💖عشق مجازی💖
#قسمت_پانزدهم
ازخواب پاشدم,دوباره چشام تیرمیکشید,سرم درد میکرد,هی میخواستم به سپهر زنگ بزنم,اما یه نیروی عجیب جلوم رامیگرفت.
خاله برا خاطرمن ,ناپرهیزی کرده بود وابگوشت بارگذاشته بود,به به عجب بویی پیچیده بود,از وقتی وارد مجازی شده بودم اصلاطعم غذاها رانمیفهمیدم,تمام حواسم به گوشی بود..
هوس کردم رمان بخونم ,اما دوباره چشام دردگرفته,پشیمون شدم دوباره رفتم تواتاقم وروتخت خوابیدم...
خاله بیدارم کردوگفت ,پاشونمازت رابخون که سفره ی نهار منتظره...
بعدنهار رفتم ظرفا رابشورم,خاله خانم گفت:امروز از دکتر نوبت گرفتم,تاکیدکرده اول وقت بیای,یکی از دوستای خانوادگیمونه
گفتم :چشم خاله...
خاله بهم پول دادوبرام اژانس گرفت,رسیدم مطب,دکتر تازه امده بود,منشی فرستادم داخل,دکتره بعدازخواندن شرح حالم که چشم پزشک برام نوشته بود,یه ام ار ای نوشت وگفت اورژانسی نوشتم تا اخر وقت بگیر بیارش ,ببینم
اه من که میدونم مال این اعصاب خوردیای اخیره,اینا چرااینقد جددیش گرفتن...
بالاخره بعداز,سه ساعت ام ار ای اماده شد,شانس اوردم رادیولوژی نزدیک مطب دکتر بود,بدو خودم را رسوندم,منشی گفت برو.داخل دکتر هست.
دکتر یه نگاه به ام ار ای کرد وگفت,:خوب دخترم ,خدارا شکربه موقع اومدی ,بیماریت خیلی پیشرفت نکرده بایک عمل بهبود پیدامیکنی..
بیماررری؟؟؟ این چی میگفت برا خودش....
گفتم:اقای دکتر من چیزیم نیست,یه چند وقت اعصاب خوردی داشتم همین....
دکتر:نه دخترم انچه که من توعکس میبینم یه غده ی خوشخیم رو عصب بیناییت هست,البته وحشت نکنی,درمانش راحته...
چشام تیرمیکشید تواین موقعیت همین راکم داشتم خدااااااا...
به خونه رسیدم از برخورد خاله فهمیدم ,زنگ زده به دکتر وهمه چی رافهمیده,احتمالابه کوروش جانشم, مخابره کرده والاااا......
دلشکسته وناامید روتختم دراز کشیدم
دیگه مغزم هنگ کرده بود...
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren