#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_هفتم🎬: ریسمان بالا می رفت و بر بدن عبدالله فرود می امد، انگار م
🎬: عبدالله دیوانه به ورودی کاروانسرا رسیده بود، درست است که تاریکی شب همه جا سایه افکنده بود، اما جنب و جوشی آرام در کاروانسرا برپا بود. عبدالله وارد کاروانسرا شد، صدای فریاد مردی را که از اتاق اولی بلند بود شنید: آهای پسر یه کوزه آب برام بیار.. عبدالله لبخندی زد و جلو رفت و در آستانه در اتاق ظاهر شد و گفت: س...س..لام...ک...ک...کوزه....خا...خالی...کجا... مرد که مشغول در آوردن قبایش بود، در نور ضعیف اتاق نگاهی به در کرد و همانطور که آشکارا یکه ای می خورد فریادش بلندتر شد و گفت: یا بسم الله! جنی جنی زادی یا آدمیزاد هستی؟! زهره ترکم کردی، برو برو گمشو بیرون... عبدالله دوباره سماجت به خرج داد تا شاید آن مرد کارها را به او بسپارد و این بین سکه ای هم نصیب عبدالله میشد. آن مرد که میدید عبدالله پرو پرو ایستاده و از جایش تکان نمی خورد و کلمات نامفهومی زیر لب تکرار می کند،شروع به داد و هوار کرد: اینجا مگر صاحاب ندارد؟! هر کس از راه میرسه سرش را می اندازد پایین و میاد تو اتاق، والله اگر جای من الان زن بارداری اینجا بود با دیدن این مرتیکه نخراشیده و شنیدن صدای ترسناکش قالب تهی می کرد و بچه از بارش می رفت... عبدالله سعی می کرد با حرکات دست به آن مرد بفهماند که منظورش خدمت بوده و او آدم خطرناکی نیست، اما آن مرد گوشش بدهکار نبود، آنقدر داد و قال کرد که جمعی آنها را دوره کردند و صاحب کاروانسرا که همه به نام مش حیدر میشناختنش جلو آمد و با دیدن عبدالله دستش را به نشانه سکوت بالا برد و رو به مسافرین گفت: این عبدالله هست، بیچاره لال هست درسته مردم بهش میگن دیوانه، اما بی آزار هست... عبدالله در تایید حرفهای مش حیدر تند تند سرش را تکان میداد و رو به مش حیدر گفت:م...من...ک...ک...کار مش حیدر سعی می کرد با حرفهایش جمع را آرام کند اما همه حواس پی عبدالله بی نوا بود و در آخر ، مش حیدر، عبدالله را از کاروانسرا بیرون انداخت تا صدای اعتراض مسافران خاموش شد. عبدالله توی کوچه های سنگ فرش در تاریکی شب پیش میرفت و گریه می کرد، عاقبت چشم باز کرد و خودش را جلوی مسجد دید، چون میدانست امشب هیچ جا جا ندارد، مانند دزدی بی صدا وارد حیاط مسجد شد، هیچ کس آنجا نبود و در مسجد هم بسته بود، خودش را به دیوار پشتی مسجد رساند و گوشه ای خلوت در خود فرو رفت، عبدالله به نقطه ای در تاریکی شب خیره شد و بی توجه به خستگی و گرسنگی اش، همانطور که حسین حسین می گفت، چشمانش به روی هم آمد. نسیم خنک همراه با صدای اذان در فضا پیچید و عبدالله را از خواب پراند. عبدالله نگاهی به آسمان کرد و در دل از خدا کمک خواست که امروز کاری نصیبش کند تا شرمنده امام حسین نشود، دستی به زانو زد و از جا بلند شد، او باید تمام تلاشش را می کرد، او باید ثابت می کرد که درست است نیمه لال است مردم او را دیوانه می خوانند اما لیاقت میزبانی هیات امام حسین را دارد چرا که در درگاه امام حسین کر ولال و مجنون و عاقل همه در یک رتبه اند.... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤