کوچه پس کوچه های شهر من 🔸 کِراز وبه قول حسن روحانی وما ادراک کِراز ✍ حسین عبداللهیان بهابادی تیرماه که میشد هفت هشت بچه قد و نیم قد بابا اصغر، دمبل و دستکمان را جمع و روزشماری می کردیم تا بابا فرمان حرکت به سمت بهاباد را صادر کنند ومن خوشحال بودم که دیگه نباید برای فاطمه، مجله کیهان بچه ها بخرم 😜.ننه اما دست کمی از زهرا اَبلَسَن(همسر حاج داوود حاتمی )نداشتند ویکی در بغل ،سه تاچپ و راسشون ویکی تو شکم 😲🤣 سه بعداز ظهر، کراز جلوی خونه ما در پابدانا ترمز میزد ، ذوق میکردیم وخوشحال میشدیم که داریم میریم باباد. و تا دو ماه به اتفاق وروجکهای فامیل آتیش میسوزونیم و کسی هم کاری به کارمون نداره .نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای این کراز رو ساخته بود اما هر چه بود دانشمند نبود سر ماشین کمپرسی را کنده بود واتاق آهنی وحشتناکی را مثل اتوبوس روی آن سوار کرده بود تا کارگران نگون بخت ننه مرده ،بتونن روزای پنج شنبه از تو بیابونای یزد وکرمون خودشون رو به وطنشون برسونن .😱و آخرین ایستگاهش بهاباد بود . آفتاب بعداز ظهر تیرماه که به آن پاره آهن روان می خورد دیگه تا به مقصد برسیم جونی برامون نمیذاشت البته برا بزرگترا ، چون ما بچه ها اینقد هیجان داشتیم که سه ساعت راه برامون ساعتها طول میکشید ، اما خم به ابرو نمی آوردیم.😊 ملت اثاثشون رو میریختن روی هم وبعضیا هم که جاشون نبود رو اثاثها مینشستند همه جور جک وجونوری (دور از جون ما) هم با خودشون میاوردند ☺️بابا به اتفاق ننه ، طیبه ورباب که فسقلی بودن در کابین جلو و بغل دست راننده ، من ومحمدرضا بغل هم و در میان جمعیت فشرده در اتاقک آهنی داغ ( از اسارت بدتر بود )حسن که کم سن وسال بود رو پای ما ، علی کلّه ی اثاثها و مهدی هم در شکم ننه جا گرفته بودند .😇 فاطمه هم مدیریت بر بچه ها را به عهده داشت. هنوز چند دقیقه ای از حرکتمان نگذشته بود که مرغی قد قد کنان با سرعت خدا کیلومتر از زیر پایمان رد میشد و از صندلی جلو سر در می آورد .😳لحظه ای بعد بز قرمز حسن دهستانی از لای صندلیِ من و محمدرضا سرکی میکشید و افاضه ای می کرد و نیم نگاهی هم از سر کنجکاوی به قیافه ی متحیر همیشه اخموی حسن بخت برگشته ی ننه مرده می انداخت که باعث می‌شد حسن از ترس جیغی بکشد و ونگی بزند 😉چه هیاهویی بود اون تو . دقایقی بعد این علی بود که ازبالای اثاثها اُق میزد وسط کراز و حالش بد میشد. کم کم منم حالم رو به وخامت میگذاشت وبالهجه کرمونی غلیظ در گوش محمدرضا میگفتم " مَمَرضا دارم بالا میارم " ومحمدرضا برادرانه وباعصبانیت با همون لهجه میگفت" مرگ، حالا چه وقت بالا اُوردنه" خدا اونروزو نیاره که آدم توی اینجور وضعیتی گیر ممرضا بیفته 😝. کار نداریم با چه مکافاتی به باباد میرسیدیم . ماشین داغ و در و بُن بسته که حتی گاهی اوقات اتفاقات ناگوار دیگه ای هم 🤭میافتاد که امکان باز کردن شیشه ها نبود و بالاخره نمی فهمیدیم بزرگترا بد خوراکی کرده بودند یا مثل همیشه گردن بچه ها بود ...☺️ کم کَمک غروب میشد و مسافرها پیاده میشدند و فقط ته آن ارابه ی مرگ ما می ماندیم . از کویگون (کویجان) به بعد که غیر از خودمان کس دیگری نبود ما بچه ها مثل بچه گربه از سر و کول هم بالا میرفتیم و انگار نه انگار همین چند دقیقه قبل داشتیم از آب و هوای بد ماشین خفه می شدیم . از سر پیچ شهرک که تو خیابون اصلی میپیچیدیم کیف میکردیم . دوطرف، باغ بود و خیابون کم عرض و تنگ که کمبود ماشین در آن خیابان خلوت بیداد میکرد .🥲 هرکسی را که میدیدی داشت دنبال گوسفنداش میدوید که اگر گله میومد گوسفنداشون قاطی میشدند . اولین تصویر ضبط شده اونروزامون پسرعمویمان بود که سوار برخر از باغ کوچه کازه برمیگشت وما با خوشحال براش دست تکون میدادیم اینقد ذوق میکردیم که الان یادم نمی آید از دیدن پسرعمو آنهمه ذوق میکردیم یا از چهره خفن آقا خره این همه بالا پایین میپریدیم .🤪😅 با هر مکافاتی بود غروب تیرماه ،کراز جلوی دانشگاه کنده ئو روبروی خونه عمواکبر ترمز میزد. وای که چه حس قشنگی بود دیدن فامیل بعداز یک سال. اصلأ دیدن اون محله الهام بخش ما بود . خیابون تنگ وترش با چاله های فراوان . درختان بید بزرگی جلوی دانشگاه کندئو درست روبروی خونه عمو علی بود که زیر آنها جوی گِلیِ همیشه پر آبی خود نمایی میکرد .سر کوچه تَگِر خونه بی بی شهربونو(خونه مَرَفیا مادر حاج حسن رفیعیان ) بود که با خاله رباب و خاله عصمت و دایی محمد( شهید غنی زاده ) زندگی می کردند و روبروی اون و اول کوچه تگر ،خونه کبلسین خالو و خاله ربابه و آن سمت خیابون خونه امید ما بود خونه حاج عبدالله . . . . ادامه دارد ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh