#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هشتاد_هشتم🎬: داستان زندگی حضرت ایوب با حسادت شیطان به ایش
🎬: همه ی جمع به این راهزن جوان که انگار آتش از چشمانش زبانه می کشید خیره شدند که سرانجام بعد از لختی سکوت لابان به سخن درآمد و گفت: ببینم ای جوان که اینچنین رجز می خوانی، بگو بدانم چه نقشه ای در سر داری که ادعا می کنی تا به حال به ذهن ما نیامده؟! ابلیسک نیشخندی زد و گفت: شما گنجی بزرگ در کنار خود دارید و از آن غافل هستید لابان با تعجب گفت: گنج؟! از کدام گنج عظیم سخن می گویی؟! ابلیسک به سمت کنعان اشاره کرد و گفت: مردی در آنجاست که اراده کند می تواند با یک هزارم اموالش همه ی ما را بخرد و بفروشد، چرا به مال او دست درازی نمی کنید، تا آنجایی که می دانم برای گله های دامش نگهبانان آنچنانی ندارد. لابان خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت: پس منظورت از گنج ایوب است که ادعای نبوت دارد و بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت: مردک! تو خود می گویی او اراده کند ما را یکجا می خرد و می فروشد و این نشان از قدرت او دارد، در این محل تقریبا تمامی مردم از عوامل او هستند، درست است حرفش را نخوانده و کمتر کسی به دین او درآمده اما اکثرا از بغل او روزی می خورند و سر کاری هستند که صاحب کارش ایوب است، به نظرت با اینهمه عوامل کاری نیاز به نگهبان هم دارد؟! هیچ کس حاضر نمی شود کاری کند که خودش از نان خوردن بیافتد! ابلیسک نگاهی عمیق به لابان کرد و گفت: اگر ما کاری کنید که یکباره اموالی زیاد به دست همان دست اندرکاران برسد چه؟! لابان چشمانش را ریز کرد و گفت: منظورت چیست؟! در این هنگام ابلیسک تمام جمع را از نظر گذراند و گفت: هسته ای ده نفره و مطمئن و مورد اطمینان می خواهم تا نقشه ام را بازگویم، نقشه ای که اگر موفق به انجام آن شویم نه تنها ما که همه ی کنعانیان متمکن می شوند و ایوب به خاک سیاه می نشیند. لابان که از این تعاریف دهانش آب افتاده بود، ده نفر از زبده ترین افرادش را انتخاب کرد تا آن ابلیسک نقشه اش را بگوید و سپس با کمک راهزانان دیگر که از نقشه اطلاعی نداشتند هر آن کنند که ابلیسک می گفت و به نان و نوایی می رسیدند. ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕