#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پنجم🎬:
صدای هق هق محبوبه که الان شبیه ناله دخترکی بی پناه بود بلند شد، دستپاچه شدم، با دو تا دستای کوچکم دست های سرد و ظریف محبوبه را گرفتم و گفتم: چی شده آبجی؟! چرا گریه میکنی؟! و یکی از برگه ها پاره را توی دست گرفتم و گفتم: اینا چرا اینجوری شدن؟! کی پاره کرده؟! با کی دعوات شده؟!
محبوبه بینی اش را بالا کشید و گفت: بابا پرتشون کرد و منم پاره شون کردم دیگه...
با دستم اشک روی گونه محبوبه را پاک کردم و گفتم: آخه چرا؟ تو که عاشق درس خوندن بودی، تو که نمره هات همیشه خوب بود و شاگرد اول کلاس بودی، ن...ن..نکنه امتحانت بد شدی و خانم معلم به بابا گفته و...
محبوبه با بی حوصلگی گفت: اه چقدر حرف مفت میزنی منیره، بابا کی درباره درس و مشق ما پرس و جو کرده که حالا دفعه دومش باشه؟! اصلا فکر می کنی درس خوندن ما برای بابا مهمه؟! اصلا تنها بابای ما اینجور نیست، توی کل این روستا نگاه کن، کدوم پدری هست بگه دخترای من برن درس بخونن؟! مگه غیر از اینه که دختر را می خوان برای کار، برای پخت و پز،برای درو کردن، برای آب آوردن، برای جارو و لباس شستن، انگار از آسمون نازل شده که دخترا مثل...کار کنن پسرا هم همیشه خدا قلدری کنن و هر کار دلشون میخواد کنن...
آه کوتاهی کشیدم و همینطور که ابروهام را بالا میدادم گفتم: آره راست میگی، اما مگه ما دخترا برای همی کارا نیستیم؟! خوب خوب....
محبوبه با سر انگشت پا تکه کاغذی را عقب زد و گفت: خوب خوب نکن تو هم با این حرفات، برو از اینجا بزار با درد خودم بسوزم...
با این حرف تازه یادم افتاد هنوز دلیل واقعی گریه محبوبه را نفهمیدم، پس گفتم: اول تو بگو چی شده گریه می کنی؟ بعد من ازاینجا میرم...
محبوبه خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار کاهگلی روبه رو گفت: بابا گفته دیگه حق ندارم درس بخونم، گفته اگر مدرسه برم میاد منو از مدرسه بیرون می کشه و تا خونه با سیم میزنتم...
اخم هام را کشیدم تو هم و گفتم: بابا مهربونه، آخه برای چی باید این کار را کنه؟
محبوبه بغضش را قورت دارد و گفت: برای اینکه می خواد منو عروس کنه، می خواد یه نون خور کم کنه، میخواد من نباشم، می خواد من درس نخونم چون من یه دخترم و یه دختر باید به سازی که بزرگترا براش میزنن برقصه...
از اسم عروسی یه حس خوب بهم دست داد چون تو عروسی لباسای رنگ و وارنگ می دیدیم، وقتی چشممون به ناخن های قرمز و خوشگل عروس که نمی دونم با چه رنگی اینقدر خوشگل رنگ آمیزیش می کردن ، می افتاد دلم تاپ تاپ می کرد و یه جورایی دوست داشتم، ناخن های منم همون قدر خوشگل رنگ بشه، اما اینجا زنها فقط به شب میتونستن اینقدر خوشگل بشن، اونم شب عروسی...
سری تکان دادم و گفتم: خوب عروسی که خوبه...
محبوبه نگاه تندی بهم کرد و گفت: عروسی خوبه برو عروس بشو، برا من خوب نیست، چون دوست دارم درس بخونم و دکتر بشم، چون نمی خوام مثل تمام مردم این آبادی با پسر دایی و پسر عمو و قوم و خویش ازدواج کنم و تا ابد محکوم به ماندن در این آبادی باشم..
هیچی از حرفهای محبوبه درک نمی کردم، اما سرم را تکون دادم و گفتم حالا داماد کیه؟!
محبوبه اوفی کرد و گفت: فکر می کنی کیه؟! مگه دخترای این روستا غیر از قوم و خویش با کسی دیگه ای هم وصلت می کنن؟! خوب معلومه منصور پسر عمه خورشید اومده خواستگاری...
از شنیدن اسم منصور خنده ام گرفت، پسری که هنوز ازدواج نکرده موهاش سفید بود، لباساش همیشه خدا پر خاک و خل بود و گاهی دنبال گوسفندا چوپانی می کرد و بعضی وقتا هم همراه شوهر عمه میرفت به شهر و کارگری می کرد، همه می گفتن پسر زحمت کشی هست اما نمی دونم چرا اسمش را میشنیدم از هر چی مرد بود بدم میومد، پس زبر لب گفتم: خوب خوب پسر عمه است دیگه....درسته شلخته است اما همه میگن زحمت کش هست و پول درمیاره...
محبوبه با خشمی تو صداش گفت: پولش بخوره تو سرش، منو از سر کلاس پنجم کشیدن بیرون، مگه من چقدر سن دارم که باید زن منصور که سی و پنج سال سن داره بشم هاااا...
محبوبه با زدن این حرف بغضی که میرفت تا خاموش بشه را شکست و دوباره شروع به های های گریه کردن نمود.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼