آنان به کیفر گناه خود می‌رسند و بزودی با نتیجه‌ی گمراهی خود،به سرای دیگر می‌روند. 》 * * * * آنچه نوشتم،شمه‌ای از رخداد دردناک بصره بود که بعدها سرآغاز اختلاف ها و تنش‌های زیادی در بین مسلمان شد و جنگ صفین و نهروان را به وجود آورد و موجبات شهادت امام را فراهم ساخت و سر منشأ همه عداوت ها با علی به روایت تاریخ،معاویه است که او و جانشین هایش مسیر حق را منحرف و حکومت اسلام را روسیاه نمودند. لعنت الله علیهم اجمین. 》 * * * * کشیش آخرین ورق را برگرداند و روی ورقه های دیگر گذاشت. پشتش را به صندلی تکیه داد و فکر کرد:به پایان آمد این دفتر،حکایت همچنان باقی است.... وقتی سرگئی وارد اتاق شد،کشیش همچنان تکیه اش به صندلی بود و به نقطه‌ای در بالای قفسه‌های کتاب خیره مانده بود. با دیدن سرگئی،عینکش را برداشت و به او نگاه کرد. سرگئی روی مبلی نشست و گفت:《فکر می‌کردم مشغول مطالعه اید،والا زودتر می‌آمدم. 》کشیش نیم تنه اش را به طرف میز خم کرد،آرنج دست چپش را روی میز گذاشت و با دست دیگر ریش بلندش را مشت زد و اُریب به سرگئی نگاه کرد و گفت:《تا همین چند لحظه پیش مشغول مطالعه بودم؛مطالعه‌ی این کتاب قدیمی تمام شد. فکر می‌کنم چمدانم را ببندم و برگردم مسکو. 》 سرگئی گفت:《یعنی آن ماجرایی که تعریف کردید،تمام شد؟حالا که کتاب را خوانده‌اید،می‌خواهید برگردید و کتاب را به آنها بدهید و خلاص؟اصلا صلاح نیست برگردید پدر. 》 کشیش سکوت کرد و حرفی نزد. سرگئی ادامه داد:《هر چند از شما بعید نیست که ماجرای خطرناک و پلیسی را ادامه بدهید.》 کشیش گفت:《چاره‌ای ندارم سرگئی؛تا ابد که نمی‌توانم در بیروت بمانم،من آنجا خانه و زندگی و کار دارم. 》 سرگئی گفت:《فعلا چند ماهی اینجا بمانید،بعد من با شما به مسکو می‌آیم، خانه را می‌فروشیم و در نقطه‌ی دیگری از مسکو برایتان خانه‌ای می‌خریم. باید از دسترس آن دو جانی که گفتید دور باشید. در عین حال کتاب را تحویل پلیس بدهید و حقیقت را به آنها بگویید. 》 کشیش گفت:《نه،این کار شدنی نیست؛ کلیسا را چه کنم؟》 سرگئی پاسخ داد:《کلیسا را به یک کشیش جوان‌تر بسپارید. با سن و سالی که شما دارید،وقتش رسیده که خودتان را بازنشسته کنید پدر. 》 کشیش در فکر فرو رفته بود و جوابی نداد. بازگشت تان به مسکو اشتباه بود پدر؛شما در لبنان بزرگ شدید و به همین جا تعلق دارید. چه عیبی داشت همین جا می‌ماندید پدر؟فکر می کردید روسیه همان شوروی سابق است. 》 کشیش گفت:《نه پسرم!من هیچ وقت احساس تعلق خاطر به لبنان نداشتم و قبول نداشتم که لبنان وطن من است. همیشه نگاهم به روسیه بود،جایی که در آنجا به دنیا آمده بودم و باید در آنجا به خاک سپرده می‌شدم. 》 سرگئی گفت:《من صلاح نمی‌دانم که به این زودی برگردید. حداقل زمستان را بمانید تا آب‌ها از آسیاب بیفتد.》 کشیش گفت:《البته نگفتم که همین فردا بر می‌گردیم؛باید مدتی بمانم و تحقیقاتم را تمام کنم.》 سرگئی گفت:《الان وقت استراحت و آسایش شما بود،نه مطالعه و تحقیق. 》 کشیش گفت:《سرگئی عزیز!هیچ علمی بدون تلاش،هیچ ثروتی بدون کار و هیچ جانی بدون خطر حفظ نمی‌شود. 》 سرگئی پرسید:《این جملات از علی است؟》 کشیش تبسمی کرد و پاسخ داد:《خیر! اما علی می‌گوید:هر نعمتی بی بهشت ناچیز است و هر بلایی بی جهنم عافیت است. 》 سرگئی پرسید:《شما زیادی در علی غرق شده‌اید پدر!》 کشیش گفت:《غرق شدن،غرق شدن است؛زيادی و کم ندارد پسرم!غرق شدن در افکار و اندیشه های قدیسان و اولیای خدا،عین نجات است. 》 سرگئی از جا بلند شد و گفت:《بله!بله! فراموش کرده بودم که مشغول صحبت با یک کشیش هستم. 》 بعد رو به کشیش گفت:《برویم که وقت صرف شام است. 》 کشیش از جا بر. خاست. بازوی او گرفت و گفت:《نگران نباش سرگئی!نهایت زندگی، مرگ است که اگر از آن فرار کنیم،ما را در می یابد و اگر بر جای خود بمانیم،ما را می‌گیرد و اگر فراموش کنیم،ما را از یاد نمی‌برد.》 بعد بازوی او را فشرد و ادامه داد:《و البته این جملات از علی بود. 》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7