•{
#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_330
حتی منم گاهی اوقات محرم خودش نمیدونست و چیزی به من نمیگفت !
+حامد !
خیره شده بود بهم و سکوت کرده بود !
دروغ چرا !..
ولی ترس کوچیکی ته دلم رشد کرده بود و نگران روحش بودم !
نشستم رو صندلیش و نگاهمو دوختم بهش !
چندلحظه ای نگذشته بود که چشماش لبریز از اشک شد!!!
نوچی گفتم که بلند شد و از اتاق بیرون رفت ...
زورمو انداختم رو عصاها و یاعلی گفتم ..
+خجالت نمیکشی تو؟
داداش یه حموم میرفتی خب !
پوف کلافه ای کشیدم و پنجره اتاقو باز کردم ...
_ببند پنجره رو !مریضم !
+مریض که بودی ! این خداهم نوبت شفای تورو هی میندازه عقب !
آروم آروم سمت آشپزخونه رفتم و پنجره هارو همه رو باز کردم تا شاید کمی از بوی سیگار کاسته بشه !
در یخچالو بیخیال باز کرد و بطری آب رو بیرون آورد ..
جعبه قرصارو گذاشت رو میز و مشغول گشتن قرص شد !
+چی میخوای؟
جوابی نداد که دوباره عصامو تو پهلوش فرو کردم !
+هوی باتوام !
با دادی که زد ، تموم ستون فقراتم لرزید !!!
_بسه دیگه ! ولم کن !
عصبی قرصی رو زیر زبونش گذاشت و قلوپی آب رو مزه کرد !
+چته تو !
زبون نداری حرف بزنی؟
خواست بره که گفتم:
+به جهنم !
حقته اصن !
با اونهمه بلایی که سر من و خواهرم آوردی، من خیلی باید پوست کلفت باشم که اومدم اینجا !!
هرغلطی که میخوای بکن!
اصن برو خودتو از پشت بوم بنداز پایین !
به من هیچ ربطی نداره !
نگاه تندی کردم و از خونه زدم بیرون ...
درد بدنم بیشتر شده بود و میزان عصبی بودنم رو بیشتر میکرد!
داوود تکیه داده بود به ماشین که با صدای بسته شدن در؛ سمت من برگشت !
_حالش چطور بود؟
جوابی ندادم ..
+بشین بریم !
_باتوام ! میگم حالش چطور بود؟!!!
+داوود میشینی یا خودم برم !!؟
_خب بابا ! باشه !
نگاه نگرانشو به در حیاط دوخت و ب زور سوار شد !!
خواستم سوار شم اما با حس ضربه سنگی به سرم، برگشتم !
نگاهی به اطراف انداختم اما بافکر اینکه خیالاتی شدم ، در ماشینو باز کردم ...
_نظر آرام هم همین بود !
داوود : حامد ! حامد اونجا چیکار میکنی حامد !
حامد !!!
این واقعا حامد بود؟
حامدی که قصد جون خودش رو کرده بود؟
_آرام منو نمیخواست نه ؟!
خنده های دیوانه وار و نزدیک شدنش به لبه دیوار خرپشته ، عادی نبود !