╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_چهل_سوم
••○♥️○••
الان که دارم این نوشته را مینویسم هیبت ابوحیدر را به یاد ندارم ولی فریادهایش در گوشم کاملاً میپیچد: صدام! با ما چه کردی که جز شکست و خواری ذلت چیزی نصیبمان نشد، این همه ـ اتفاقات ـ نتیجه حماقت توست، سر کلاشینکف را به سمت عکس صدام گرفت و گلوله باران کرد، اول هیچ کس باور نمیکرد اما بعد با آمدن شعارها ...
بوی سیگار بیشتر و بیشتر شد، چشمم را که از دفترچه ابومهدی برداشتم یک ثانیه درد از نوک پا تا سر انگشتان دستم پیچید و همة مغزم از درد سوت کشید با چشمانی که دیگر رمق نداشت نگاه کردم و دیدم که سربازی سیگارش را تا ته در زخم پایم فرو کرده است دیگر نشد خودم را نگه دارم، چشمانم بسته شد.
عمود 499
برای اغما چیزی به جز صفحه خالی به نظرم نمیسد. ـ خالد ـ
ابوولاء میگوید: بدو علی جان، اربعین به کربلا نمیرسیم ها
به ابوولاء میگویم تا ویلچر مهدی را تحویل ندهی من قدم از قدم بر نمیدارم
••○♥️○••
✍
#نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر
#لینک_کانال و
#نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒
@chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ