گفت: شما دارید از گناهی که کرده دفاع می کنید! گفتم: نه اشتباه نکنید! من دارم از علت بوجود اومدن گناه حرف میزنم به همون اندازه ای که گناهکار باید توبیخ بشه و مقصره! فراهم کننده ی گناه به همون اندازه هم مقصر نباشه کمتر نیست! انگشت های دستش رو روی صندلی با یه ریتم خاص تکون میداد که ادامه دادم: هر چند که دلیل نمیشه آدم وقتی همه ی شرايط گناه هم براش فراهم بود مجوز گناه کردن داشته باشه! اما ما باید به این نکته هم دقت کنیم که خیلی اتفاقاتی که دلمون نمیخواد ببینیم مسببش خودمون هستیم از بی حجاب و بی نماز شدن بچه هامون گرفته تا به خطا رفتن همسرمون و خیلی چیزهای دیگه... که راه حل خیلی هاشونم فقط محبته! فقط مهربونیه! واقعا این درخواست سختیه آقا!!! با حرص نگاهم کرد و گفت: خوب خانم محترم مگه منم درخواست غیر از این دارم! چرا فقط دم از محبت برای زن میزنید خوب ما مردها هم حقی از این محبت داریم به نظر شما نداریم! نامردی نیست این همه تلاش می کنیم تا آسایششون رو فراهم کنیم بعد اینه جوابش! همین زبون که می تونن دل ببرن رو خرج کسی کنن که هیچ تلاشی هیچ نقشی هیچ مسئولیتی توی زندگیش نداره! بعد هم ادامه داد: ببینید خانم من میخوام بدونم خانمم اومده اینجا پشیمون بوده یا که باید یه فکر اساسی دیگه کنم! گفتم: من به شما در این مسئله حق میدم ولی برای شرایط پیش اومده به نظر من بهتر به جای تصمیم عجولانه یک تصمیم عاقلانه بگیرید باور کنید دو بار پیش مشاوره رفتن و مشکل رو حل کردن خیلی راحت تر از اینه که شش ماه مدام مسیر دادگستری رو طی کنید و آخرشم نگفته پیداست! بعد از کلی صحبت خداروشکر متوجه شد که مقصر بخشی از این اتفاق خودش بوده و قرار شد با همسرش با هم بیان برای مشاوره با این حال هم چند راهکار ساده برای بهتر شدن وضعیتشون دادم که امیدوار بودم تا دفعه ی بعد تغیییر محسوسی در زندگیشون ایجاد شده باشه... بعد از رفتنش خانم امیری با یه فنجون قهوه اومد داخل... بنده خدا خیلی استرس کشیده بود بخاطر داد و بیداد این آقا... سعی کردم چند جمله ای بهش بگم تا آروم بشه... چون خوب میدونستم حرف زدن همونقدر که می تونه تنش و استرس ایجاد کنه همونقدر هم میتونه آرامش بوجود بیاره، اما دریغ که بعضی ها از همین هم دریغ می کنند! کمی که آروم شد رفت بیرون تا نفر بعدی رو بفرسته داخل گفتم: پنج دقیقه بعد بگید بیان داخل... آخه خودم که از سنگ نبودم! باید سخنی می شنیدم که تنش های بوجود اومده در روحم رو آروم می کرد تا بتونم برای نفر بعدی با آرامش مسائلش رو بررسی کنم ... قرآن جیبی کوچکم رو از داخل ‌کشوی میزم آوردم بیرون صفحه ای رو باز کردم و چقدر امید و انرژی تزریق می کند سخن خدا... خیره به آیه های رو به رویم آروم زمزمه میکنم: لاتقنطو من رحمه‌الله... هیچ گاه از رحمت خدا نا امید نشوید... برام جالب بود که میان این همه آیات چنین آیه ی زیبایی دلم رو قرص کرد... خلاصه بعد از اتمام کار راهی خونه شدم مثل هر روز، روز پر فراز و نشیبی رو طی کرده بودم اما ذهنم درگیر فردا بود که با بچه ها قرار گذاشته بودیم جلسه ی مهم و کاربردی داشته باشیم... هر چی مطلب و اطلاعات که فکر میکردم لازمه جمع آوری کرده بودم قرار بود یکسری از کارها رو هم مریم انجام بده تا راحتر جلسه‌ پیش بره... سه شنبه شد... من و مریم اتفاقی همزمان رسیدیم! با ورود ما به داخل اتاق جلسه بچه ها که دور یک میز گرد هر کدام با فاصله بیش از پروتکل ها نشسته بودند بلند شدند و با حالت مشت که بیشتر شبیه حالت شعار دادن بود به ما خوش آمد گفتن! ثریا (مهندس کامپیوتر بود آشناییمون در یکی از همین جلسات مشاوره بود که مسیر زندگیش رو دوباره پیدا کرده بود و برگشته بود به مسیر اصلی) همون اول با شیطنت گفت: بسلامتی چیستی و چرایی با بوی خوش تشریف آوردن... یلدا( نوجووون گروهمون بود دختری با سن کم اما با روحیه ای قوی و محکم ) خنده اش گرفت... مریم(طلبه ی سطح سه با گرایش فلسفه) بعد از احوال پرسی در حال گذاشتن کیفش روی میز نگاهش رو متمرکز ثریا کرد و گفت: خوبه ثریا خانم وقت ورود شما من بگم ویندوز تِن آپدیت شد( ویندوز ده بروز رسانی شد) خااااااانم! ثریا چشمکی زد و گفت: ما سخت افزار کار می کنیم نفس! اصلا مُوس زیر دستتم مریم جون یه کلیک کنی شات دان(خاموش) میشم! تا من چادرم رو تا کردم ، ندا (به قول بچه ها شاعرمون بود، رشته ی ادبیات میخوند و آماده برای امتحان کنکور) از اونور گفت:... ادامه دارد.... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286