ای علی!دستور بده مالک اشتر دست از جنگ بشوید و باز گردد! مالک به قلب سپاه معاویه تاخته است. هرچه زودتر به او امر کن تا باز گردد! ای علی!تصمیم خود را بگیر؛یا جنگ با معاویه را ترک کن یا ما جنگ با تو را آغاز خواهیم کرد! علی موجی از شمشیرها را دید که با فریاد اعتراض یارانش،آسمان را می شکافت. تصمیم به ادامه ی جنگ یا به صلح،هر دو ارمغانی جز شکست نداشت. علی احساس کرد چاره ای جز تن دادن به این موج فریب خورده و سرکش ندارد. پس تن به شکست بدون خونریزی داد: یزید بن هانی!به نزد مالک اشتر برو و به او بگو دست از جنگ بشوید و باز گردد. یزید بن هانی به سوی میدان نبرد تاخت. طولی نکشید که بازگشت و گفت:《مالک سلام می رساند و می گوید تا شکست کامل معاویه راه چندانی نمانده است. من بزودی با خبر پیروزی باز خواهم گشت.》 علی به یارانش نگاه کرد؛آنها دوباره تهدید کردند که اگر مالک را باز نگردانی ما خود با شمشیرهایمان او را باز خواهیم گرداند. علی به یزید بن هانی گفت:《برو و به مالک بگو علی از تو می خواهد باز گردی. 》 مالک به ناچار دست از جنگ شست و برگشت؛در حالی که از خشم چهره اش به سرخی گراییده بود. مردانی با ریش های دراز و پیشانی هایی پینه بسته از سجده های طولانی در نماز،مقابلش ایستاده بودند. دوستانی که حالا نگاهشان پر از کینه و نفرت بود. اشتر انگشت به سوی آنها گرفت و غضبناک گفت:《ای فریب خوردگان دنیاپرست!به خدا سوگند که نیرنگ و فریب معاویه گریبانتان را گرفته است و از حق دور شده اید. گمان می کردم نمازهایتان برای دوری از دنیا و شوق دیدار پروردگارتان است؛حال آنکه فرارتان را از جهاد در راه خدا،فرار از مرگ به سوی دنیا می بینم. رویتان سیاه باد ای کسانی که سیمایتان مسلمانی است اما در قلب هایتان حُب دنیا و شهرت زندگی لانه ساخته است!اگر فرصت می دادید،در کمتر از یک ساعت کار معاویه را ساخته بودم .》 سخنان مالک تأثیری بر مردان ریش دراز نداشت. آنها با تمسخر به اشتر نگاه می کردند و او را جنگ طلب می نامیدند. اینک او می دید که شکاف در سپاه کوفه، علی را گوشه نشین کرده است. کاسه های داغ تر از آشی سرنوشت جنگ را به دست گرفته بودند که در رأس آنها اشعث بن قیس قرار داشت؛مردی که تا همین ایام،تشنه جنگ با سپاه معاویه بود و او را دشمن خدا می نامید،حالا فرمان به آشتی با دشمن خدا می داد. ساعتی گذشت و اشعث که برای مذاکره با معاویه به خیمه گاه او رفته بود،با نامه ای از سوی معاویه بازگشت. معاویه خطاب به علی نوشته بود:《کشمکش میان ما طولانی شده و هر یک خود را در تحصیل آنچه از طرف مقابل می طلبد،محق می داند. در حالی که هیچ یک از طرفین دست طاعت به دیگری نمی دهد. از هر دو طرف افراد زیادی کشته شده اند و می ترسم که آینده،سیاه تر از گذشته باشد. من و تو مسئول این نبرد بودیم و جز من و تو کسی مسئول این جنگ و این کشته ها نیست. من پیشنهادی دارم که در آن زندگی و صلاح امت و حفظ خون آنان و آشتی و کنار رفتن کینه هاست و آن اینکه دو نفر،یکی از یاران من و دیگری از اصحاب تو که مورد رضایتند،میان ما بر طبق قرآن حکمیت و داوری کنند. این برای من و تو خوب تر و دافع فتنه است. از خدا در این باره بترس و به حکم قرآن رضا بده اگر اهل آن هستی. 》 امام نامه را که خواند،خم بر ابرو آورد. فکر کرد کار دنیا به جایی رسیده است که آدمی چون معاویه او را به قرآن و اطاعت از آن فرا می خواند!قلم برداشت و پاسخ نامه ی معاویه را این چنین داد:《ستمگری و دروغگویی شخص را در دین و نیایش تباه می کند و لغزش اورا نزد عیب جویان آشکار می سازد. تو می دانی که بر جبران گذشته ها قادر نیستی. گروهی به ناحق با شکستن پیمان،آهنگ خلافت کردند و دستور صریح خدا را تأویل نمودند و خداوند،دروغ آنان را آشکار ساخت. از روزی که در آنی،کسی که پایان کارش ستوده است خوشحال شود و آن کسی که رهبری خود را به دست شیطان سپرده و با او به نبرد برنخاسته،پشیمان می گردد. ما را به حکم قرآن دعوت کردی در حالی که تو اهل آن نیستی .ما تو را پاسخ نگفتیم، ولی داوری قرآن را پذیرفتیم. 》 انتخاب دو نفر از دو طرف به عنوان شورای حکمیت در دستور کار قرار گرفت. خبر رسید که معاویه عمروعاص را برگزیده است و اشعث با مشورت همفکران خود بدون اذن علی اعلان کرد که:《ما ابوموسی اشعری را انتخاب کرده ایم.》 علی تعجب کرد؛ابوموسی اشعری،همان کسی بود که در جنگ جمل امام را یاری نکرد و عملاً در مقابل او ایستاد،پس اینک چگونه می توانست نماینده ی امام در شورای حکمیت باشد و بر حق تکیه بزند و از حقوق علی دفاع کند؟! علی گفت:《من به ابوموسی اشعری راضی نیستم و او را شایسته ی این کار نمی دانم. او از ما جدا شد،مردم را از یاری من بازداشت،سپس فرار کرد تا اینکه به وی تأمین دادم و از گناهش گذشتم. من به حکمیت ابن عباس راضی ام که شایسته تر از اوست. 》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7