|⇦•از بس که نالیدم دگر... روضه و توسل به حضرت زینب سلام الله علیها به نفسِ شهید عادل رضایی•✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ از بس که نالیدم دگر تاب و توان نیست ام المصائب را کسی آرام جان نیست طالب به آن بودم بمیرم با حسینم اما همیشه این زمانه مهربان نیست *یک سال و نیمه بعد از حسین داره گریه میکنه، یک سال و نیمه آب میبینه گریه میکنه، یک سال و نیمه بچه شیر خوار میبینه گریه می کنه، یک سال و نیمه دختر سه ساله میبینه گریه می کنه. آخ داداشم!..* از ماجرای کربلا مویم سفید شد بعد از برادر زینبی روی جهان نیست بعد از نمازی که نشسته خوانم هر شب جز نام زیبای حسین ورد زبان نیست *چه زینبی، چه حسینی، چه خواهر و برادری. پنجاه و شش سال داشت زینب، ابی عبدالله پنجاه و هفت سال. یعنی پنجاه و شش سال زیر سایه برادر زندگی کرد، شرط ضمن عقد گذاشت برا عبدالله شوهرش، گفت زینب هرجا حسین بره باهاش باید بره، نکنه بگی نه! من هرجا حسینم بره باهاش میرم...* جسمش همانند دلم در کربلا ماند جز پیروهن از یوسف زهرا نشان نیست *این پیروهن قصه داره..اومدن پیش امام سجاد علیه السلام، گفتن آقا جان: معذرت میخواهیم، غلط کردیم، نفهمیدیم شما رو اذیت کردیم. چکار کنیم از ما راضی بشی؟ حضرت فرمود: راضی نمیشیم، اما چند تا کار رو باید انجام بدید. اول اینکه چند تا مرکب خوب بیارید ما رو برگردونه مدینه، دوم اینکه هرچی غنیمت از ما گرفتید همه شو برگردونید. همه غنایم رو آوردن آماده حرکت، امام سجاد دید زینب تکون نمیخوره از جاش. عمه جان چی شده؟ چرا نمیای بریم؟ گفت: عزیز برادرم!هنوز امانتی من رو نیاوردن، من تا امانتیم رو نگیرم از اینجا تکون نمی‌خورم. چیه امانتیت عمه جان؟ گفت بگو بهشون خودشون می‌دونن. یکیشون رو صدا زد گفت: عمه جان من امانتیش رو میخواد. رفت و برگشت. دیدن یه تیکه پارچه آورد به دست زینب داد. زینب تا نگاهش کرد رو چشماش گذاشت. هی میگه حسین.. یک سال و نیم زینب با این پارچه گریه کرد. می‌دونی این پارچه چیه؟ عبدالله میگه: لحظات آخر عمر خانم دیدم این پارچه رو هی رو چشمام میذاره، هی گریه می‌کنه. گفتم برم ببینم چیه! جلوتر اومدم دیدم پیراهن خونیه برادرش حسینه.. یک سال و نیم با خاطرات حسینش زندگی کرد. داداش!* روی بلندی با خودم اینگونه گفتم این حق جان خاتم پیغمبران نیست در بزم ناپاک یزید فریاد کردم اجر تلاوت ضربه های خیزران نیست وقتی که گم شد در اسارت آن سه ساله دیدم که ضجر در لابه لای کاروان نیست هرشب میان مجلس اشکم بگویم ویرانه جای دختر شیرین زبان نیست *تا لباس رو گرفت آماده ی حرکت شد. سوار ناقه شد. دیدن پرده ی ناقه رو کنار زد. صدا زد آی مردم شام ما میریم اما یه امانتی بین شما میذاریم. این دختر سه ساله تو خرابه امانتی ماست. شب ها سر مزارش یه شمع روشن کنید.‌..* ↫『بابُ الْحَرَم پایگاهِ متنِ روضه』 .....ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ..... ‼️هزینه استفاده از مطالب کانال دعای خیر شماست... به ساحت مقدس روحی له الفداء و ارواح اهلبیت، پیامبران، شهدا، اؤلیای الهی، و محبین امیرالمؤمنین، بد وارث و بی وارثها و كه سر به سینه تراب نهاده اند، در تمامی عوالم .....ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ..... ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ ↜ وب سایت↶ www.babolharam.net ✓ سروش ↶ http://splus.ir/babolharam_net ✓ ایتا ↶ https://eitaa.com/babolharam_net ✓ روبیکا ↶ https://rubika.ir/www_babolharam_net ✓ تلگرام ↶ https://t.me/babolharam_net 🛒 فروشگاه فرهنگی↶ https://eitaa.com/babolharam_shop