حکایت این روزها گویند روزگاری بیماریی وحشی و طغیانگر به بلاد زمین حمله نمود و سرزمین ملا نصرالدین هم از این بلا مصون نماند و این بیماری آنچنان فراگیر شد که روزگاران همه سیاه نمود و همه چی را برعکس نمود ، دیگر نه از درس و مدرسه خبری بود و نه از جشن و تولد و حتی مجلس وعظ و عزا هم تعطیل نمود ، همه و همه در عالم مجاز که گویی عالم ارواح است برگزار میشد . ابتدا این عالم مجاز ناپسند آمد ، مادران در نقش معلم فرو همی نمیرفتند و بچه های بیچاره را مدام به چوب و فلک می‌بستند تا اثری مثل تعلیم معلمان را دریابند که آنهم در نمی یافتند و برای بچه های نگون بخت هم این محیط و این تعالیم ناخوش آیند همی آمد ، اما همانطور که می دانیم بنی آدم ،بنی عادت است همی... همه و همه با این زندگی وفق پیدا کردند و‌گاهی غرق شعف همی شدند ، آخر کلاس درس در رختخوابی گرم و نرم و درحال خورد و خوراک برگزار شود ، بسی شیرینی و حلاوت دارد و حتی برای مردهای خانه هم بسی نیکو بود ، مثلا عروسی خواهر زن ملانصرالدین برگزار شد به صورت مجاز و و از هدایا به صورت مجاز تصویر ارسال میشد که دل عروس و داماد همی آب شدندی ...و دل ملا که میبایست کلی پول خرج خرید اصل آن هدیه نماید، بسی شادان بود ، چرا که پول در جیب و گویا هدیه هم داده شده بود و از آن طرف نوعروسان و دامادان هم بسی شاد بودند ،چونکه از شام عروسی ، تصویری بسیار شکیل برای مدعووین ارسال میشد و کلی کلاس گذاشتندی در حالیکه پولی خرج نکردندی... بلی همه با جان و دل این زندگی را پذیرفتند که ناگاه ان روی سکه نمایان شد و بیماری فروکش نمود و حال همه دگرگون... دیگر نه خبری از مدرسه رختخوابی پر از پذیرایی بود و نه خبری از مهمانی های پرزرق و برق و بدون هزینه... من دیگر از این دنیا چیزی نگویم که داغ دلتان تازه شود...تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل..... همراه ما باشید با ادامه حکایت در فردا روزی دیگر.... 📝 :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺