستو حسابی مرا داغون کرده. بیشتر شبا خوابش رو میبینم. با لباس سفید عروسی که آرزوی پوشیدنش رو داشت؛ لباسی که لکه های بزرگ خون روش دلمه بسته...
پایان...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم گذشت و روز عقد دختر عمه م شد مامانم یه پیرهن گلدوزی خوشگل واسه من گرفت گفت بپوش قشنگ بشی ک
#بخش_اخر
عمه اومد دنبال بابام که خان داداش بزرگتری بیا سر عقد دخترم دومادمون اومده میگه اون روز چار نفر دستو پاشو بستن که نیاد عقد.. بابامم بیرونش کرد و گفت من دیگه خواهری به اسم تو ندارم زود برو بیرون. اونم رفت. روستامون کوچیک بود خونه ی ما با خونه ی عمه ام نزدیک بود و صدا کل و دستشون میومد و همه ی اینا پتک بود تو سرمن. گلناز و فرهاد عقد کردن و همون روز عمه م جهازشو پهن اش کرد و ردش کرد شهر دیگه دنبال خواستگار واسه گلپری بود
داداشمم رفیقشو اورد خواستگاری که بابام گفت من دختر به بی سروپا نمیدم راهتو بگیر برگرد
من موندم رویای معلمی و حرفای پشت سر منو اقام که تمومی نداشت.
بالاخره دیپلمم رو گرفتم و معلم شدم و گلنازم دوتا بچه دنیا آورده بود و فرهاد هم مهندس برق شده بود و برا اینکه تو شهر گلناز آبروشو نبره فرستاده بودش نهضت که درس بخونه اینا رو همسایمون میومد خونه ما میگفت منم تصمیم گرفتم از اون روستا برم.. اولش اقام اجازه نمیداد ولی گفتم این همه سال رفتم شهر درس خوندم اتفاقی نیوفتاده که بیا یه خونه برام بخر من اونجا برم واسه تدریس. فکر کنم بابام شکستن منو فهمیده بود که دوست نداشت دیگه تو روستا باشم ولی میترسید از تنها بودنم. اینقد التماس کردم تا راضی شد پنج سال تنهایی زندگی کردم اونجا مامانم میومد پیشم گاهی خودمم آخر هفته ها میرفتم ده که از طرف مدرسه ده درخواست دادن معلم میخوایم بابامم پاشو کرد تو یه کفش که برگرد و من موندم تو روستا.
دیگه داشت ده سال تدریسم میگذشت که عمه ام سرطان گرفت و بردنش دوا دکتر ولی خوب نشد و به رحمت خدا رفت. دو سال پیشم اقام به رحمت خدا رفت و من با مادرم داریم زندگی میکنیم داداشامم هر کدوم زن گرفتن و رفتن شهر فقط يكيشون اینجاس رو زمینای بابام کار میکنه .
اینم قصه ی پردرد زندگی من که تا الان هيچ جا بازگو نشده بود و فقط تو قلب منو مادرم بود و ممنونم از یکی از همکارای قدیم که شما رو به من معرفی کرد که بیام سرگذشت بخونم . مرسی از اینکه سرگذشت منو گذاشتی انشالله همیشه تو کارت بدرخشی.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم ماه سلطان خودش رو به خدا سپرد، برای همه چی آماده بود. ماه سلطان گفته بود میخوام همه مردم ر
#بخش_اخر
بالاخره عاقد اومد. خان تهدیدش کرده بود که همون اول بله رو میگی. عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد. ماه سلطان نگران بود که چرا اتفاقی نمیفته که یه دفعه صدای شلیک گلوله اومد، درست روبروی ماه سلطان و خان. بین مردم ولوله افتاد،
نگهبانا به طرف ضارب شلیک کردن و گلوله خورد به پاش ولی مردم شلوغ کردن و اطراف نگهبانا رو گرفتن، تعداد مردم بیشتر بود.
ماه سلطان بلند شد و خان رو دید که تیر دقیقا خورده وسط قلبش و دوست داییش رو صورتش رو پوشونده بود و مردم فراریش دادن، خدا رو شکر کرد.
بعد از اون ماجرا حتی از فرمانداری و پاسگاه هم اومدن همه مردم رو تهدید کردن که یا ضارب رو معرفی میکنین یا تک تک ازتون بازجویی میکنیم ولی هیشکی هیچی نگفت، همه از ظلمای خان خسته شده بودن،
حتی ماه سلطان رو هم بردن پاسگاه ولی هیچی بر علیه ش نبود، مردم خودشون رو مدیون نجفعلی میدونستن.
بعد از اون اتفاق خونواده خان رفتن شهر چون دیگه مطمئن شده بودن که مردم ازشون خیلی متنفرن و هراز چندگاهی فقط پسر خان میومد و به حساب و کتابا رسیدگی میکرد.
بعد از مرگ خان هم هیچوقت مشخص نشد که مرگ نجفعلی چطور اتفاق افتاده.
ماه سلطان هم بقیه زندگیش رو صرف بزرگ کردن بچه هاش و حتی بچه هایی که پدر و مادر نداشتن و رسیدگی به مردم کرد.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_نهم بعد از یکسال پیگیری و تحقیق از شرکت بیمه، حکم صادر شد. علت اصلی حریق رو به ثبت رسانده بود
#بخش_اخر
چند وقتی از سال مرتضی گذشته بود ، اما مازاده دست بردار نبود. از اهالی اطراف مغازه شنیده بود که برات از قصد مغازه رو آتیش زده بود که از بیمه پول بگیره ... مردتیکه نزول خور عوضی هر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد .
برات رنگ فروش آدمه هفت خطی بود ، در کنار رنگ فروشی نزول میداد .. چک میخرید و پاس میکرد چشم ناپاک بود و... دیگه همه فهمیده بودند که برات مغازه اش و آتیش زده تا از بیمه پول بگیره.
مازاده رفت سراغ برات و شروع کرد به داد و بیداد کردن که تو کشتی ، شوهرمو تو ، توی نامرد کشتی ، مغازه اتو آتیش زدی کثافت که از بیمه پول بگیری ... نامرد عوضی نزولخور تو باعث شدی شوهرم بمیره ...
برات که از داد و بیداد های مازاده تعجب کرده بود و حرف هایی که میزد ، یکم گوش داد تازه فهمید چی داره میگه با جیغ و گریه و شروع کرد به بد و بیراه گفتن : برو گمشو بیرون حرف مفت نزن .. برو بیرون از مغازه من ..
وسط حرفهاش که داشت به مازاده بد و بیراه میگفت و از مغازه بیرونش میکرد گفت : من از کجا میدونستم شوهرتو کله صبح تو مغازه است ...
این حرفش وسط فحش و بد و بیراه گفتن همه چیزو برای مازاده مشخص کرده بود که برات سر صبح خودش مغازه رو به آتش کشیده ...
مازاده شده بود سوهان روح برات ، هر روز در مغازه بهش میگفت تو قاتلی شوهر منو کشتی ...
از صبح میرفت دم در مغازه به همه میگفت برات قاتله شوهر منو کشته .. انقدر رفت و آمد تا یک روز ، برات عوضی بهش پیشنهاد داد ، که انقدر میری میایی خسته نشدی؟ مرتضی که خدا رحمتش کنه رفت تموم شد تو جوانی باید زندگی کنی ، چند وقته من با خانمم مشکل دارم دنبال یه زن خوب، وفادار مثل تو میگردم کی بهتر از تو؟
اینقدر خانم که به پای شوهر مرده اش اینقدر وفادار و عاشق وایساده ..
مازاده وقتی این حرف رو شنید سریع گریه کنان از مغازه برات اومد بیرون ، اصلا فکر نمیکرد همچین حرفی بهش بزنه مردتیکه سن پدربزرگ مازاده رو داشت
مازاده تازه فهمیده بود که اگه بازم پیگیری کنه ممکنه پرونده ناموسی هم برات براش درست کنه ، برات هر کاری از دستش بر میآمد ... آدم میکشت از بیمه پول میگرفت ، تهمت ناموسی که براش کاری نداشت.
فقط این وسط مرتضی بدبخت تو آتیشه برات سوخت و پر پر شد ...
مازاده ، زن تنهایی بود ، بدون هیچ پشت و پناهی. دیگه پیگیری نکرد ، از بی آبرو شدن ترسید. از اینکه آبروی بابا لبویی و مرتضی بره ترسید ...
راوی مازاده.
اسامی افراد به در خواست مازاده با نام واقعی مکتوب شد.
روح مرتضی در آرامش ابدی و صبر و شکیبایی برای مازاده ی عزیز خواستارم
#پایان
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم گذشت ... چند وقتی از دیر آمدن های شبانه ی پیام میگذشت ، یه شب خیلی دیر کرد واقعا نگران شد
#بخش_اخر
طبق سوال هایی که پلیس از ما و بقیه ی همسایه ها کرد ، شقایق شناسایی شد. دستگیرش کردند. و بعد از کلی سکوت برادرشو لو داد.
هر دوتاشون دستگیر شدند. و شقایق بخاطر عذاب وجدان اعتراف کرد ، ولی برادرش اصلا زیر بار این حرفها و اعتراف ها نمیرفت.
شقایق میگفت با داداشش مکانی برای فساد جور میکردند .. برایه مصرف مواد و ... که بیان اونجا.
در سال ۴بار خونه عوض می کردند که شناسایی نشن و از دست اعتراض همسایه ها در امان باشن.
اینبار شقایق عاشق شده بود و برادرش خبر نداشت.
شقایق از پیام خواسته بود که از این خونه و زندگیه ننگ و فساد نجاتش بده. پیام هم قول داده بود کمکش کنه.
وقتی از رابطه اشون برادرش مطلع شده. با نقشه پیام و میکشه تو خونه اون هم جلوی چشم شقایق پیامو میکشه که درس عبرتی بشه براش و دیگه عاشق نشه.
بعد از کشتن پیام از محل متوالی میشن. درسته قاتل اصلی دستگیر شده ولی هنوز وقتی یادم می افته می خوام خاطره ای از پیام یادم بیارم ، فقط صحنه آخری که پیام با صورت کبود کف حموم افتاده بود به خاطرم میاد.
و هیچ خاطره ای از شوخی کردن هاش قهر کردن و جرو بحث هامون به خاطر نمیارم. خیلی سعی میکنم یادم بیاد ولی فقط لحظه آخر برام تداعی میشه.
می گن خاک سرده آدم فراموش میکنه. ولی من موقع خاکسپاری نبودم. که بتونم فراموش کنم.
کار هر شبم شده بود کابوس دیدن و با جیغ از خواب پریدن. بیچاره پدر و مادرم داغ از دست دادن پسر براشون بس نبود. حالا باید شب ها جیغ و داد های منو هم تحمل کنند.😔😭
پایان .
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا #یگانه آخرش مامان و بابا پاشدن همون شب رفتن خونه عمه تا با فهیمه صحبت کنن ولی شوهر
#دردو_دل_اعضا
#یگانه
#بخش_اخر ❤️
پوریا عصبی و طلبکار از خونه من بیرون رفت و گفت تو زندگی منو خراب کردی اگر اون شب به شوهرت گیر نداده بودی اگر میذاشتی بعدا برات توضیح بدم دهن فهیمه بسته میشد نه اینکه از من طلاق بگیره .
گفتم اگر فهیمه رو میخواستی نمیرفتی سراغ مرضیه.
با پررویی زل زد بهم و گفت خوب کردم که رفتم نکنه باید پابند یه نفر میموندم .
پوریا مجبور شد مرضیه رو عقد کنه ، عقدی که نه بابا توش بود نه ما .
دیگه بعد خبر عقد پوریا و مرضیه نه از خانواده عمو نه از عمه خبر نداشتیم . فقط با یکی از عمو ها که میشد بابای علی رفت آمد کمی داشتیم که یه روز اومدن خونمون و گفتن خبر دارین فهیمه ازدواج کرده ؟
حدس میزنم همین روزا ازدواج کنه ولی این که به این زودی ازدواج کنه عجیب بود نگران شدم شاید از لج پوریا ازدواج کرده ولی عمو گفت نه بابا پسره خیلی آدم حسابیه رئیس یه شعبه بانک و مثل اینکه همونجا دیدتش خوشش اومده . پسره مجرد هم هست تا حالا ازدواج نکرده .
شنیدن خبر ازدواج فهیمه زندگی پوریا و مرضیه رو داغون و داغون تر کرد تا جایی که روزی که بچشون دنیا اومد از دو هفته قبل به خاطر کتکایی که مرضیه خورده بود خونه مادرش دراز بود .
پوریا هم مدام برای فهیمه مزاحمت ایجاد میکرد که تو دختر درستی نبودی وگرنه بعد من شوهر نمیکردی مگه من چیم کم بود ؟ انگاری امید داشت همه چیز به اوضاع قبل برگرده ولی برنگشت .
هرروز شاهد عکسای دو نفره فهیمه و شوهرش رو پروفایلش بود.
الان از اون ماجرا حدود ۴ سال میگذره ، پوریا و مرضیه زندگیشون چیزی از جهنم کم نداره ولی به خاطر بچه مجبورن زندگی کنن .
پوریا نمیزاره مرضیه از خونه دربیاد هیچ جایی حق نداره بره چون بهش گفته زمانی که شوهر داشتی با منم بودی ولی خودش جلوی چشم مرضیه با صد تا دختر صحبت میکنه .
داستان زندگی ما شاید خیلی جالب نبود ولی خواستم به همه خانوما بگم ته ته ساختن زندگیت رو خرابه های زندگی یکی دیگه میشه عاقبت مرضیه .
پوریا هم زندگی درست و حسابی نداره اینو بروز نمیده ولی پشیمونه و حسرت زندگی با فهیمه رو میخوره ولی راه برگشتی نیست .
ازتون خواهش میکنم اگر خیانت دیدین چون برادرتونه خواهرتونه یا هر چیزی روش سرپوش نزارید فقط به این فکر کنید اگر شوهر خودتون بهتون خیانت کنه چه حالی میشین؟
مرسی که داستان منم خوندین.
#پایان
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا 🌸🍃 تا اینکه یه روز گوشیم زنگ خورد، زنداییم بود گفت عزیزم میدونم که زندگی سختی
#داستان_زندگی_اعضا 🌸🍃
#بخش_اخر
یکشنبه که رفتم مدارکم رو بگیرم، دیدم توی دفتر یه آقای جوون قد بلند نشسته، تا من رو دید بلند شد و سلام داد، گفت من برادر خانوم حجازیم، خواهرم گفت که شما گفتین قصد ازدواج ندارین اما میخواستم ازتون خواهش کنم اجازه بدین، بیام خواستگاری بعد اگه خوشتون نیومد، جواب منفی بدین.
تو رودربایستی قرار گرفته بودم، یه نگاه بهش انداختم و گفتم باشه. و سریع اومدم بیرون که خانوم حجازیو دیدم بهش گفتم آخه چرا این کارو با من کردین، خندید و چیزی نگفت. مدارکم رو گرفتم و اومدم خونه.
چند روزی نگذشته بود که زنگ زدن خونمون برای قرار خواستگاری. قرار شد آخر هفته بیان. تا یکساعت مونده به اومدنشون حاضر نشده بودم و داشتم درس میخوندم چون میدونستم قصدم برای ازدواج نکردن جدیه و بنابراین استرس هم نداشتم.
وقتی اومدن بعد از صحبتهای معمول، اجازه خواستن که ما توی اتاق صحبت کنیم، توی اتاق تا چند دقیقه سکوت بود تا اینکه شروع کرد و گفت مهسا خانوم میدونم شما هم مثل من از همسرتون جدا شدین و نمیدونم چطور بگم اما وقتی شما رو دیدم دیگه نتونستم بهتون فکر نکنم. من تو زندگی قبلیم خیلی اذیت شدم و الان دنبال یه احساس واقعی و آرامشم.
حدود یکساعت حرف زدیم، هر چی بیشتر میگذشت حس میکردم آدم قابل اتکایی هست. فقط بهش گفتم اگه مشکلی نداره بعد از کنکورم به این موضوع فکر کنم و چیزی به کنکور باقی نمونده بود.
روزهای باقی مونده رو هم سخت درس خوندم و روز کنکور رسید، روزی که نقطه عطف زندگیم شد.
از کنکور راضی بودم و خوب جواب داده بودم ولی باید منتظر نتیجه میموندم.
فردای روز کنکور خانوم حجازی برای جواب زنگ زد، توی این مدت گاه و بیگاه فکر کرده بودم، بهشون گفتم بهتره یه مدت رفت و آمد و همچنین رفت و آمد خونوادگی داشته باشیم تا همو بشناسیم و من تو این مدت نه تنها ازش خوشم اومد بلکه عاشقش هم شدم، تو همین رفت و آمدها جواب کنکورم هم اومد و روانشناسی قبول شده بودم، از خوشحالی داشتم بال درمیوردم ولی این خوشحالی خیلی طول نکشید چون محمدرضا فهمیده بود دارم ازدواج میکنم و همش زنگ میزد و تهدید میکرد. فکر میکردم بعد از این مدت فراموشم میکنه ولی انگار اینطور نبود.
همسر جدیدم بهم قوت قلب داد و گفت هیچ کاری نمیتونه کنه و اگه تهدیدش رو جدی کنه ما میتونیم قانونی عمل کنیم و یه بار که زنگ زده بود، حسابی از خجالتش دراومد. تنها کاری که کردیم خونمون رو عوض کردیم و بعد از مستقر شدن تو خونه جدید عقد کردیم و بعدش یه مراسم عروسی بزرگ گرفتیم. و من مجدد توی ۲۵ سالگی ازدواج کردم و الان که منتظر سومین بچه ام هستم هیچوقت پشیمون نشدم که به این مرد بله گفتم.
از محمدرضا هم خبر دارم که صاحب ۲ تا بچه شده، انگار خدا نمیخواست ما باهم دیگه بچه دار بشیم تا منم پایبند یه زندگی جهنمی نشم...
پایان.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا 🌸🍃 انقدر با خوندن نامه اش گریه کردم تا از حال رفتم. چشمام رو باز کردم.. توی تخ
#داستان_زندگی_اعضا 🌸🍃
#بخش_اخر
من نمیتونستم توی خونه ای که با اشکان گرفته بودیم زندگی کنم. واسه همین محمد موقتاً خونه ای رو اجاره کرده بود. شب بعد از عقدمون با هم به اون خونه رفتیم.
به محضی که وارد خونه شدیم محمد گفت:
-زن داداش.. تو همیشه ناموس داداش من هستی و میمونی.. من هیچ وقت به ناموس داداشم دست درازی نمیکنم.. پس راحت باش.. من توی اتاق جدا میرم.
از این بابت خوشحال بودم. چون واقعا برام سخت بود نگاهی غیر از نگاه برادری به محمد داشته باشم.
به پسرم که نگاه میکردم نگاه اشکان رو توی چشماش دیدم. پسرم یادگار ارزشمند اشکان بود. قشنگ ترین یادگاری که میتونست از خودش به جا بذاره. واسه همین هم تصمیم گرفتم اسمش رو اشکان بذارم تا همیشه خاطرش باهامون زنده باشه. درسته که اسم محمد توی شناسنامش بود.. اما روزی که پسرم بزرگ شد بهش میگم پدرش چه قدر قوی بود و تا آخرین نفس برا زنده موندن و دیدن پسرش جنگید. اونم باید یاد بگیره مثل پدرش با اراده و از خود گذشته باشه.
تمام...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 گذشت ... چند وقتی از دیر آمدن های شبانه ی پیام میگذشت ، یه شب خیلی دیر کرد واقعا
#داستان_زندگی 🌸🍃
#بخش_اخر
طبق سوال هایی که پلیس از ما و بقیه ی همسایه ها کرد ، شقایق شناسایی شد. دستگیرش کردند. و بعد از کلی سکوت برادرشو لو داد.
هر دوتاشون دستگیر شدند. و شقایق بخاطر عذاب وجدان اعتراف کرد ، ولی برادرش اصلا زیر بار این حرفها و اعتراف ها نمیرفت.
شقایق میگفت با داداشش مکانی برای فساد جور میکردند .. برایه مصرف مواد و ... که بیان اونجا.
در سال ۴بار خونه عوض می کردند که شناسایی نشن و از دست اعتراض همسایه ها در امان باشن.
اینبار شقایق عاشق شده بود و برادرش خبر نداشت.
شقایق از پیام خواسته بود که از این خونه و زندگیه ننگ و فساد نجاتش بده. پیام هم قول داده بود کمکش کنه.
وقتی از رابطه اشون برادرش مطلع شده. با نقشه پیام و میکشه تو خونه اون هم جلوی چشم شقایق پیامو میکشه که درس عبرتی بشه براش و دیگه عاشق نشه.
بعد از کشتن پیام از محل متوالی میشن. درسته قاتل اصلی دستگیر شده ولی هنوز وقتی یادم می افته می خوام خاطره ای از پیام یادم بیارم ، فقط صحنه آخری که پیام با صورت کبود کف حموم افتاده بود به خاطرم میاد.
و هیچ خاطره ای از شوخی کردن هاش قهر کردن و جرو بحث هامون به خاطر نمیارم. خیلی سعی میکنم یادم بیاد ولی فقط لحظه آخر برام تداعی میشه.
می گن خاک سرده آدم فراموش میکنه. ولی من موقع خاکسپاری نبودم. که بتونم فراموش کنم.
کار هر شبم شده بود کابوس دیدن و با جیغ از خواب پریدن. بیچاره پدر و مادرم داغ از دست دادن پسر براشون بس نبود. حالا باید شب ها جیغ و داد های منو هم تحمل کنند.😔😭
پایان .
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽