داستان زیبای اولین دیدار شمس تبریزی با مولانا .....شمسی در دمشق، ندای روح بیچاره ی جلال الدینی را در می شنود. شمس براه می افتد برای آمدن نزد این جلال الدین و نجات روح بیچاره و در مانده ی او. شمس به قونیه میرسد و تصرّفی در وجود جلال الدین میکند که جلال الدین را متحوّل می سازد.☺️❤️ شیخ الاسلام جلال الدّین مولوی در مدرسه ی پنبه فروشان محضرِ فقاهت داشت و تدریسِ فِقه می کرد. در آن روز، درسش تمام شده بود و در میان عده ای از طُلاب و شاگردانش از مدرسه خارج میشد که شمس تبریزی در جلو مدرسه نزدش آمد و مسئله ای از او پرسید که: احمد(صلّی الله علیه و اله)مقامش بالاتر است یا ابا یزید؟😳🤔 مولانا بر آشفته می شود که این چه سوالی است و چه مقایسه ی نابجایی است که می کنی؟😡 احمد کجا و ابا یزید کجا؟ شمس می گوید: اگر براستی مقام بالاتر است پس چرا می گفت: 《ما عَرَفناکَ حقَّ مَعرِفَتِک》یعنی آنچنانکه شایسته معرفتِ توست، تو را نشناختیم❤️ در حالی که میگفت:《سبحانی!ما اَعظَمَ شانی!》 یعنی منزّه هستم من! چه والاست شان و مرتبه ی من!😳 این مطلب را که شمس گفت مولانا متحیّر ماند و انقلابی در او بر پا شد. حالا چه شده بود که شیخ الاسلام و فقیه و متکلّمی که عمرش را در بحث و حلّ و تفصیل همین اشکالات و جواب بدانها سپری کرده بود اکنون درمانده شده و دچار شک میشود که براستی مقام احمد بالاتر است یا ابایزید؟ مولوی و فقیهی که یک ساعت پیش هیچ شکی در این مطلب نداشت، اکنون چنین در گِل مانده بود. آری چنانچه قبلا نیز برایت گفتم اولیاء(مردانِ خدا)، تصرفاتی را که به منظور ایجاد یقظه در نفس مستعدمی کنند، این تصرف را متوجه روحِ آنها میکنند. چرا که اگر این سوال از عقل مولانا می شد براحتی پاسخ انرا میگفت. ولی روح با اینکه از ازَل در عالمِ بالا بوده،چون همنشینِ ماده(جسم) شده دچار فراموشی و غفلت شده است. این استکه سوالش را متوجه روح مولوی کرد که بناگاه مولوی وحشت کرد که چه شده؟ اگر من با این شک بمیرم، حشرم و قیامتم چگونه میشود؟😱🥺😥 سوالِ شمس چنان نیروی عظیمی بر روح ِشیخ السلامِ قونیه(مولوی) وارد کرد که وی را به تَرک درس و بحث و مقام و مَسند کشاند. او سه روز با شمس در خلوت رفت. ای خدا بفرست قومی روح مند/ تا ز صندوق بدنمان واخرند/ ادامه دارد انشالله...