هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ببخشید آقای دکتر..... با همان ببخشید من کمی آرامتر شد و گفت : _به اون مریض برسید.... پانسمانش رو همکارتون انجام داده، شما سِرُمش رو وصل کنید. اطاعت کردم. تا شب با همان چند مجروحی که آمده بود، مشغول بودیم. شب بود که خستگی بر من غالب شد. نشستم روی صندلی کنار یکی از تخت ها. چند تا از مجروحان منتقل شده بودند به بخش جراحی یا مراقبت های ویژه و تنها چند نفری باقی مانده بودند. عادله هم برای گرفتن شام و آوردن چای از آشپزخانه ی پایگاه رفته بود. تنها بودم که دکتر شهامت مقابلم ظاهر شد. _خانم عدالت خواه.... فوری برخاستم. _بله.... _بشینید... استراحت کنید.... من اومدم که... مکثی کرد و گفت : _بابت فریادم ازتون عذرخواهی می کنم.... یه کم تند رفتم شاید... شما پرستار متعهدی هستید. _نفرمایید دکتر.... بنده دنبال فرمانده ی پایگاه رفتم تا به خاطر سخت گیری هاش بهش تذکر بدم. خنده ای سر داد که باعث تعجبم شد. _ببخشید.... ولی از این اخلاقتون که پیگیر همه چیز هستید، خوشم اومد. سکوت کردم و سرم را کمی پایین گرفتم. _خب اینم غذا و چایی.... خسته نباشید دکتر. عادله بود. که با دیدن دکتر مجبور شد بپرسد: _برم برای شما هم غذا بگیرم؟ _نه ممنون... من خودم می رم.... و بعد نگاهی به من انداخت و جمله ای مفهومی گفت : _خودم برم بهتره.... برم با فرمانده پایگاه صحبت کنم که از فردا غذا رو برای ما بیارند...چون گاهی سرمون شلوغه وقت گرفتن غذا نیست. دکتر که رفت عادله لیوان های چای را روی میز کنار دستم گذاشت و گفت : _به نظرت، دکتر، منظور خاصی نداشت؟.... یه جوری گفت... نه؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀