🎬: وارد مدرسه شدم، بچه ها به صف ایستاده بودند، بدون اینکه توجهی به نگاه های سرشار از تعجب بچه ها کنم، مستقیم به سمت صف کلاس سوم رفتم و تا داخل صف ایستادم، زنگ کلاس را زدند. همانطور که به ترتیب وارد کلاس میشدیم، دوستم سُلماز خودش را به من رساند و گفت: منیره! این چه وضعیه اومدی مدرسه؟ کو فرم مدرسه ات؟ نمی گی خانم معلم دعوات کنه؟! بی آنکه حرفی بزنم شانه ای بالا انداختم، سُلماز که انگار دست بردار نبود، کنار نیمکت ایستاد و گفت: راستی دیشب خونه تان چه خبر بود؟! سرو صدا میامد اما در اتاق هاتون بسته بود، چند بار اومدم سرکی کشیدم تا ببینمت اما تو نیومدی بیرون... اوفی کردم و همانطور که کتاب فارسی ام را بیرون می کشیدم ،گفتم: سُلماز کمتر حرف بزن، من از درس عقب افتادم، خیلی محبت داری بیا بگو دیروز و پریروز خانم معلم باهاتون چی کار کرده؟! سلماز که به جواب سوالاتش نرسیده بود گفت: اه...هر چی میپرسم جواب نمیدی، کی حال درس گفتن به تو را داره عه...عه.‌... در این هنگام خانم معلم داخل کلاس شد و همه به احترامش از جا بلند شدیم و سلام و صبح به خیر گفتیم. خانم معلم وسایلش را روی میز گذاشت و همانطور که از زیر چشم بچه ها را نگاه می کرد، نا گهان نگاهش روی من خیره ماند. به سمتم چند قدم برداشت، اول با لحنی حاکی از تعجب گفت: به به! بالاخره بعد دو روز تشریف آوردین، انگار این چند روزه که نیومدی کلا قانون مدرسه هم فراموش کردی و با لباس خونه میای مدرسه... سرم را پایین انداختم و همانطور که با انگشتان دستم بازی می کردم گفتم: آ...آ...آخه....خانم معلم.... خانم معلم وسط حرفم پرید و گفت: امیدوارم درس ها را مثل فرم مدرسه ات فراموش نکرده باشی... آب دهنم را قورت دادم و گفتم: نه...نه...همه را خوب خوب خوندم.. خانم معلم که کاملا از علاقه من به درس و نبوغم در تحصیل خبر داشت لبخندی زد و گفت: حالا ثابت کن عقب نیافتادی پس صفحه سی و پنج کتاب فارسی را بخون ببینم. چشمی گفتم و تند تند کتاب را ورق زدم، به صفحه سی و پنج که رسیدم، دیدم درست حدس زدم، خانم معلم از من می خواست درس جدید را بخونم، خدا را شکر کردم که دیشب تو خونه محبوبه این درس را مرور کردم، پس با اعتماد به نفس و صدای محکم شروع به خواندن کردم. خیلی روان و بی غلط دو بند اول درس را خواندم که ناگهان خانم معلم در حالیکه زیر لب آفرین می گفت شروع به دست زدن کرد و بچه های کلاس هم به دنبالش شروع به تشویق کردند. از این تشویق ناگهانی لپ هام گل انداخته بود، خانم معلم جلو آمد و همانطور که دستی به گونه سرخ و سفیدم می کشید گفت: آفرین دختر گلم و بعد رو به بچه ها کرد و گفت: ببینید دخترا، درس خواندن را از این همکلاسی تون یاد بگیرید با اینکه دیروز غایب بوده اما درس جدید را مثل بلبل می خونه و دوباره شروع به دست زدن کرد. صدای دست بچه ها با چند مشت محکم که به در خورد قطع شد. خانم معلم که از صدای در غافلگیر شده بود به طرف در کلاس حرکت کرد و با صدای بلند گفت: چه خبرتونه؟! مثل اینکه اینجا کلاس درس هست. هنوز خانم معلم به در کلاس نرسیده بود که در باز شد و قامت چهار شانه پدرم در چارچوب در نمایان شد. نگاهم به صورت پدر که از عصبانیت سرخ شده بود افتاد، انگار بندی درون قلبم پاره شد... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 هدیه غدیر