آخر هفته برنامه اردوی علمی قم جمکران رو داشتیم، اولین برنامه اردو دیدار با مادر شهید بود، از خواب پاشدم و اومدم طبقه بالا برای صبحانه، همون طبقه‌ای که غذا می‌خوردیم و می‌پختیم هم باید کلاس‌ها رو برگزار می‌کردیم، بالاخره ما یه مجموعه خود جوشیم که امکاناتمون زیاد نیست اما هر جور شده کاری رو که تصمیم می‌گیریم انجام می‌دیم. قبل از شروع کلاس یه چند تا مولودی گذاشتیم و همه شروع کردن به همخوانی و دست زدن و این وسط یکی از دوستام (اشاره به شخص خاصی نباشه 😜)ماشالا از دل و جون مایه می‌ذاشت و با تمام اعضا و جوارح شادیش رو نشون می‌داد و خلاصه که مسئول برنامه اومد و اعلام کرد که خانواده شهید اومدن زود بشینید که جلسه رو شروع کنیم و همونجا هم بهم گفت که بشین کنار مادر شهید و خوشامد بگو و صحبت کن نشستیم و بعد از معرفی خودشون و شهید بزرگوار و چند تا خاطره‌ای که گفتن، ازشون اجازه خواستم که اگه کسی سوال داره بپرسه. پریسا گفت: اگه میشه از روز شهادتشون که خبر رو شنیدید و حال و احوال اون روزتون بگید، محفل اشکی شد و مادر شهید شروع کردن به صحبت کردن و منم رفتم توی حس و حال و خاطراتم. روی میز یه دستمال کاغذی بیشتر نبود که تو دلم گفتم اون بمونه برا مادر شهید، یادم افتاد که تو جیب وسطی کیفم دستمال دارم. ناخودآگاه دستم رو بردم تو کیفی که وسط صندلی من و ایشون بود و شبیه کیف خودم هم بود و شروع کردم به گشتن. یهو دیدم یه کرم با رنگ آبی تو کیفمه. تو دلم گفتم ای بابا، کی کرمش رو اشتباهی گذاشته تو کیف من؟ دوباره شروع کردم به گشتن، یهو دیدم نه سیم شارژر و نه گوشی شبیه و سایل من نیست. تازه دوزاری‌ام افتاد که این کیف من نیست کیف مادر شهیده، همون لحظه خیلی شیک و مجلسی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده خودم و جمع و جور کردم تا اینکه نگاهم افتاد به ریحانه که داشت می‌خندید به کار من. دوباره سعی کردم خودم رو نگه دارم و به روی خودم نیارم اما ملیکا گیر داده بود به ریحانه که چرا می‌خندی و اونم تو گوشش گفت. چند لحظه بعد کل ردیف اول داشتن می‌خندیدن و منم هیچ جوره نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. حالا مادر شهید تو اوووووج احساس داشتن صحبت می‌کردن و گریه میکردن. خم شدم سمت پایین و یه لیوان آب برا خودم ریختم و خوردم در حین اینکه شونه‌هام داشت از خنده می‌لرزید و دعا می‌کردم که مهمانمون متوجه نشن که دارم می‌خندم. همون موقع تو دلم به شهید گفتم تو رو خدا کمک کن آبرومون پیش مادرت نره و بتونم خودم رو کنترل کنم. اومدم بالا و بعد از چند لحظه تونستم خودم رو جمع و جور کنم اما عذاب وجدان داشتم که دست زدم به کیف ایشون. بعد از اینکه صحبت‌هاشون تموم شد گفتم حاج خانم حلال کنید من کیف شما رو با خودم اشتباه گرفتم و توش رو گشتم. خودشونم خندیدن و گفتن این شیطنت‌ها و خنده ها هم که تو جلسات پیش میاد میگم کار خودشه چون خودش خیلی شیطون بود و خلاصه با کل بچه‌ها خندیدیم و خوش گذشت ... @beheshtesamen