eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.6هزار دنبال‌کننده
161 عکس
52 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شقایق سعی کرد به ظاهر نشون بده که ناراحت نشده اما حسابی بهم ریخت. _ می‌دونستم شاید اینجوری بشه؛ گوشیم رو نیاوردم. _ چه ربطی به گوشی داره؟ _ اگر خالت پاشه بیاد مدرسه، حتماً میان سراغ من. زهره کجاست؟ _ نذاشت بیاد. _ پس مطمئن‌ باش خالت میاد مدرسه. شقایق از سر محبت و دلسوزی اشتباه زهره رو به من‌ گفت؛ خدا کنه خاله تو دردسر نندازش.‌ زنگ‌ آخر خورد و جای خالی زهره اصلاً به چشم نیومد. _ شقایق با هم نریم خونه بهتره! _ چرا؟ _ می‌ترسم خالم متوجه بشه، دعوام کنه. _ تا نزدیکی‌های خونه با هم میریم، بعدش تنها برو. برام دردسر میشه اما با پیشنهادش موافق بودم.‌ مسیر تقریبا طولانی بود و حوصله هم نداشتم تنها برگردم. سر کوچه از هم جدا شدیم. پشت دَر خونه ایستادم. با کلید دَر رو باز کردم و وارد حیاط شدم.‌ کفش‌های کوچیک‌ میلاد جلوی دَر بود و این یعنی خاله مثل همیشه به موقع از مدرسه آوردش. بوی نعنا داغی که توی حیاط پیچیده بود، باعث ضعفم شد. کفش‌هام رو در آوردم و وارد خونه شدم. _ الان من چه خاکی به سرم بریزم‌ زهره!؟ _ مامان مگه چی شده! یکم فقط با هم حرف زدیم. _ اینقدر تو وقیحی که وقتی فهمیدی من می‌دونم یه ذره خجالت هم نکشیدی! _ تو داری سخت می‌گیری. همه همینطوری هستن. خاله عصبی‌تر گفت: _ همه غلط کردن با تو. زهره یه کاری نکن بزارم کف دست علی! نگاهی به میلاد انداختم. سلام آرومی گفت. با لبخند جوابش رو دادم.‌ جلوی دَر آشپزخونه ایستادم. _ سلام. هر دو نگاهم کردن. خاله جوابم رو داد. _ مامان تو رو خدا جلوی این نگو. خود‌شیرینه، میره به علی میگه. _ لازم نیست کسی بگه. اگر به این رفتارت ادامه بدی، خودم میگم. زهره در کمال پرویی از کنارم‌ رد شد و تنه‌ای بهم‌ زد. حتی اندازه‌ی سر سوزن هم خجالت و پشیمونی تو رفتارش نبود. _ بیا بشین یکم‌ آش بریزم بخوری. خوشحال مقنعه‌ام‌ رو درآوردم. _ نهار آشه؟ _ آره. _ رضا که آش دوست نداره. تیز نگاهم‌ کرد و با تشر گفت: _‌تو نمی‌خواد نگران نهار رضا باشی! با تعجب نگاهش کردم. _ واا! خاله یهو چت شد!؟ دستش رو سمت موهاش برد و با حرص کمی ازشون کشید. _ این موها رو تو آسیاب سفید نکردم. صبح رضا میگه می‌رسونت! ظهر تو دلت شور نهار اونو میزنه!؟ خیره نگاهش کردم. مگه این سؤال چه ایرادی داشت که اینقدر عصبانی شد! بشقاب آش رو روی زمین گذاشت.‌ _ بیا بخور. رفتار تندش یکم بهم برخورد. _ صبر می‌کنم سفره که پهن شد با همه می‌خورم. رنگ چهره‌ی خاله، نشون از پشیمونیِ حرف‌هاش رو می‌داد. ولی انقدر ناراحت شدم که بغض‌ ریز ته گلوم‌، نمی‌ذاشت از آش بخورم. از آشپزخونه بیرون رفتم. الان تنها شدن تو اتاق با زهره، مکافاته! مانتوم‌ رو به چوب لباسی آویزون کردم‌. نزدیک‌ اومدن رضاست. روسری خاله رو هم محض احتیاط روی شونم انداختم و کنار میلاد جلوی تلویزیون نشستم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 کمی که دور شدم، ماشین رو گوشه خیابون پارک کردم. سرم رو روی فرمان گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. اگر از خانوادم کسی بفهمه، چه بلایی سرم میاره! از ترس فکر نکنم بتونم پام رو دیگه توی دانشگاه بذارم. شیشه رو پایین دادم و راه افتادم. باید قبل از ساعت یک خونه می‌رفتم، ولی الان نزدیک شش بعد از ظهرِ و من هنوز بیرونم. وارد کوچه شدم. با دیدن بابا و رضا که نگران به اطراف نگاه می‌کردند، پام رو از روی پدال برداشتم. اصلاً انتظار رفتار خوبی ازشون ندارم.‌ رضا متوجه‌ ماشینم شد و با دست من رو به بابا نشون داد. دیدن اخم بابا از این فاصله کار آسونی بود.‌ دلم لرزید، اما چاره‌ای جز رفتن ندارم. ماشین رو جلو بردم. دَر حیاط باز بود. مستقیم داخل رفتم. دَر رو باز کردم و پیاده شدم. بابا عصبی و قبل از اینکه حرفی بزنم، دستش رو بالا آورد و تو صورتم زد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم سیلی بابا برام آرامش‌بخش و دلنشین باشه و ازش استقبال کنم. کاش روزی صد تا سیلی می‌خوردم و هیچ وقت با سارا آشنا نمی‌شدم. سرم رو پایین انداختم و بی‌صدا اشک ریختم. _ کجا بودی؟ _ ماشین رو بد جا پارک کردم، بردند پارکینگ. رضا گفت: _گوشیت رو چرا خاموش کردی؟ نگاهی به کیفم‌ انداختم. _ من خاموش نکردم! حتماً توی کیفم خاموش شده. بابا کلافه پرسید: _ چرا اینقدر گریه کردی؟ _ برای ماشین. متأسف دستش رو جلو آورد و سوئیچ رو ازم گرفت. _ اون روزی که برات ماشین خریدم، فقط یه چیزی ازت خواستم؛ گفتم سر موقع خونه باشی. الان از جلوی چشمام برو که دیگه لیاقت ماشین داشتن نداری. فوری پا کج کردم و وارد خونه شدم.‌ مامان از پشت پنجره آشپزخونه همه چیز رو دیده بود. _ زودتر برو تو اتاقت تا عصبی‌تر نشده! چشمی گفتم و وارد اتاق شدم. تو آینه به صورتم نگاه کردم. صورت سرخ شدم، ناراحتم نکرد. تو این همه اتفاق بد، این سیلی بهترین اتفاق امروزم بود. صدای عصبی بابا تو خونه باعث شد تا متوجه بشم اون سیلی پایان تنبیهم برای دیر کردنم نیست. _ همیشه آزادی دادن نتیجه عکس داره! حوری‌ناز از فردا حق دانشگاه رفتن نداری. دنیا دور سرم چرخید. از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد. اگر بابا منعم کنه! پس این همه زحمتی که این همه سال کشیدم چی می‌شه؟ دستم رو روی صورتم گذاشتم و از اعماق وجودم به سارا لعنت فرستادم. مقصر سارا نیست؛ اگر خودم کمی فکر می‌کردم و یه نه بهش می‌گفتم این اتفاق نمی‌افتاد. بابا به غر زدن‌هاش ادامه داد و هیچ کس نمی‌تونست ساکتش کنه. دلم می‌خواست یه لحظه یکی به اتاقم بیاد و این حس ترسی که بابا هر آن امکان داره وارد اتاقم بشه رو ازم بگیره. هرچی منتظر شدم هیچ کس نیومد. مامان از خداشه عرصه رو برای من تنگ کنه تا من به افشار جواب مثبت بدم. رضا هم الان با بابا هم‌عقیده‌ست. شاید بهتر باشه کمی از حقیقت رو به بابا بگم! الان نه، وقتی از عصبانیتش کم بشه بهش می‌گم که علت تأخیرم برای این بوده که ماشینم را به سارا امانت دادم و سارا دیر کرده. روم نمی‌شد بدون ماشین به خونه برگردم. اینقدر صبر کردم تا سارا بیاد. این جوری هم شاید بابا قانع بشه و بپذیره، هم یک آمادگی ذهنی پیدا کنه تا اگر کار بیخ پیدا کرد و مجبور شدم از غلطی که سارا کرده و پاگیر منم شده، بهش بگم‌، کمتر ناراحت بشه. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 فضای اتاق با اتاق بغلی متفاوت بود.‌ این ور میز بود و گلدون هایی که تا حالا ندیده بودم اون‌ور فرشی پهن بود و دور تا دور پشتی گذاشته بودن. پری دستمالی از دستم گرفت و توی لگن پر از آب کرد _تو اون ور رو دستمال بکش من این ور شاکی با صدای ارومی گفتم _تو چرا دَر نزده اومدی داخل؟ _چون قرار بود اینجا خالی باشه من ار کجا میدونستم اینا هنوز نرفتن اتاق خودشون آب دستمال رو گرفت و روی میز گذاشت. شروع به جمع کردن ظروف کرد. تو خونه‌ی آقاجانم زیاد کار کردم.‌ تمیز کردن اینجا کاملا متفاوت هست. کاش فرهاد و خان و زنش نبودن من اون طرف رو تمیز میکردم. _تو میز رو دستمال بکش من برم ظرف ها رو بزارم پایین. با سر تایید کردم و شروع به کار کردم _فرهاد خان... اجازه هست بیام‌اون ور؟ میخوام ظرف ها رو ببرم‌ پایین _بیا برو پرده رو با پاش کنار زد و رفت سر و صدایی که پری از جمع کردن ظرف ها درست کرده بود قطع شد و دیگه صحبت های فرهاد خان و جواهر خانم رو میشنیدم. _میدونم برخوردشون خوب نیست _برای من مهم نیست فرهاد. خودت رو ناراحت نکن _خودت ناراحت نمیشی ولی مادرت شد _اونم اشتباه میکنه‌. از این‌روز ها توی زندگی کم پیش میاد. _روم سیاه جواهر. عروسی دوباره عقب افتاد _این چه حرفیه میزنی! معلومه که باید عقب بیفته. آقا برای منم پدر بود و عزیز. الان منم مثل تو عزادارم _خدا رو شکر که انقدر خوبی.‌ آهسته و پر ناز خندید _خوبی از خودته. صدای باز شدن در اتاق اومد. با فکر اینکه باز پری بدون در زدن وارد شد دلشوره گرفتم اما صدای مضطرب فخری خانم رو شنیدم _فرهاد تو میدونی چرا عمو برگشته!؟ _مگه برگشته؟! _آره. با مُلایِ مسجد و دو نفر دیگه. فرامرزم باهاشونِ! _خدا بخیر کنه.‌جواهر عزیزم تو برو اتاق خودم ببینم چه خبره. احتمالا بیان اینجا اتاق خالی شد.‌ترسیده پرده رو کنار زدم.‌ اگر قراره بیان اینجا دیگه جای من اینجا نیست.‌کاش منم کمک‌پری پایین رفته بودم. با احتیاط سمت در رفتم بازش کردم و خواستم بیرون برم که با دیدن ارباب و مردهایی که سمت اتاق میومدن پشیمون شدم و در رو بستم. فوری به اتاق پشت پرده پناه بردم و گوشه‌ای نشستم. اشک تو چشم هام جمع شد و پایین ریخت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چایی علی رو شیرین کردم و لقمه‌ای که برام‌گرفته بود رو برداشتم. _ساعت چند میری؟ نگاهی به آسمون انداخت _سه. شدت بارون بیشتر شدا! _هنوز نم‌نم هست! صدای خاله رو شنیدم _زهره به خدا بخوای حرف بزنی زنگ می‌زنم مسعود بیاد ببرت زهره گفت _مامان جان خونه حرمت داده. این‌به چه حقی تو خونه داد می‌زنه! ابروهای علی بالا رفت و من به زور جلوی خنده‌م رو گرفتم _خُبِ خُبِ! هر کی ندونه فکر می‌کنه تو چه دختر نجیبی بودی. کاری به کار مهشید نداشته باش علی آهسته خندید و سرش رو تکون داد. آهسته گفتم _زهره فقط اومده حال مهشید رو بگیره _این‌کارش فقط دعوا درست می‌کنه. درست کردن رفتار مهشید فقط از عمو برمیاد. اون‌بار بهش گفتم میگه تو مثل برادر بزرگش هر جا لازم بود بهش تذکر بده جلوش وایستا‌. چند باری گفتم بهش، ولی درست نیست. یا رصا باید جلوش وایسته یا خود عمو صدای بسته شدن در حیاط بلند شد. علی ایستاد و لیوان ها رو توی سینی گذاشت _پاشو بریم داخل. سرما می‌خوریم _تو برو منم الان میام سینی رو برداشت و وارد خونه شد. گلدون ها رو کمی از دیوار بالکن فاصله دادم تا بارون بهشون بخوره. از بالا پایین رو نگاه کردم. خاله با عجله ملافه‌ای که شسته بود رو جمع می‌کرد‌. در خونه باز شد و رضا با مشمایی که دستش بود داخل اومد خاله نگاهی بهش انداخت و با تعجب گفت _کنسرو ماهی برای چی خریدی! مگه زنت معده‌ش بهم نریخته؟ رضا مشما رو بالا آورد _خودش گفت. می‌گه هوس کردم خاله تچی کرد و گفت _ناهار بیاید پایین. بگو مامانم دعوت کرده رضا خوشحال قدمی سمت مادرش برداشت _الهی دورت بگردم دستت درد نکنه _بیا تو دیگه! سر چرخوندم و به علی نگاه کردم _خیس خیس شدی! دستی به سرم کشیدم و سمتش رفتم _من بارون رو دوست دارم از جلوش رد شدم. در بالکن رو بست _منم دوست دارم. ولی سرماخوردن تو رو اصلا دوست ندارن. به مبل اشاره کرد _بشین یه چایی برات بیارم سمت آشپرخونه رفتم _خودم می‌ریزم.‌هوا که سرد نیست نگرانی!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀