#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_ششم🎬: ماه نساء با نگاهی خشمگین به عبدالله چشم دوخته بود و عبدال
🎬: ریسمان بالا می رفت و بر بدن عبدالله فرود می امد، انگار ماه نساء از زدن خسته شده بود اما عبدالله دیوانه از حسین حسین گفتن خسته نشده بود و هر لحظه که می گذشت صدای حسین حسین گفتن بریده و بالکنت عبدالله بلندتر از قبل میشد. ماه نسا که تحت تاثیر این حالت عبدالله قرار گرفته بود و از طرفی نمی خواست حرف خودش را دوتا کند، جلوی عبدالله که چون کودکی بی پناه خودش را درهم کشیده بود نشست، نگاهی از روی ترحم به عبدالله کرد و گفت: ای مردک دیوانه! فکر کردی خودت فقط دل داری و امام حسین را دوست داری؟! خوب منم امام را دوست دارم، اما عقل دارم، نعمتی که تو نداری، من عقل دارم و میدونم تو خرج هیات را نمی تونی بدی و اگر اونا شب عاشورا بیان اینجا آبروی من و تو میره، همینجوری مردم هزارتا حرف پشت سرمون میزنن و تو را دیوانه می خونن، اگر این اتفاق بیافته دیگه منم دیوونه می دونن و میگن زن و شوهر هر دوتاشون مجنون هستند، پس حرف توی کله ات بره، تو نمی تونی خرج هیات را بدی... عبدالله که حس کرده بود لحن ماه نسا ملایم شده با خواهشی در نگاهش به بازویش اشاره کرد و گفت:م...من...کا...کار...پول...خیلی...هیات...حسین...حسین ماه نسا اوفی کرد و از جایش بلند شد، همانطور که کمرش را راست می کرد گفت: قربون امام حسین برم، تو دیوانه بودی، در عوض شفا دادنت، دیوانه ترت کرده و بعد با تحکمی در صدایش گفت: باشه! هیات را اینجا راه میدم، به شرطی که همین الان بری بیرون، این چند روز که مونده را کار کنی و صبح روزی که قراره شبش هیات بیاد اینجا، هر چی پول درآوردی میاری میدی به من تا برم چای و قند و نبات بگیرم ولی وای به حالت که نتونی توی این چند روز کار پیدا کنی و پول را جور کنی، به خود امام قسم می خورم که اگر دست خالی بیای در خونه را می بندم، نه تو رو توی خونه راه میدم و نه در را به روی هیات باز می کنم، فهمیدددددی؟! عبدالله که باورش نمیشد ماه نسا این زن لجوج و یکدنده از موضعش پایین آمده باشد، همانطور که گریه می کرد، لبخندی زد و گفت:ق....ق...قول، من...کار....حسین....حسین ...خانه ما ماه نسا با پنجه پا ضربه ای به عبدالله زد و گفت: از همین الان که سر شب هست شروع ...برو بیرون تا پول نیاوردی خونه نیا... عبدالله که خوب می دانست نمی تواند حرف ماه نسا را تغییر دهد و تا پولی به دست نیاورد جایی در این خانه ندارد، دستش را به علامت چشم، روی چشمش گذاشت و مثل گلوله توی تفنگ از جلوی چشم ماه نسا در رفت و غیب شد. عبدالله راه بازار را در پیش گرفت تا با باربری و حمالی از همین امشب پول درآورد و معتقد بود امام حسین خودش براش کار جور میکنه و پول خرج هیات را می رسونه، اما این موقع شب که بازار بسته بود، عبدالله فکری کرد و انگار چیزی در ذهنش جرقه زد، درسته، بهتره بود سمت کاروانسرا می رفت، چون توی کاروانسرا هر ساعت کار بود، عبدالله راهش را کج کرد و به سمت کاروانسرا حرکت نمود. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️