(🌙✨) «وقتی ماه همنشین شب های من شد» خاله با شنیدن اسم اقای مرادی تمرکزش را از دست داد و رنگ های اکرلیک کنار پایش را ندید. این شد که پایش در انها فرو رفت و با کمر،همراه تابلو به زمین خورد. تمام لباسش رنگی شد. خاله محل برخورد را کمی مالید و گفت:« مگر نگفتم فرض کن ما گوشی نداریم؟» - فکر کنم کار مهمی دارد. خاله دیگر ادامه ی حرفم را نگرفت و مشغول تابلو و دردِ کمرِ خودش شد. تلفن را پاسخ دادم. - سلام. بفرمایید (ان طرف خط اقای مرادی) + سلام. چرا پاسخگو نیستید؟ خانم سپاسی کجاست؟ - دست خانم سپاسی فعلا جای دیگری بند شده. اگر مسئله ای هست بگویید. به او میگویم. +امیدوارم مشکلی برایتان پیش نیامده باشد. خواستم خدمت خانم سپاسی مطلبی عرض کنم. به او بگویید بعد از رفتن شان یک گردنبند طلا پیدا شده. صاحبش مشخص نیست. شما گردنبند تان را گم نکردید؟ - چند لحظه. سر تلفن را کنار گرفتم و به خاله گفتم: شما گردنبند طلا گم نکردی؟ خاله داشت بوم رنگ را از روی خودش بلند میکرد که با شنیدن این حرف، دست راستش را به سینه برد. دلشوره وار گفت:« گردنبندم! گردنبندم نیست!» و تابلو به طرف راست سنگینی کرد و نقش بر زمینِ خیسِ اتاق شد. +بیکران @biekaran