#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_دهم🎬: عبدالله دیوانه، از شهر بیرون زد، توی آفتاب داغ با پای بره
🎬: نماز عصر تمام شد، حاج اکبر که انگار برافروخته بود و در افکارش غرق بود، از جا بلند شد و بدون توجه به کسانی که در اطراف به او و حرکات مبهمش نگاه می کردند به سمت محراب رفت. حاج آقا مشغول گفتن ذکر بود که حاج اکبر کنارش نشست و با آرامی سلام کرد. حاج آقا که از حالت حاج اکبر متوجه شد باز هم اتفاقی افتاده است، تسبیح را توی مشتش جمع کرد و همانطور که دستش را به طرف او دراز می کرد گفت: و علیکم السلام برادر! چی شده دوباره توی فکری، نکنه برای اون موضوع راه حلی به ذهنت رسیده؟! حاج اکبر آه کوتاهی کشید و گفت: حاج آقا بیا این امانتی را از من بگیر، من را راحت کن، دیشب باز دوباره اون مرحومه را توی خواب دیدم و گفت: فردا برو حجره فرش فروشی ات و امانت من را تحویل بده... حاج آقا یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: خوب وقتی به این واضحی گفته، خوب مرد مومن فردا برو حجره ببین خبری میشه؟! حاج اکبر از زیر چشم به حاج آقا نگاه کرد و گفت: منظورش از فردا امروز بود، امروز هم که روز عاشورای حسینی هست و من هیچ وقت زمان عزای ارباب به سمت حجره نمیرم، من نمی خوام توی عزای حسین علیه السلام در حجره را باز کنم... حاج آقا چشمانش را ریز کرد و گفت: مرد مؤمن! همچی خوابی دیدی و نرفتی در حجره را باز کنی؟! پاشو...پاشو برو در حجره را باز کن، اما اگر مشتری آمد چیزی نفروش، فقط بزار این آشوبی به جانت افتاده ارام بشه...برو شاید خوابت رویای صادقه باشه، شاید آقا امام زمان.... حاج اکبر نگذاشت حرف حاج آقا تموم بشه و شروع به گریه کرد، مردمی که توی مسجد بودند از پشت سر می دیدند که شانه های حاج اکبر از شدت گریه می لرزد، همه می خواستند بدانند چه شده و حاج اکبر گفت: از دیشب انگار توی یه عالم دیگه ام، میگم یعنی ممکنه فردا امام زمانم را ببینم؟! یعنی این رویا راست هست یا ساخته تخیل و ذهن من هست؟! حاج آقا به زانوی حاج اکبر زد و‌گفت: حاج اکبر پاشو....یاالله....اگر من جای تو بودم تردید نمی کردم، پاشو مرد، همسر مرحومت چشم انتظاره و شاید مهمان عزیزی هم داشته باشی... حاج اکبر چشمی گفت و از جا بلند شد، با شتاب صحن مسجد بازار را طی کرد و فاصله مسجدبازار تا حجره فرش فروشی را که همیشه پنج دقیقه طی می کرد، با سرعت و کمتر از دو دقیقه طی کرد. بازار خلوت بود، همه جا سیاه پوش عزای حسین بود، کلید حجره را از جیب قبایش بیرون آورد و با دستانی لرزان قفل در را باز کرد. مثل همیشه دو لنگ در را باز نکرد، مشغول باز کردن یک لنگ در بود که صدایی از پشت سرش شنید: سلام حاج اکبر آقا.... صدا ناآشنا بود و انگار بندی درون قلب حاج اکبر پاره شد، برگشت به عقب تا گوینده سلام را ببیند که .... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️