🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 کمی که دور شدم، ماشین رو گوشه خیابون پارک کردم. سرم رو روی فرمان گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. اگر از خانوادم کسی بفهمه، چه بلایی سرم میاره! از ترس فکر نکنم بتونم پام رو دیگه توی دانشگاه بذارم. شیشه رو پایین دادم و راه افتادم. باید قبل از ساعت یک خونه می‌رفتم، ولی الان نزدیک شش بعد از ظهرِ و من هنوز بیرونم. وارد کوچه شدم. با دیدن بابا و رضا که نگران به اطراف نگاه می‌کردند، پام رو از روی پدال برداشتم. اصلاً انتظار رفتار خوبی ازشون ندارم.‌ رضا متوجه‌ ماشینم شد و با دست من رو به بابا نشون داد. دیدن اخم بابا از این فاصله کار آسونی بود.‌ دلم لرزید، اما چاره‌ای جز رفتن ندارم. ماشین رو جلو بردم. دَر حیاط باز بود. مستقیم داخل رفتم. دَر رو باز کردم و پیاده شدم. بابا عصبی و قبل از اینکه حرفی بزنم، دستش رو بالا آورد و تو صورتم زد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم سیلی بابا برام آرامش‌بخش و دلنشین باشه و ازش استقبال کنم. کاش روزی صد تا سیلی می‌خوردم و هیچ وقت با سارا آشنا نمی‌شدم. سرم رو پایین انداختم و بی‌صدا اشک ریختم. _ کجا بودی؟ _ ماشین رو بد جا پارک کردم، بردند پارکینگ. رضا گفت: _گوشیت رو چرا خاموش کردی؟ نگاهی به کیفم‌ انداختم. _ من خاموش نکردم! حتماً توی کیفم خاموش شده. بابا کلافه پرسید: _ چرا اینقدر گریه کردی؟ _ برای ماشین. متأسف دستش رو جلو آورد و سوئیچ رو ازم گرفت. _ اون روزی که برات ماشین خریدم، فقط یه چیزی ازت خواستم؛ گفتم سر موقع خونه باشی. الان از جلوی چشمام برو که دیگه لیاقت ماشین داشتن نداری. فوری پا کج کردم و وارد خونه شدم.‌ مامان از پشت پنجره آشپزخونه همه چیز رو دیده بود. _ زودتر برو تو اتاقت تا عصبی‌تر نشده! چشمی گفتم و وارد اتاق شدم. تو آینه به صورتم نگاه کردم. صورت سرخ شدم، ناراحتم نکرد. تو این همه اتفاق بد، این سیلی بهترین اتفاق امروزم بود. صدای عصبی بابا تو خونه باعث شد تا متوجه بشم اون سیلی پایان تنبیهم برای دیر کردنم نیست. _ همیشه آزادی دادن نتیجه عکس داره! حوری‌ناز از فردا حق دانشگاه رفتن نداری. دنیا دور سرم چرخید. از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد. اگر بابا منعم کنه! پس این همه زحمتی که این همه سال کشیدم چی می‌شه؟ دستم رو روی صورتم گذاشتم و از اعماق وجودم به سارا لعنت فرستادم. مقصر سارا نیست؛ اگر خودم کمی فکر می‌کردم و یه نه بهش می‌گفتم این اتفاق نمی‌افتاد. بابا به غر زدن‌هاش ادامه داد و هیچ کس نمی‌تونست ساکتش کنه. دلم می‌خواست یه لحظه یکی به اتاقم بیاد و این حس ترسی که بابا هر آن امکان داره وارد اتاقم بشه رو ازم بگیره. هرچی منتظر شدم هیچ کس نیومد. مامان از خداشه عرصه رو برای من تنگ کنه تا من به افشار جواب مثبت بدم. رضا هم الان با بابا هم‌عقیده‌ست. شاید بهتر باشه کمی از حقیقت رو به بابا بگم! الان نه، وقتی از عصبانیتش کم بشه بهش می‌گم که علت تأخیرم برای این بوده که ماشینم را به سارا امانت دادم و سارا دیر کرده. روم نمی‌شد بدون ماشین به خونه برگردم. اینقدر صبر کردم تا سارا بیاد. این جوری هم شاید بابا قانع بشه و بپذیره، هم یک آمادگی ذهنی پیدا کنه تا اگر کار بیخ پیدا کرد و مجبور شدم از غلطی که سارا کرده و پاگیر منم شده، بهش بگم‌، کمتر ناراحت بشه. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟