eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
994 ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 دستمو کشیدم رو شکمم و با خودم فکر کردم وقتی علی بفهمه حامله ام چه حالی میشه؟ چند سالی بود که عاشق هم بودیم و همو دوست داشتیم. علی پسر عموم بود ولی عموم دشمن خونی بابام بود.. چندین و چند سال بود باهم قهر بودن حتی اسم همو نمیاوردن ولی عشق من و علی وسط این همه نفرت جوونه زد، عاشقش شدم و دوری ازش برام بدترین زجر بود.. گذشت و گذشت تا بعد از ۸ سال خانوادم رضایت دادن. از ۱۸ سالگی همو میخواستیم تا وقتی شدیم ۲۶ ساله و ازدواج کردیم. حالا من باردار بودم دو سال بعد از ازدواجمون و باورم نمیشد، تو اتاق برای خودم میگشتم و اونقدر خوشحال بودم که حد و اندازه نداشت. رفتم تو اتاق مهمون و به در و دیوارش نگاه کردم و با خودم فکر کردم حتما اینجا رو میکنم اتاق بچه، دیواراش و آبی میکنم، از صورتی خوشم نمیاد شایدم سفید کردم. به کمد دیواری بزرگ تو اتاق نگاه کردم، دو سه متر طول و عرض داشت،، به قول علی میشد توش تشک پهن کنی و بخوابی.. هنوز تو فکر و خیال بودم که دیدم گوشیم زنگ خورد، به اسم جانان رو گوشی نگاه کردم با ذوق جوابشو دادم و گفتم جانم علی؟ علی سلام داد و گفت یگانه خونه ای؟ تازه از بیرون اومده بودم و لباسام تنم بود ولی میخواستم برم خونه مامانم، گفتم آره ولی دارم میرم. باشه ای گفت و بعدش گفت میاد خونه مامانم دنبالم. منم همینجوری تو فکر به کمد دیواری نگاه میکردم، با خودم فکر کردم اگه در کمد دیواری رو برداریم میشه اون قسمت رو کمد بچه بذارم. رفتم داخل کمد دیواری نشستم و به وسایلش نگاه میکردم، اکثرا لباسای خودم بود، کیف، کفش، لباس مجلسی. شروع کردم به مرتب کردن کمد، اصلا نمیدونستم چقدر گذشته که تلفن خونه زنگ خورد، حوصله جواب دادن نداشتم کلی وسیله دور خودم ریخته بودم، تا میرفتم قطع میشد منم جواب ندادم. مشغول بودم که بعد ده دقیقه ای کلید تو در آپارتمان چرخید و چون خونه تو سکوت بود صداشو شنیدم. فکر کردم حتما علیه، در کمد دیواری نیمه بود آهسته بستمش و خواستم بترسونمش که یهو..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا 🌸🍃 #یگانه دستمو کشیدم رو شکمم و با خودم فکر کردم وقتی علی بفهمه حامله ام چه حالی میشه
خواستم بترسونمش که یهو صدا اومد که آهسته گفت هیسس بزار... بقیه صدارو نشنیدم اونقدر که آروم بود. صدای پا اومد تو اتاق، در دستشویی و اتاق خواب رو باز کرد و بعد آهسته رفت بیرون و پخی کرد و صدای خنده یه دختر تو خونه پیچید. نمیدونم چرا حس میکردم این صدا برام آشناست، منتظر بودم بیشتر حرف بزنن ببینم کیه. دستام یخ زده بود و حالم خیلی بد بود، اصلا باورم نمیشد این اتفاق رو، فکر میکردم اصلا همچین چیزی نیست مطمئن بودم همچنین چیزی نیست با خودم فکر کردم حتما دزدی چیزی اومده... هنوز تو همین فکر و خیال بودم که یهو گوشیم زنگ خورد و صداش پیچید تو کمد دیواری، یهو از اون اتاق صدای پا اومد و بلافاصله در و همین که از اتاق دراومدم دیدم آسانسور داره میره پایین. تند تند پله ها رو رفتم ولی سه چهار طبقه اومدم پایین نفسم دیگه بالا نمیومد، خونمون طبقه هشتم بود. به آسانسور نگاه کردم که رسیده بود همکف. از تنگی نفس به سرفه افتاده بودم، عرقم کرده بودم و گریه میکردم. این زن کی بود؟ مردی که کلید خونه منو داشت کی بود؟ رفتم بالا دیدم با دو تا زن داره صحبت میکنه. متوجه من نبود داشت از جنس چوب و اینا میگفت. خانومه گفت توروخدا ببخشید ما دو ساعته تو مغازه شماییم و شما رو هم خسته کردیم همینو من پسندیدم فقط شوهرم الان میاد که بیعانه بده برای این سرویس. گفتم علی کجا بودی؟ یهو با تعجب برگشت نگام کرد سلام داد و گفت مغازه. گفتم پس اونی که اومد تو خونه من کی بود؟ علی سرخ شد یکم فکر کرد و گفت نمی‌دونم حتما دزد بوده . کلید از کیفم درآوردم گذاشتم تو دستش و گفتم آره دزده کلید و اومده از تو گرفته معشوقشو آورده تو خونه من . علی با ناراحتی نگام کرد و گفت هیس ، این کارا چیه مشتری دارم آبروریزی می‌کنی چرا ؟ میگم من نبودم شاید کلیدمو صبح جا گذاشتم اصلا من می‌دونم تو داری منو دست میندازی .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا #یگانه خواستم بترسونمش که یهو صدا اومد که آهسته گفت هیسس بزار... بقیه صدارو نشنیدم
دست بردم تو کیفم گیره سر دختره رو بهش دادم و گفتم خیلی بی حیایی و چشم سفید حیف من که فکر میکردم تو خیلی آدمی . از گالری مبل اومدم بیرون علی هم دنبالم اومد دستمو گرفت تو خیابون گفت ببین یگانه به خاک مادرم من کاری نکردم . اصلا نمی‌دونم کی اونجا بوده ، به خاک مادرم من از صبح اینجا بودم . میدونستم علی قسم دروغ نمیخوره ، از یه طرفم خیلی میترسیدم‌ زندگیش تو خطر بود از کجا معلوم راستشو بگه ؟ گفتم علی بگو کی تو خونه بوده ، یا خودت بودی یا کلید خونه منو دادی به کسی، غیر این دو تا نیست و اگر باشه مطمئنم داری دروغ میگی. علی دستمو گرفت گفت بیا بریم داخل بهت میگم ، رفت تو گالری به بهونه مشتری رفت طبقه بالا منم خودمو زدم به اون راه و بعد چند لحظه رفتم طبقه بالا دیدم داره با گوشیش صحبت می‌کنه یهو برگشت تا منو دید گفت آره آره تا غروب براتون بارنامه میکنم و می‌فرستم . نشستم رو پله ها دنیا رو سرم خراب شده بود شوهری که اینهمه دوستش داشتم و رو سرش قسم می‌خوردم حالا معلوم نبود داره بهم خیانت می‌کنه یا نه. از همه بدتر بچه ای بود که تو شکمم بود ، رفتم پیشش گفتم علی حوصله چرت پرت گفتن ندارم ، کی تو خونه من بود ؟ علی یه نفس عمیق کشید و گفت هیچکس تو خیالاتی شدی برو خونه مامانت شب بعد کار میام دنبالت . تو ماشین نشسته بودم و قطره های اشک پایین میومدن ، آدم تو یه لحظه میتونست نابودی زندگیشو ببینه . چقدر تلخ بود خیانت دیدن ، همین که رفتم خونه مامانم دیدم داداشم خونس و مامانم سریع اومد پیشم و گفت یگانه این پوریا چی میگه ؟ ماجرای دعوای تو و شوهرت چیه؟ نگاه به پوریا انداختم و گفتم چی گفتی به مامان ؟ کدوم دعوا ؟ پوریا گفت همین که رفتی گفتی علی بدبخت کسی رو آورده خونه ، خجالت نمی‌کشی ؟ خوشی زده زیر دلت به گمونم... گفتم تو از کجا میدونی ؟ علی چرا به تو گفته ؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا #یگانه دست بردم تو کیفم گیره سر دختره رو بهش دادم و گفتم خیلی بی حیایی و چشم سفید
مامان دستمو گرفت آورد نشوندم گفت ببین دخترم علی مثل پسر من میمونه ولی بخدا اهل خیانت و این کارا نیست خودت بهتر میشناسیش بعدشم داداشت میگه پیشش بوده بعد علی بهش زنگ زده گفته خواهرت اینا رو میگه .. نگاه به پوریا انداختم و گفتم تو پیش علی بودی؟ پوریا گفت آره همین که از پیشش اومدم زنگ زد بهم و گفت تو باهاش تماس گرفتی و اون حرفا رو زدی . پوریا گفت جمع کن این مسخره بازی ها رو تو رو خدا ، من میرم خونه خودم ولی دیگه این کارا رو نکن . پوریا که رفت نشستم کنار مامان و گفتم مامان من توهم که نزدم گیره سر دختره تو خونم بود ، دسته کلید علی که همیشه همراه خودش می‌بره همراهش بود خب اگر علی نبوده پس کی بوده ؟ جن که نمیاد تو خونه . مامان یکم فکر کرد و گفت دزد نبوده ؟ با کلافگی گفتم دزد دوست دخترشو میاره خونه ؟ خیلی عصبی و ناراحت بودم . خود خوری میکردم و میگفتم باید بفهمم کی تو خونم بوده ، فکرم هزار رفت از گذاشتن دوربین تو خونه تا ضبط صوت با خودم میگفتم میرم کشیک میدم دم گالریش. یه ساعتی رد شد که در خونه رو زدن و زن پوریا اومد بالا ، فهیمه زن پوریا دختر عممون میشد ، افاده ای و نچسب و پوریا از همون اول به خاطر پول باباش و اصرار عمه و بابا باهاش وصلت کرد یه زیر حرف میزد و من دلم هزار راه میرفت نمی‌دونستم دقیقا باید چیکار کنم.. شب که شد علی اومد خونه مامانم همه دور هم بودیم و داشتیم چایی می‌خوردیم که به گوشی علی پیام اومد قبل این که بخواد برش داره از دستش گرفتم و پیام رو گوشی رو خوندم . پوریا بود نوشته بود یه وقت وا ندی ها ، نود درصد اوکی شده بقیشم خودم حل میکنم . با خوندن این پیام من وا رفتم باورم نمیشد ، نفسم به شماره افتاده بود و علی با چشماش داشت التماسم میکرد . حس میکردم تمام اسید معدم تو دهنمه قبل این که هر کدوممون بخوایم حرفی بزنیم حالم بد شد رفتم تو دستشویی و بالا اوردم ، حالم از خودم و این زندگی بهم میخورد ، آدم آنقدر بی وفا و حال بهم زن ؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا #یگانه مامان دستمو گرفت آورد نشوندم گفت ببین دخترم علی مثل پسر من میمونه ولی بخدا
علی و بقیه پشت در دستشویی در میزدن که چی ‌شده چرا حالت بد شد یهو ؟ دلم واسه بچه تو شکمم می‌سوخت ، با خودم فکر کردم قبل این که کسی بفهمه حامله ام میرم سقطش میکنم و بعد طلاق میگیرم داغ خودم و این بچه رو روی دلش میزارم . از دسشویی بیرون اومدم و گفتم علی برو از خونمون بیرون ، اصلا و ابدا نمیخوام قیافه متعفن تو رو اینجا ببینم . علی با التماس بهم نگاه میکرد و همه هاج و واج مونده بودن که پوریا گفت تو رو خدا دهنتو ببند یگانه این حرف و حدیثا چیه این کارا چیه دست بردار دیگه... گفتم از چی دست بردارم ؟ تو حیا نداری ؟ من خواهرتم بی شرف پیام میدی به شوهرم که وا ندی ؟ دوتایی سر منو شیره میمالید؟ مامان با شنیدن این حرف گفت آره ؟ خاک بر سر من که پسرم جای این که پشت خواهرش باشه پشت اینو میگیره . یهو فهیمه گفت چیکار به شوهر من دارین ؟ زمانی که عمو میگفت این پسره بدرد نمیخوره خود دخترتون گیر داده بود به عشق و عاشقی حالا نوبت به بدبختی ها که رسید همه چی سر شوهر من شکسته شد ؟ علی با اخم نگاه به پوریا انداخت و گفت خدا شاهده زندگیمو به گوه کشیدی دوباره فهیمه شروع کرد به صحبت کردن که معلوم نیست شوهرش چیکار کرده تا حالا با چند نفر بوده تهش آدم بده شد شوهر من . علی دستمو گرفت ببره منو تو اتاق که گفتم نمیام ، علی داد زد دو دقیقه آروم بگیر ببین من کثافت چی می‌خوام بهت بگم .. رفتم تو اتاق و گفتم علی من فقط طلاق می‌خوام . علی محکم میزد تو پیشونیش و می‌گفت بخدا که چقدر من خرم ، مگه من بیشعور تو رو نمیخوام که حالا فکر می‌کنی بهت خیانت کردم ؟ داداشت به زنش خیانت کرده بیا اینم پیاماش ، من خیلی وقته خبر دارم تا حالا چند باری دختره رو آورده خونه ولی من به تو چیزی نگفتم . نمی‌دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ، پیامای پوریا رو می‌دیدم که نوشته بود یه جوری خونه رو اوکی کن از بیرون صدای دعوا و نفرین میومد و من فقط میگفتم خدا جفتتون لعنت کنه ، خونه منو می‌دادی که پوریا بیاد توش کثافت کاری کنه ؟ به زن بیچارش خیانت کنه ؟ علی می‌گفت تقصیر من چیه مگه من گفتم بیا خیانت کن ، می‌گفت خونه رو بده اگر خواهرم فهمید خودم راضیش میکنم . خواستم از در برم بیرون و همه چیزو به زنش بگم ولی قبل من پوریا اومد داخل اتاق ، با پررویی و ژست همیشگیش گفت چیه چیشده ، بسه دیگه ابرو ریزی بیا بیرون بشین بگو اشتباه شده رفیق علی دوست دخترشو آورده خونه . داد زدم رفیق علی یا توی کثافت ؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا #یگانه علی و بقیه پشت در دستشویی در میزدن که چی ‌شده چرا حالت بد شد یهو ؟ دلم واسه
یهو پوریا محکم زد تو صورتم و گفت دهنتو ببند خواهشاً و تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن . در اتاق نیمه باز بود و فهیمه رو از پشت در می‌دیدم که اشکاش یکی یکی پایین می‌ریخت ، میدونستم چقدر دلش شکسته . ازش خوشم نمیومد ولی زن بود ، باید زن باشی تا بفهمی حتی فکر خیانت هم داغونت می‌کنه . فهیمه در باز کرد و گفت کی هست طرف ؟ خاک بر سر من که فکر میکردم علی خیانت کرده و تو آدمی . پوریا گفت به من چه ؟ این مردیکه کلید خونشو داده به کسی ، طرف دختر آورده تو خونه مقصر منم ؟ فهیمه اومد جلوم و گفت اگر زنی اگر آدمی اگر انسانی بهم بگو طرف کیه؟ گیج و منگ بودم نمی‌دونستم طرف کیه فقط یه اسم میدونستم به اسم مرضیه ، هی فکر میکردم مرضیه کیه ؟ خدا می‌دونه تو اون لحظه اسم فهیمه هم یادم نمیومد ، گوشی علی رو از دستم گرفت پیام ها رو خوند و یهو عین دیوونه ها دوید تو آشپزخونه ، یه چاقو برداشت و میخواست بزنه به پوریا که علی و مامان جلوش گرفتن . دست و پاش طوری می‌لرزید که انگاری دارن از عمد تکونش میدن ، نمیتونست رو پاش وایسته . مامان قلبش درد میکرد و دعا دعا میکردم زودتر بابا بیاد خونه تا اتفاق بدتری نیفتاده . فهیمه گفت رفتی با مرضیه روهم ریختی ؟ مرضیه ای که هنوز یه ماهه از شوهرش جدا شده ؟ مرضیه دختر عموی دیگمون بود ، پنج سال از فهیمه و دو سال از پوریا بزرگتر بود و این اواخر از شوهرش جدا شده بود . هر جوری که مقایسه میکردی فهیمه از مرضیه سر تر بود . تازه اونجا بود که فهمیدم مرضیه همون مرضیه دختر عمومه . از علی هم بدم میومد شده بود مکان جور کن کثافت کاری این دو تا ‌. اون شب قبل این که بابا بیاد فهیمه رفت خونه پدر مادرش و پوریا هم رفت یه جایی خودشو گم و گور کنه. بابا که اومد باورش نمیشد ، می‌گفت شدیم چوب دو سر گوه برم دم خونه داداشم دعوا درست کنم بگم دخترت زندگی پسر منو خراب کرده . یا برم خونه خواهرم و به شوهرش بگم دختر برادرمون خرابه؟ دیگه خواهر و برادری بین ما میمونه با این بی آبرویی؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا #یگانه یهو پوریا محکم زد تو صورتم و گفت دهنتو ببند خواهشاً و تو چیزی که بهت مربوط ن
آخرش مامان و بابا پاشدن همون شب رفتن خونه عمه تا با فهیمه صحبت کنن ولی شوهر عمه گفته بود دیگه فهیمه عروس شما نیست طلاقشو میگیرم . دیگه هم نمیخوام با هیچ کدوم شماها رفت و آمد کنم ، این از پسر تو که به دخترم خیانت کرد ، اون دختر داداشت که هنوز طلاق نگرفته اومد تو زندگی من . هزار بار گفتم من دختر به فامیل نمیدم ولی کو گوش شنوا تهش شد این بدبختی و بیچارگی . بعد اونروز تا ماه ها زندگی همه ما شده بود زنگ و تلفن و دعوا و درگیری . مرضیه با پررویی تمام گفته بود من اختیار زندگی خودمو دارم و به باباش گفته بود تو زندگیم دخالت نکن ، یه خونه گرفته بودن و با پوریا باهم زندگی میکردن و پوریا نمیفهمید چه بلایی داره سر زندگیش میاره . فهیمه درخواست طلاق کرد و پوریا گفته بود باید یا باهام زندگی کنه و طلاق نمیدم یا باید مهریه رو ببخشه . سر شش ماه نشده فهیمه از پوریا جدا شد و پوریا می‌گفت حقش بود اون اصلا زن زندگی نبود . عمه دیگه با هیچ کدوم از داداشاش رفت آمد نمی‌کرد ، حتی با بابای علی که این وسط هیچ کاره بود می‌گفت شوهرم گفته اگر باهاشون رفت آمد کردی دیگه نیا خونه اینا دختر منو بدبخت کردن. مرضیه و پوریا از همه طرف طرد شده بودن و ما نمیدونستیم باهم عقد کردن یا صیغه شدن، مامان و بابا سر این ماجرا کمرشون شکسته بود . من زایمان کرده بودم و دخترم کوچولو بود که یه روز زنعمو ( مادر مرضیه ) با چشم گریون اومد خونمون و گفت مرضیه حاملست و پوریا گفته من تو رو عقد نمیکنم برو بچه رو بنداز ، مامان گفت به من هیچ ربطی نداره . نه پوریا پسر منه نه شما رو میشناسم. زنعمو گریه میکرد و می‌گفت بچه تو شکم این دختر ۴ماهشه چجوری دلتون میاد اینجوری بگین؟ عمو گفته بود از پوریا شکایت کرده و مرضیه صیغه نامه داشت . پوریا هم مجبور شده بود مرضیه رو عقد کنه . روزی که پوریا میخواست مرضیه رو عقد کنه اومد خونه من ، ناراحت بود و ژولیده گفتم چیکار داری ؟ با ناراحتی نشست رو مبل و گفت من داداشت بودم حق من این نبود آبرومو جلو زنم ببری و باعث طلاق بشی من دارم بدبخت میشم.. گفتم من آبروتو بردم؟ پوریا با پررویی گفت آره اگر تو اونشب گیر نمیدادی زندگی من الان این نبود . گفتم فهیمه چی؟ اون حقی تو زندگیت نداشت ؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا #یگانه آخرش مامان و بابا پاشدن همون شب رفتن خونه عمه تا با فهیمه صحبت کنن ولی شوهر
❤️ پوریا عصبی و طلبکار از خونه من بیرون رفت و گفت تو زندگی منو خراب کردی اگر اون شب به شوهرت گیر نداده بودی اگر میذاشتی بعدا برات توضیح بدم دهن فهیمه بسته میشد نه اینکه از من طلاق بگیره . گفتم اگر فهیمه رو میخواستی نمیرفتی سراغ مرضیه. با پررویی زل زد بهم و گفت خوب کردم که رفتم نکنه باید پابند یه نفر میموندم . پوریا مجبور شد مرضیه رو عقد کنه ، عقدی که نه بابا توش بود نه ما . دیگه بعد خبر عقد پوریا و مرضیه نه از خانواده عمو نه از عمه خبر نداشتیم . فقط با یکی از عمو ها که میشد بابای علی رفت آمد کمی داشتیم که یه روز اومدن خونمون و گفتن خبر دارین فهیمه ازدواج کرده ؟ حدس میزنم همین روزا ازدواج کنه ولی این که به این زودی ازدواج کنه عجیب بود نگران شدم شاید از لج پوریا ازدواج کرده ولی عمو گفت نه بابا پسره خیلی آدم حسابیه رئیس یه شعبه بانک و مثل اینکه همونجا دیدتش خوشش اومده ‌. پسره مجرد هم هست تا حالا ازدواج نکرده . شنیدن خبر ازدواج فهیمه زندگی پوریا و مرضیه رو داغون و داغون تر کرد تا جایی که روزی که بچشون دنیا اومد از دو هفته قبل به خاطر کتکایی که مرضیه خورده بود خونه مادرش دراز بود . پوریا هم مدام برای فهیمه مزاحمت ایجاد می‌کرد که تو دختر درستی نبودی وگرنه بعد من شوهر نمی‌کردی مگه من چیم کم بود ؟ انگاری امید داشت همه چیز به اوضاع قبل برگرده ولی برنگشت . هرروز شاهد عکسای دو نفره فهیمه و شوهرش رو پروفایلش بود. الان از اون ماجرا حدود ۴ سال میگذره ، پوریا و مرضیه زندگیشون چیزی از جهنم کم نداره ولی به خاطر بچه مجبورن زندگی کنن . پوریا نمیزاره مرضیه از خونه دربیاد هیچ جایی حق نداره بره چون بهش گفته زمانی که شوهر داشتی با منم بودی ولی خودش جلوی چشم مرضیه با صد تا دختر صحبت می‌کنه . داستان زندگی ما شاید خیلی جالب نبود ولی خواستم به همه خانوما بگم ته ته ساختن زندگیت رو خرابه های زندگی یکی دیگه میشه عاقبت مرضیه . پوریا هم زندگی درست و حسابی نداره اینو بروز نمیده ولی پشیمونه و حسرت زندگی با فهیمه رو میخوره ولی راه برگشتی نیست . ازتون خواهش میکنم اگر خیانت دیدین چون برادرتونه خواهرتونه یا هر چیزی روش سرپوش نزارید فقط به این فکر کنید اگر شوهر خودتون بهتون خیانت کنه چه حالی میشین؟ مرسی که داستان منم خوندین. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽