بغض قلم
هر چند شلوغ است ولی دلهره‌ای نیست وقتی که برای همگی حوصله داری! #پنجره_فولاد #مبعث 🆔 @bibliop
☕️چای قند پهلو چای دوم را جلویم گذاشت. گفتم:(چایی خور نیستم.) دوستم که کنارم نشسته بود، گفت: (اینجا هرچی دادن، بخور) چای دوم را که خوردم یاد ضرب‌المثل شمالی‌ها افتادم. (رسم هر جا دوتا چایی بخوری یعنی دیگه با صاحب خونه، خیلی صمیمی شدی.) جلسه تمام شد. جلوی پنجره‌ی چوبی ایستادم. از پشت شیشه‌ی پنجره، به گلدان‌های صورتی روی بالکن نگاه کردم. دم اذان مغرب بود که ریسه‌های رنگی شب مبعث روشن شد. دوست داشتم تا آخر عمر بالای همین بالکن طبقه دوم صحن آزادی، به تماشای همین تصویر بایستم. برای ثبت بهترین خاطره‌ی زندگیم، عکس گرفتم و به اصرار خادم حرم از بالکن پایین آمدم. کمی منتظر دوستم ماندم. از راه که رسید گفت: (محدثه بریم تو صف چای بخوریم.) گفتم: (همین الان دوتا سفارشی تو جلسه رسانه حرم خوردیم. بذار بقیه بخورن!) برای چایی که چند دقیقه پیش دوتا از آن خورده بودم، یک ربع ایستادم. چای را که سر کشیدم پیش خودم فکر کردم.(دیگه خیلی آقا صمیمی حسابم کرده. شد سه تا!) دلم می‌خواست، پشت پنجره فولاد حرف اصلی را به آقا بزنم. نفهمیدم چه‌طور از چایخانه صحن کوثر بدون دوستم به انقلاب رسیدم. پنجره فولاد پر بود از گل‌های معطر و ریسه‌های رنگی رنگی ریز و چشمک زن. بیشتر از همیشه مهمان داشت. همیشه وقتی به پنجره فولاد می‌رسم از مشبک‌ها زل می‌زنم به ضریح. به ازدحام آدم‌هایی که می‌خواهند قبل از غرق شدن، دست توی دست امام رضا بگذارند. و آقایی که دست همه را می‌گیرد. حاجتم را گفتم. کسی در دلم گفت:(نیازی به تکرار نیست، دادم عزیز دلم! ) شاید هم چون پزشکی حاذق گفت: (نفر بعد!) دستم را قبل از غرق شدن گرفت.حاجتم را داده بود. همان لحظه و من دو ماه بعد هشتم اردیبهشت ماه وقتی حدود ساعت هشت صبح با مادرم به کاظمین وارد شدیم، فهمیدم همان لحظه داده. به دوستم هم داده بود و همسفر شدیم. نه اینکه فقط داده باشد، نه، همان طوری داد که میهمانی از میزبانی رئوف در شب عید خواسته بود. (هوایی، با مادرم، کربلا) امشب از این طعم شیرین دورم ولی دست از این پنجره‌های نورانی نخواهم کشید. چون طعم این اجابت را یکبار چشیده‌ام و شیرینی قند پهلویش زیر زبانم مانده. 🌺شب ویژه‌ای از دعای خیرتون محرومم نکنید. 🌸عیدتون مبارک 🆔 @bibliophil