" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_178 خندیدم و گفتم: +البته من با این وضعت قبولت نمیکنما...گفته باشم.. م
•{🖤🤍}•• ‌ . . تو این یک هفته وضعیت هیچ تغییری نکرده بود.. حال حامد روز به روز بدتر میشد و روحیه ما ضعیف تر... پدرمادر حامد از مشهد اومده بودن و کارشون شده بود گریه و دعا.. تو این یه هفته فقط یه بار دیدمشون! اونم فقط توی بیمارستان... نرگس با هیچکس حرف نمیزد! وقتی ازش سوال میپرسیدی بهت خیره میشد و هیچی نمیگفت! ازروتختم بلند شدم و جلو آینه وایستادم.. زیرچشمام کبود بود و گود رفته بود.. موهامو بدون اینکه شونه کنم بالاسرم بستم و لباسای تکراریمو پوشیدم... گوشیمو انداختم تو کیفم .. خواستم در اتاقو باز کنم که با صدای رادین دستم رو دستگیره خشک شد.. _نه آقا... با این اتفاقی ک پیش اومده فکر نکنم بتونم برم... ...... _حالا نمیشه وقتشو یکم بندازین عقب؟ ..... _حالم که... والا تعریفی نداره آقا... اما خب..مهم نیست..شما وقتو بندازید عقب.. .... _ممنونم ..جبران میکنم! خدافظ... درو باز کردم که لبخندی زد و گفت: _وقت خواب؟ ساعت ۱۲ ظهره ها. +سلام...خدافظ! سرد جواب دادم و اومدم پایین... _آرام صبر کن! کجا میری؟ پوزخندی زدم و گفتم: +پاتوق من و حامد کجاست؟ همونجایی ک تو فرستادیش... بیمارستان! چشم غره ای رفتم و از خونه زدم بیرون... همین بود! کل حرف من و رادین در طول روز ختم میشد به همین چهارکلمه ! اونم با دعوا! هرچند مقصر من بودم... چون دلم پر بود ازش.. خیلی زیاد... زیاد باهاش حرف نمیزدم و یکسره اتاقم بودم... تا خود بیمارستان هرروز پیاده میرفتم... حالم ازماشین بهم میخورد! بعد ۲۰ دیقه پیاده روی رسیدم بیمارستان.. وارد سالن شدم که دیدم مثل همیشه مامان حامد داره دعا میخونه و گریه میکنه.. با خجالت و بغض رفتم جلو .. +سلام ناهید خانوم! سرشو آورد بالا که سریع پا شد و بغلم کرد.. _سلام دختر قشنگم.... حالت خوبه عزیزم؟ نرگس پوزخندی زد و رفت.. +ممنونم ..به خوبی شما ..خوبم! _بیا بشین اینجا عزیزم.. نشستم و زل زدم به حامد.. حامد نمیخوای بلند شی؟ یعنی قشنگ یه هفته استراحت کردیا.! بس نیست؟ نگاهی انداختم به مامان حامد... چقدر شکسته شده بود!!! کتاب دعاشو بست و اشکاشو پاک کرد.. خیره شد به حامد و گفت: _تو این چندروز هیچ تغییری نکرده حالش! نفس عمیقی کشید و دستمو گرفت: _حالش که بهتر شد... یکم که روپا شد سریع عقدتون میکنم...والا...خوبیت نداره دوتا عاشق ازهم دور بمونن... لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین!