🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت136
🍀منتهای عشق💞
کمی خودم رو بهش نزدیککردم و صورتش رو بوسیدم. تکیهم رو به بدنش دادم. علی دستش رو از پشت گردنم رد کرد و روی پهلوم گذاشت و گفت
_خب دلبر، بگو ببینم چی به رضا گفتی که میگه رویا یه حرف میزنه آتیش میندازه به جون آدم
ریز ریز خندیدم فشاری به بدنم آورد و با خنده گفت
_چی گفتی بهش؟
سر بلند کردن و از اون فاصله به چشمهاش نگاه کردم
_حاج آقا هر وقت شما گفتی دایی و زن دایی چشونه منم میگم!
یکی از ابروهاش رو بالا داد
_گرو کشی میکنی؟!
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و با سر تایید کردم. حرصش گرفت اما انگار خوشش اومده
_باشه. بشین ببین کی توی این گرو کشی میبازه.
خواست دستش رو بردار که اجازه ندادم نگاه عاشقانهم رو توی صورتش چرخوندم و خندهم رو کنترل کردم
_از همین الان اعلام میکنم که من میبازم. بهش گفتم آه میلاده انقدر بیخودی این بچه رو نزن
نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به زمین داد.
_درست گفتی. نظر منم همینه. ولی شرایط رضا الان خوب نیست. گفتن این حرف یه جورایی پاشیدن نمک به زخمش بود.
صدای در خونه بلند شد علی دستش رو از رو پشت گردنم برداشت و سرش رو سمت در چرخوند و گفت
_ بله؟
مهشید گفت
_منم
ایستادم روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم بازش کردم به مهشید که با چشمهای پف کرده از گریه زیاد، که کمی هم طلبکاره نگاه کردم
_از سوپی که درست کردی بازم مونده؟
لحنش انقدر بده که متوجه شدم از اینکه چرا من برای رضا سوپ درست کردم ناراحته
انتظار داشته تا نیومدنش رضا گرسنگی و درد رو تحمل بکنه تا خانم خوش گذرونیش تموم بشه برگرده پیش شوهرش.
خب بگو اگر من برای شوهرت سوپ درست نمیکردم الان میخواست چی بخوره که انقدر طلبکاری!
دلم نمیخواد ادامه دهنده هیچ کینهای باشم لبخند زدم و گفتم
_ آره عزیزم مونده. یه چند لحظه صبر کن الان برات میارم
در در و نیمه باز گذاشتم سمت آشپزخونه رفتم و بقیه سوپی که توی قابلمه بود رو توی کاسهای ریختم و زیر نگاه علی سمت در رفتم و کاسه رو رو به مهشید گرفتم
_ بیا عزیزم اگر بازم خواست، خودت کار داشته باشی نتونی براش درست کنی بگو براش درست میکنم
کاسه رو ازم گرفت نگاه خیرهای بهم انداخت و گفت
_ دیگه خودم درست میکنم.
بدون تشکر پاکج کرد و سمت خونش رفت در رو بستم و نفس سنگینی کشیدم و رو به علی با صدای آهستهای گفتم
_نمیدونم کی به زنعمو و مهشید گفته و اینا باورشون شده تافته جدا بافته خلقتن و میتونن هرجور که دلشون میخواد با هر کسی حرف بزنند.
_چی میگه مگه؟
کنارش نشستم.
_طلبکاره. اخلاقش مثل عمهست
صدای آهنگ گوشیش بلند شد. علی ایستاد و سمت میز ناهار خوری رفت
_اولا غیبت نکن
گوشیش رو برداست و با خنده ادامه داد
_دوما عمه تا با تو حرف نزنه ول کن نیست
صفحهی گوشی رو سمتم گرفت و اسم عمه رو نشونم داد
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀