بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌340 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشیم رو برداشتم و قبل از هر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 پنجره‌ی خونه رو باز کردم تا بوی غذا پایین نره و کسی شک نکنه. نگاهی به خونه انداختم. همه جاش رو مرتب کردم. زیر مرغ رو خاموش کردم و روغن برنج رو ریختم این اولین باره که من کسی رو برای خوردن غذا بالا دعوت میکنم.‌ همیشه هرچی می‌خریدم می‌بردم پایین تا همه با هم بخوریم. روسری روی سرم انداختم و نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک سه شده‌ الان دیگه باید برسه. جلوی آینه ایستادم.‌مرتضی محرمم هست اما اصلا روم‌نمیشه جلوش بدون روسری باشم. چند ضربه آروم به در خورد و ضربان قلبم رو بالا برد. پشت در ایستادم و نفس هام که تند شدن رو کنترل کردم _کیه؟ آهسته گفت _منم غزال احساس میکنم سرم‌ عرق کرده.‌ لبخندی زدم‌ و در و باز کردم. شاخه گلی که توی دستش بود رو سمتم گرفت و با محبت نگاهم کرد _سلام. لبم رو به دندون گرفتم و دست دراز کردم و گل رو ازش گرفتم. _دستت درد نکنه.‌چرا زحمت کشیدی از جلوی در کنار رفتم و داخل اومد. در رو بست. اینبار دستش رو برای دست دادن سمتم دراز کرد. بهش دست دادم و نفس عمیقی کشید _چه بویی راه انداختی. معلومه حسابی خوشمزه‌ست هنوز روم نمیشه در این حد باهاش راحت باشم به پشتی اشاره کردم. _بشین برات چایی بریزم گوشه‌ای نشست و مشمایی که دستش بود رو جلوش گذاشت.‌ چایی ریختم و با قندون جلوش گذاشتم و با کمی فاصله کنارش نشستم. مشما رو سمتم هول داد _اینا رو برای تو خریدم.‌ ببین خوشت میاد؟ دستم رو داخل مشما کردم و کادو پیچ بزرگی رو بیرون اوردم یه حس خوب غیر قابل وصف دارم. کادو رو باز کردم و با دیدن مانتو کرم رنگ، خوشحال نگاهش کردم _وای مرتضی خیلی ممنون! یک ساله که لباس نو نخریدم _یه روسری هم هست. بپوش ببین بهت میاد _مانتو رو؟ _نه روسری رو من چه جوری جلوی مرتضی روسریم رو عوض کنم! لیوان چایی رو برداشت از فرصت استفاده کردم و روسری رو روی سرم انداختم و زیری رو آهسته کشیدم قبل از گره زدم‌سرش رو بالا آورد و با لبخند نگاهم کرد _خیلی بهت میاد.‌ مبارکت باشه.‌فردا جمعه‌ست.‌ اگر موافقی صبح زود با هم بریم کوه. همینا رو هم بپوش. محجوب و سر بزیر گفتم _باشه بریم. فقط مریم متوجه نشه _نمیشه. پاشو ناهار بیار بخوریم من باید زود برم سرکار انقدر دست و پام رو گم کردم که عین یه بچه‌ی کوچیک هر چی میگه فوری گوش می‌کنم. ایستادم و وسایل سفره رو که از قبل آماده کرده بودم روی زمین چیدم. برنج و مرغ رو هم سر سفره گذاشتم. تمام مدت نگاه ازم برنداشت و حسابی معذب‌ترم کرد جلو اومد و کمی برنج اول برای من بعد برای خودش کشید _دیشب تا اذان صبح نخوابیدم. گفتم بخوابم نماز خواب می‌مونم. _من ساعت گوشیم رو تنظیم کردم _می‌دونی به چی فکر می‌کردم؟ سوالی نگاهش کردم و ادامه داد _اول باید اینجا رو کابینت کنیم. بعد فرش و یخچال و تلوزیون رو عوض کنیم _اول کاری همینا خوب نیست؟ حالا بعدا می‌خریم _خیلی وسایل لازم داریم. اینا رو می‌گیریم بقیه‌ش رو به مرور می‌خریم. ناراحت با برنج توی بشقابم بازی کردم _ببخشید که من جهیزیه ندارم _این چه حرفیه! پس الان منم باید معذرت بخوام که خونه ندارم؟ _نه منظورم این نیست... _نه من کسی رو دارم کمک‌م کنه، نه تو.‌ خودمون با هم از اول شروع می‌کنیم. الان بهترین وقته در رابطه با کار توی مزون یکم باهاش حرف بزنم _منم می‌تونم برم سر کار.اینجوری جلو میفتیم _تو تا درست تموم نشده حرف از کار نزن که عقب میفتی _می‌تونم مرتضی! ربطی به درسم نداره قاشقی توی دهنش گذاشت و سرش رو بالا داد _نه. اول درست رو تموم کن انگار حرفش یکیه. بهتره دیگه ادامه ندم تا به فرصت مناسب دیگه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۰۸هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂