هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت392 چشمانش را با نازی قهر آلود به رویم بست و گفت : _منت کشی در شان خانم مدیر نیست . -حالا ...فکر کن دلم هوس کیک و چایی کرده . -کافی شاپ کیک و چایی داره بفرمایید اونجا . -کیک و چایی با یه گپ دوستانه ... درحالیکه لبانش را غنچه می کرد تا کشش عضلات صورتش ، آنرا به لبخند نکشاند گفت : _بفرمایید . دستش به سمت پله ها اشاره کرد که راه افتادم و او پشت سرم آمد. پشت یکی از میزهای کافی شاپ نشستیم .سفارش کیک وچایی داد و بی نگاهی یا توجهی گفت : -می شنوم . -لااقل تا آخر هفته ....باشه ؟ -که باز آخر هفته بگی تا آخر ماه ؟ -نه بهت قول میدم آخر هفته جواب بدم . سینه اش را پر کرد از اکسیژن و گفت : _تا آخر هفته ... یه ثانیه ام بیشتر صبر نمی کنم ... اینم حالا بگم جوابت منفی بو د، با من تسویه میکنی تا من از اینجا برم . -دیگه چی ؟! سرآشپز به این خوبی رو واسه چی از دست بدم ؟ سرش بالا آمد و با جدیت نگاهش را چاشنی حرفش کرد: _سر آشپزی که دلش به کارش بند نباشه به دردت نمیخوره . لبخندم لو رفت : _تا حالا مگه دلت به کارت بند بوده ؟ همراه با مکثی چند ثانیه گفت : _نه ... دلم ... پیش تو بوده . فوری چشمانم را سمت فنجان چایم پایین آوردم وگفتم : _باشه ...آخر هفته جواب قطعی میدم . -اگه زودتر به نتیجه رسیدی ، من گوش شنوا دارم واسه شنیدن. باز لبخندم کشیده شد روی لبانم : _چشم ....چایتو بخور ...چه نازی هم میکنه حضرت آقا ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝