رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت5
گفتم که حرف تقسیم ارثه است ولی کسی گوش نداد. پوزخندی از تشخیص درستم زدم که نگاه آقاجون لحظه ای چنان به چشمانم خورد که هم جا خوردم و هم هول شدم و پوزخندم را به لبخند تبدیل کردم.
_میخوام یه فرصت بدم به دو نفر از نوه هام. هر کدوم که زودتر دست بجونبونن و ازدواج کنن این ویلا رو به نام هر دوشون میزنم.
یک ویلا در عوض ازدواج. جایزه ی برنده ی خوش شانس عاشق یا عاشق خوش شانس . بستگی داشت که اول عاشق بود بعد ویلا را میگرفت یا اول ویلا را میخواست بعد عشق را .
صدای اعتراض پدر بلند شد :
_آقاجون اصلا این کار درست نیست......
نمیشه واسه ازدواج قیمت تعیین کرد. در حق بقیه ی نوه هاتون اجحاف نکنید.
_ مال خودمه... اختیارشو دارم..... ماشاالله همه ی نوه هام از مرز بیست سال گذشتن و بزرگترین نوه ام بیست و پنج سالشه.... هر کدومشون هم که بخوان ازدواج کنن هم کار دارن هم خونه.
نگاهم جلب آرش شد. یک لحظه سرش را چرخاند و تیر تیز نگاهم را وسط چشمانش شکار کرد. فوری بی تابی نگاهم را از چشمانش دزدیدم.
اما آقا جون هنوز داشت ادامه میداد.
_همین آرش.... توی مغازه ی مجید کار میکنه.... دو تا بنگاه مسکن و کردن سه تا، دو تا خونه رو کردن چهار تا.
بعد اونوقت دم از نداری و فقر هم میزنن.
صدای عمو مجید هم بلند شد:
_ خب آخه آقاجون شما که از بازار خبر ندارید، الان دو ماهه یه خونه هم معامله نکردیم... فقط به بنگاه زدن که نیست.
آقا جون ته اعصاشو محکم کوبید به کف پوش های سالن و گفت :
_حرفم همونیه که زدم.
باز صدای عصبی پدر به گفتن لا الله الا الله بلند شد. نمدونم چرا توی چهار تا پسر آقاجون صدای اعتراض عمو مجید و بابا بلند شد. خب البته همه میدونستند که عمو وحید پدر علیرضا، برای تک پسرش، سراغ دوتا عجوزه ی زن عمو فرنگیس نمیره.
علیرضا رو خوب میشناختم و خوب میدونستم دلش پیش کی گیره.
خیلی وقته که در برابر حرکات تابلوی علیرضا جلوی هستی دختر دایی ام خنده ام میگرفت. آخرین بارش عید همون سال بود. وقتی عمو و زن عمو برای عید دیدنی اومدند خونه ی ما دایی محمود و زن دایی هم رسیدند.دستپاچگی علیرضا یک دفعه چنان نمایان شد که فکر کنم حتی حسام که سرش پایین بود متوجه شد با آمدن دایی محمود، علیرضا که لم داده بود ، روی مبل نشست طوریکه انگار مجسمه شده بود و دیگه لب به هیچ نزد تا مبادا کت قشنگ آبی نفتی اش چروک برداره و مدام با یه طرفند خاص نگاهشو دزدکی به هستی می انداخت. منم که بهش تیکه ننداختم.
_ علیرضا ساعت چنده!!؟
_علیرضا گفتی میخوای منو ببری توچال، کی میبری!!؟
_علیرضا من اینجا نشستم کجا دنبالم میگردی.!؟
اذیت کردنش کیف داشت. چون دستپاچه میشد. لبخندی از خاطره ی عید به لبم نشست. نگاهم دوباره به سالن برگشت. توی سالن همه با هم پچ پچ میکردند. اگر چه ریز حرف هاشون مشخص نبود ولی موضوی بحث کاملا مشخص بود
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝