هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف رفت بی خداحافظی! و من ماندم با همان روسری زبرجدی... با همان نامه ای که هر وقت دلم تنگ می شد، باز از اول، کلمه به کلمه اش را می خواندم و هم لبخند و هم اشک با هم روی صورتم می نشست. اما یوسف آنقدر هم بدقول نبود و لااقل به قولی که در نامه اش گفته بود، عمل کرد. دو روز بعد از رفتنش، زنگ زد. خاله طیبه گوشی را برداشت و تا یک الو گفت، عمدا صدایش را بلند کرد. _عه یوسف تویی! نگاهم یک لحظه سمت خاله رفت اما با حالت قهر، باز سرگرم کوک زدن همان لباسی شدم که خاله قصد کرده بود برای مراسمم بدوزد. _خب چه خبر؟ خودت خوبی؟.... فرشته هم خوبه... همین جاست. و خاله فکر می کرد حتما نگاهش می کنم اما وقتی خونسردی مرا دید که اصلا عجله ای برای کنار گذاشتن آن لباس یا گرفتن گوشی از دستش ندارم، ناچار شد بگوید: _فرشته جان... یوسفه. و من هم بلند عمدا گفتم: _بهش بگید من باهاش حرفی ندارم. خاله به جای یوسف حرص می خورد. _بی خود... خودتو لوس نکن... بیا دیگه. _بهش بگید خوب زدی زیر قولت... باهات حرفی ندارم. خاله ناچار شد با کف دستش، جلوی گوشی را بگیرد. _فرشته ی گیس بریده... بیام یه نیشگون حسابی ازت می گیرم... دختر، این بچه کلی راه به خاطر تو اومده که بهت زنگ بزنه... بلند شو بیا دیگه چشم سفید! ناچار برخاستم و گوشی را از خاله گرفتم اما سکوت کردم. خاله که سکوتم را دید ناچار با حرص بلند گفت : _یوسف جان، گوشی دست فرشته است ولی لج کرده حرف نمی زنه تو حرف بزن پسرم. و بعد با حرص یک نیشگون از بازویم گرفت و رفت. _فرشته!.... دیگه با من حرف نمی زنی؟!... دلت میاد آخه؟.... می رم پایگاه، اون وقت یه بمب می خوره وسط پایگاه و.... نشد... قفل زبانم روی همان کلمه ی «بمب» باز شد. _خدا نکنه.... _جان خدا نکنه گفتنت خانم.... خوبی؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀