╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_سیویکم
••○🖤○••
....
کِی گریخته است این دخترک! از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است؟
به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمی گیرد.
گوارای وجودت فاطمه جان! کسی که فراستی به این لطافت دارد. باید که جایزه ای چنین را در بر گیرد.
هرچه باداباد هلهله های سعبانه دشمن!
اگر قرار است خدا با دستهای تو قدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهای تو!
نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه، پدر را از اسب فرود می آورد. نیازی به کلام نیست، این دختر به زبان نگاه ، بهتر می تواند حرفهایش را به کرسی بنشاند، چرا که مخاطب حرفهای او حسینی است که زبان اشک و نگاه را بهتر از هر کس دیگر می فهمد.
فاطمه از جا بر می خیزد. همچنان در سکوت، دست پدر را می گیرد و بر زمین می نشاند. چهار زانو، و بعد خود بر روی پاهای او می نشیند. سرش را می چرخاند ، لب بر می چیند ، بغض کودکانه اش را فرو می خورد و نگاه در نگاه پدر می دوزد:
پدر جان! منزل زباله یادت هست؟ وقتی خبر شهادت مسلم رسید؟ پدر مهبوت چشمهای اوست:
تو یتیمان مسلم را بر روی زانو نشاندی و دست نوازش بر سرشان کشیدی!
پدر بغضش را فرو می خورد و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه می کند.
"پدر جان! بوی یتیمی در شامه جهات پیچیده است."
و ناگهان بغضش می ترکد و تو در میان هق هق های پنهان گریه ات فکر می کنی که این دخترک شش ساله این حرفها را از کجا می آورد، حرفهایی که این دم رفتن، آسمان چشم حسین را بارانی می کند:
بابا! این بار که تو می روی ، قطعا یتیمی می آید چه کسی گرد یتیمی از چهره ام بزداید؟ چه کسی مرا بر روی زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ خودت این کار را بکن بابا! که هیچ دستی به لطف دستهای تو در عالم نیست.
با حرفهای دخترک، جبهه حسین، یکپارچه گریه و شیون می شود و اگر حسین ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گذاره های جگر کودکان ، خیام را به آتش می کشد.
و حسین خوب می داند و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست، یک کرشمه نوازش طلبانه نیست، یک نیاز عاطفی دخترانه نیست.
او دست ولایت حسین را برای تحمل مصیبت می طلبد، برای تعمیق ظرفیت، برای ادامه حیات.
تو خوب می دانی و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین، قلب تهی می کند و جان می سپارد.
این است که حسین با همه عاطفه اش، فاطمه را در آغوش می فشرد، بر سر روی و سینه اش می کشد و چشم و گونه و لبهایش را غرق بوسه می کند.
و تو انتقال آرامش را به وجود فاطمه، احساس می کنی. طماءنینه و سکینه را به روشنی در چشم های او می بینی و ضربان تسلیم و توکل و تفویض را از قلب او می شنوی .
حالا فاطمه می داند که نباید بیش از این پدر را معطل کند و آغوش استقبال خدا را گشاده نگه دارد و حسین می داند که فاطمه می ماند. شهادت را می بیند و تاب می آورد.
...
••○🖤○••
✍
#نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر
#لینک_کانال و
#نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒
@chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ