عج # *قلبم_برای_تو* بیست و هشتم 🔮-راستش خیلی اصرار کرد منم دلم سوخت..ولی قول داده بود نیاد😕حالا چی گفت مگه؟! -مهم نیست دیگه..از میلاد خبری نشد؟! -نه..نیومد مگه امروز؟! -نه..به مامان یه زنگم نزده از صبح تا حالا..😑 -نگران نباش..حتما باز شهرستانه برا کاراش -دیگه اندازه یه زنگ که وقت داره؟؟ -شاید آنتن نمیده..راستی مریم چی گفتی به این پسره؟! داشت گریه میکرد رو پله ها -گریه میکرد😯😯😕 -آره..خواستم جر و بحث کنم باهاش که چرا اومدی اینجا که دیدم حالش خوب نیست چیزی نگفتم.. -واقعا گریه میکرد😯😕 -اره.. 🔮از زبان سهیل:بعد از زیارت آروم به سمت خونه حرکت کردم..حوصله رفتن به خونه و سئوال جوابهای اهل خونه رو نداشتم..ظاهرم داد میزد که یه چی شده..موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو خونه..هر کاری میکردم خوابم نمیبرد..با خدا درد و دل میکردم تا صبح...خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی...فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود..😢بفهمه که آدم بیخودی نیستم..😢بفهمه واقعا عوض شدم😔نفهمیدم کی خوابم برد..خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن..بدو بدو رفتم پایین..انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم.در رو باز کردم...دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن..تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:..به به آقا سهیل...و بغلم کردن...شوکه شده بودم پرسیدم شما؟!😯گفتن: حالا دیگه رفیقاتو نمیشناسی؟!اومدیم دعوتت کنیم..شلمچه منتظرتیم..ببین رفیق..اگه هیشکی دوست نداشته باشه ما که هستیم😉بیا پیش خود ما..از خواب پریدم..قلبم تند تند میزد..یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دردمشون و بیرونم کردن از طلائیه😢 یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟!😕 صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا..فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم.. اون عطر و بو وحسی که موقع حرف زدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ جا دیگه حس نکرده بودم... 4 صبح بود.اصلا حواسم به ساعت نبود. شماره فرمانده رو گرفتم: -سلام... -سلام سهیل..چی شده؟! تفاقی افتاده😨😲 -نه حاجی..میخواستم بگم منم راهیان میاما. -لا اله الا الله..خو مرد حسابی میزاشتی صبح میگفتی دیگه... -الان مگه صبح نیست؟!😯 -عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره😩 -ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود//اشکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده😆 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄