" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_329 بعداز یه ربع ، داوود ماشین رو جلوی خونه نقلی که از طرف سازمان به من
•{🖤🤍}•• ‌ حتی منم گاهی اوقات محرم خودش نمیدونست و چیزی به من نمیگفت ! +حامد ! خیره شده بود بهم و سکوت کرده بود ! دروغ چرا !.. ولی ترس کوچیکی ته دلم رشد کرده بود و نگران روحش بودم ! نشستم رو صندلیش و نگاهمو دوختم بهش ! چندلحظه ای نگذشته بود که چشماش لبریز از اشک شد!!! نوچی گفتم که بلند شد و از اتاق بیرون رفت ... زورمو انداختم رو عصاها و یاعلی گفتم .. +خجالت نمیکشی تو؟ داداش یه حموم میرفتی خب ! پوف کلافه ای کشیدم و پنجره اتاقو باز کردم ... _ببند پنجره رو !مریضم ! +مریض که بودی ! این خداهم نوبت شفای تورو هی میندازه عقب ! آروم آروم سمت آشپزخونه رفتم و پنجره هارو همه رو باز کردم تا شاید کمی از بوی سیگار کاسته بشه ! در یخچالو بیخیال باز کرد و بطری آب رو بیرون آورد .. جعبه قرصارو گذاشت رو میز و مشغول گشتن قرص شد ! +چی میخوای؟ جوابی نداد که دوباره عصامو تو پهلوش فرو کردم ! +هوی باتوام ! با دادی که زد ، تموم ستون فقراتم لرزید !!! _بسه دیگه ! ولم کن ! عصبی قرصی رو زیر زبونش گذاشت و قلوپی آب رو مزه کرد ! +چته تو ! زبون نداری حرف بزنی؟ خواست بره که گفتم: +به جهنم ! حقته اصن ! با اونهمه بلایی که سر من و خواهرم آوردی، من خیلی باید پوست کلفت باشم که اومدم اینجا !! هرغلطی که میخوای بکن! اصن برو خودتو از پشت بوم بنداز پایین ! به من هیچ ربطی نداره ! نگاه تندی کردم و از خونه زدم بیرون ... درد بدنم بیشتر شده بود و میزان عصبی بودنم رو بیشتر میکرد! داوود تکیه داده بود به ماشین که با صدای بسته شدن در؛ سمت من برگشت ! _حالش چطور بود؟ جوابی ندادم .. +بشین بریم ! _باتوام ! میگم حالش چطور بود؟!!! +داوود میشینی یا خودم برم !!؟ _خب بابا ! باشه ! نگاه نگرانشو به در حیاط دوخت و ب زور سوار شد !! خواستم سوار شم اما با حس ضربه سنگی به سرم، برگشتم ! نگاهی به اطراف انداختم اما بافکر اینکه خیالاتی شدم ، در ماشینو باز کردم ... _نظر آرام هم همین بود ! داوود : حامد ! حامد اونجا چیکار میکنی حامد ! حامد !!! این واقعا حامد بود؟ حامدی که قصد جون خودش رو کرده بود؟ _آرام منو نمیخواست نه ؟! خنده های دیوانه وار و نزدیک شدنش به لبه دیوار خرپشته ، عادی نبود !