رمانآنلاین🍃
با دیدن صحنه ای که دیدم خون در رگ هایم جوشید. از جایم بلند شدم. دستانم را مشت کردم.نگاهم را به میز دوختم وبا عصبانیت گفتم:در رو باز کن میخوام برم بیرون.
صدایش را نازک کرد و گفت: امکان نداره حاجی جون. 😏
نفسم را عمیق بیرون دادم و به طرف در رفتم. دستگیره را محکم کشیدم اما در باز نمیشد. با تمام فشار دستگیره را بالا پایین کردم. محکم به در کوبیدم و گفتم: یکی این در لعنتی رو باز کنه.
پریا قهقه ای سر داد و گفت: متاسفم کسی نیست عزیزم. راستی چطور دلت میاد از من بگذری حسام جووون!😈http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4با رمان زیبای خوشهیماه از نویسندهی ارزشی ایتا خانم زهرا صادقی ( هیام) همراه باشید.