#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پانزدهم🎬:
محبوبه به مامان اطلاع داد که من امشب خانه عمه هستم و مادر هم که انگار از نگرانی رو به موت بود، آرام میگیرد و قول میدهد که پدرم را به نوعی آرام کند، اما همین فرار من از خانه گرچه به خانه عمه و خواهرم محبوبه بود، گناهی بسیار بزرگ محسوب میشد که کسی نمی بایست از آن خبردار شود وگرنه آبروی خانواده بر باد میرفت.
بالاخره اولین شبی که من بیرون از خانه پدری خوابیدم به صبح رسید و محبوبه طبق روال وظیفه ای که بر عهده اش گذاشته بودند، قبل از طلوع آفتاب اولین کسی بود که از خواب بلند شد و درست کارهایی را که مامان داخل خانه انجام میداد محبوبه می بایست اینجا انجام دهد، از دوشیدن گوسفندان گرفته تا خمیر کردن برای نان و سپس هم آوردن آب از چشمه و بعد از بیدار شدن خانواده عمه هم می بایست چای دم کند و سفره صبحانه را بچیند تا همه خانواده صبحانه بخورند و طبق معمول اگر غذایی باقی ماند او هم دور از چشم دیگران داخل اتاق خودش بخورد، آنطور که متوجه شدم، محبوبه اولین نفری بود که می بایست از خواب بلند شود و آخرین نفری بود که می بایست بخوابد، تمام کارهای خانه بر عهده محبوبه بود و عمه و دختر عمه ها خودشان را راحت کرده بودند و محبوبه حتی مسول انداختن و جمع کردن جا خواب های خانواده شوهرش هم بود.
من از این رسم و رسوم مسخره که یک دختر را به مرز دیوانگی و نابودی می کشاند نفرت داشتم، اما به قول محبوبه می بایست صبر کنیم، صبر کنیم تا بلکه در آینده فرجی شود.
صبح زود، محبوبه لقمه ای نان و پنیر به هم پیچیده بود و دور از چشم بقیه برای من آورد، خوب می دانستم که این لقمه، صبحانه محبوبه بوده که حالا همچون شامش می خواهد به من ببخشد. لقمه را نصف کردم، نصفش را خودم خوردم و نصف دیگرش را روی سینی جلویم گذاشتم و رو به محبوبه که از شدت خستگی در حال بیهوش شدن بود، گفتم: من می خوام برم مدرسه...
محبوبه سرش را به رختخواب ها تکیه داد و با لحنی خسته گفت: دیوانه شدی دختر؟! با این لباس ها می خوای بری؟!
شانه ام را بالا انداختم و گفتم: خوب چاره ای ندارم...
محبوبه چشمهایش را روی هم گذاشت و زمزمه کرد: اشتباه نکن منیره! مامان گفت امروز بری خونه، گفت که خودش بابا را آروم میکنه که کتکت نزنه ...
محبوبه اندکی ساکت شد و بعد خیلی نامفهوم انگار هذیان می گفت، زمزمه کرد: نان ها را پختم...باید فکری هم برای ناهار کنم و ساکت شد.
خیره به صورت زیبای محبوبه شدم، صورتی که توی این چند وقته از صورت یک نوجوان به صورت یک زن پرکار تغییر کرده بود، محبوبه انگار نشسته خواب افتاده بود، از وضعیت محبوبه ناراحت بودم و بغضی شدید گلویم را می فشرد، با آمدن به اینجا و دیدن زندگی محبوبه که مثلا نوعروس بود، درد خودم یادم رفته بود و غصه محبوبه همه وجودم را گرفته بود و زیر لب زمزمه کردم: آخه چرا؟! به چه گناهی؟!
نگاهی به ساعت دیواری که روبه رویم به دیوار سیمانی اتاق زده شده بود کردم، الان دیگه مدرسه باز میشد.
بیصدا از جا بلند شدم، نگاهی به محبوبه که کلا در این عالم نبود و واقعا خواب افتاده بود، کردم و به طرف در اتاق رفتم.
لنگ در را آهسته باز کردم و با احتیاط سرم را بیرون دادم، خوشبختانه خبری از هیچ کس نبود، دسته کیف را در دستم فشردم و کفش هایم را که محبوبه از داخل اتاق پشت در گذاشته بود پوشیدم و آرام بیرون رفتم و در را بستم.
تا هیچ کس روی سکو نبود باید از محدوده خانه عمه دور میشدم، بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم با سرعت همچون تیری که از چله کمان می گذرد، به سمت مدرسه روان شدم و نمی دانستم امروز چه اتفاقاتی در انتظارم است.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
هدیه عید غدیر