🔰شهـید سیدمرتضی آوینی:
شهـادت؛
تولد ستارہ ایست که پرتو نورش عرصه ی زمان را در می نوردد ،
و زمین را به نور رب الارباب اشراق می بخشد..
📎شبــــتون شهــــدایی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
رهبر انقلاب اسلامی در توصیهای همگان را به توسل و توجه به پروردگار فراخواندند و گفتند: البته این بلا آنچنان بزرگ نیست و بزرگتر از آن نیز وجود داشته است، اما بنده به دعای برخاسته از دل پاک و صاف جوانان و افراد پرهیزگار برای دفع بلاهای بزرگ بسیار امیدوارم، چرا که توسل به درگاه خداوند و طلب شفاعت از نبی مکرم اسلام و ائمه بزرگوار میتواند بسیاری از مشکلات را برطرف کند.
ایشان افزودند: دعای هفتم صحیفه سجادیه دعای بسیار خوب و خوشمضمونی است که میتوان با این الفاظ زیبا و با توجه به معانی آن با پروردگار سخن گفت.
به پویش ختم دعای هفتم صحیفه سجادیه بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/3082420271C37b6e37e77
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت فقط یادت نره اونیکه درباغ سبز نشون داد تو بودی! بازمیگم که من بهت لطف کردم! تمام کینه ام
#قسمت_شصت_و_یک
تا خودش پایین بیاید و فکری برای ظاهرم کند! نگران دو دستش راروی گونه
هایم میگذارد و می پرسد: محیا...چرا این شکلی... دارم سکته می کنم!
نمی توانم چیزی به او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد می ترسم... نگاه
های تیز محمدمهدی تنم را می لرزاند. میترسم بلایی سرم بیاورد! از آن حیوان
چیزی بعید نیست! مِن مِن می کنم و می گویم: یه ماشین سر یه خیابون زد بهم
ولی در رفت!
چشمانش ازحدقه بیرون می زند: وای یاخدا... بیشور...کسی جلوشو نگرفت!
وقت گیر اوردی ها
-نه! خلوت بود!
الهی بمیرم عزیزم! بغض می کند و خاک مانتوام را می تکاند...
وقت ندارم! سریع می پرسم:
-تو پارکینگتون دستشویی دارید؟
خودش تازه متوجه نیازم می شود و می گوید:
آره آره پشت پله ها! روشویی هم داره میتونی صورتتو بشوری... موهاتم بهم
ریخته... کنار لبت زخم شده، برو منم میام!
-کجا؟
میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم که! میرم بالا برمی گردم.
به دستشویی میروم و مقنعه ام رادر می آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم و
لبم رابا دندان میگزم. پوست کف دستم روی آسفالت خیابان کشیده شده و حالا
گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینی می کند. یک آینه ی شکسته به
دیوار زده اند. به چشمانم خیره میشوم" محیا...توچیکار کردی..."
موهایم را باز و یکبار دیگر می بندم... صورتم را میشویم و کنار لبم را
باسرانگشت ل*م*س می کنم. حسابی می سوزد. باورم نمی شود من یک دیوانه را
اینقدر دوست داشتم؟ پَست! به شلوارم نگاه می کنم. همان لحظه چند تقه به در
فلزی دستشویی میخورد و صدای میترا آرام می آید: عزیزم! بیا برات مقنعه و
شلوار آورم...
در را باز می کنم. لبخندکجی می زند...
نفسم را به بیرون فوت می کنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجه
جای دست روی دهان و گونه هایم شد... برایم کرم آرایشی آورد تا حسابی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت_و_یک تا خودش پایین بیاید و فکری برای ظاهرم کند! نگران دو دستش راروی گونه هایم میگذارد و
#قسمت_شصت_و_دو
کبودی را بپوشانم چشمانم رامی بندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم
نفهمد!
بلند سلام می کنم و وارد پذیرایی میشوم... خبری ازهیچ کس نیست! زمزمه می
کنم خداروشکر و به سختی از پله ها بالا می روم. میترا حسابی کلید کرد تا
حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم که یک پسر آمده بود برای
زورگیری! اوهم باورش شد و گفت: وای اگر محمدمهدی بود لهش می کرد! و تنها
جواب من تبسمی تلخ بادلی شکسته بود!
فنجان قهوه را روی میز میگذارم و از پنجره ی سرتاسری کافه به خیابان خیره
می شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینکه خیال ندارد کم کم جایش را بابهار
عوض کند! نیمه اسفند ماه و پیش به سوی سالی که بادیدگاه جدید من شروع می
شود. یک دستم را زیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسی مژه های بلندم را
می گیرم. اخم ظریفی که بین ابروهایم انداخته ام تداعی همان روز وحشتناک
است! محمدمهدی. هنوز باورش سخت است... مردی که متانت و برخورد خاصش
با دخترها زبان زد همه بود! ریش و یقه ی بسته و. ظاهر موقرش! فنجان
رابالا می آورم و لبه اش را روی لبم می گذارم. زندگی تلخ من روی این قهوه
راهم کم می کند! فنجانم را پایین می آورم و کنارپنجره می گذارم. ازجا بلند می
شوم پالتوی قرمزم را به تن می کنم و غرق در خیال به خیابان پناه می برم. چادر که
هیچ... دیگر از نماز هم بیزارم! دورعاشقی راخط کشیده ام... یک خط پررنگ به عمق
زخمی که به دلم مانده! اشتباه من اعتماد به او بود!
پس دیگر این اشتباه را نمی کنم... به پشت سر نگاه می کنم رد پایم برف را
تیره کرد. کاش میشد گذشته راپاک کرد. امانه! گذشته ی من درس بزرگی بود که
تمام وجودم خوب پُر کرد. کلاسهای محمدمهدی جهنم به تمام معنا بود. گاها از
کلاسش بیرون می زدم و تااخر زنگ در حیاط می ماندم. اوهم خیلی سخت نمی
گرفت. رفت و آمدهایم به موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد!
دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد. کمرم رامحکم به درس بسته بودم. حرفهای
میترا حسابی رویم اثر گذاشته بود. من باید کنکور راخوب پشت سر میگذاشتم و
برای ادامه تحصیل به دانشگاه تهران راه پیدا می کردم. شبها تادیروقت صرف
تست زنی میشد. حتی برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنی به بازار
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
بی ادعا اما پر ڪار
بی منت اما با #جرات
بیشترین تاثیر اما با ڪمترین امکانات
یعنی #بسیجی با غیرت...
#دنبال_خدمت_به_مردم
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت_و_دو کبودی را بپوشانم چشمانم رامی بندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد! بلند
#قسمت_63
نرفتم. پدرم حسابی به خودش می بالید که من اینقدر سربه راه شده ام.
خبر نداشت که ازعالم و عقاید او به کلی بیزار شده ام و میخوام فرار کنم.
عیدهم از راه رسید و تنها دغدغه ی ذهنی من کنکور بود. در راه دید و
بازدیدهم یک کتاب دستم میگرفتم و میخواندم. به قولی شورش را دراورده
بودم. قرار بود درایام تعطیالت سری هم به تهران بزنیم اما برای پدرکارمهمی
پیش آمد و خودش به تنهایی برای معامله ای بزرگ به شیراز رفت. عید باتمام
شلوغی وهیجان اش برایم خسته کننده بود. برای امتحان بزرگ زندگی ام روز
شماری می کردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز می گذاشتم تا حواسم جمع
درسم باشد. مادرم دورسرم اسپند می گرداند و صلوات می فرستاد. ذکر می گفت
و برایم دعامی کرد. دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان
کورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد کرد. من تمام شدم!
عصبی و تلخ بغضم راقورت می دهم و دندان قروچه می کنم. باکف دست روی میز
می کوبم و ازآشپزخانه بیرون میروم. نگاه تیزم رابه مادرم میدوزم و
می پرسم: ینی میخوای همین جوری ساکت بشینی؟ اره؟
مستاصل نگاهم می کند و سرش رازیر میندازد. به سمت پدرم می چرخم و بلند می
گویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نکندم که االن بگی حق نداری بری دانشگاه!
ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون
کندنتو! ولی دل و دینم اجازه نمیده دستی دستی دخترمو بسپارم به یه شهر
دیگه. دستهایم راباال می اورم و باغیض می گویم:
دوستام میلیونی خرج کردن تا بچه های خنگشون رتبه قابل قبول بیارن ولیای بابا! بیخیال دیگه! همه آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های
نیاووردن! االن من ...بعد اون همه زحمت...راه برام آسفالت شده! چه گیریه
آخه؟!
دستهای گره شده اش را زیر چانه میگذارد و یک نه محکم میگوید. باحرص برای
بار آخر به مادرم نگاه می کنم چشمانش همان خواسته ی من را فریاد میزند.
اما به قول خودش دهانش به احترام پدر بسته شده اما من اعتقاد دارم که او
می ترسد! ازدواج محموله ی عجیبی است. اخرش باید همین جور توسری خور باشی!
بغضم میترکد و جیغ می کشم: من باید درسمو ادامه بدم. جاییکه دوست دارم.
رشته ای که دوست دارم. اگر تو ذهنتونه که جلومو بگیرید و سرسال یه آقا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#قسمت_65_66
سه دخترو یک پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش می
کنند.
همان شب باخودم عهد کردم که هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمی کنم ولی...
آدامس بین دوردیف دندانم میترکد و صدایش منجر به اخم ظریف پدرم می شود.
چمدانم را کنارم میکشم و می گویم: اوکی ممنون که زحمت کشیدید.
مادرم اشکش را باگوشه ی چادر پاک می کند و صورتم رامحکم و گرم می
ب*و*س*د...
مادر مراقب خودت باش. اسه برو...آسه بیا!
پدرم جلو می اید و شالم را کامل روی موهایم میکشدباشه صدبار گفتی!
محیا حفظ آبرو کن اونجا.. یه وقت جلوی جواد خجالت زده نشم بابا.
حرصم میگیرد
-چی کار کردم مگه؟!
هیچی... فقط همین قدر که اونا الان منتظر یه دختر چادری ان اما..
عصبی قدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نکن پدرمن! نمیشه طبق
علایق اونا زندگی کنیم که... چادر داشتن یانداشتن من یه سودی به حال زن
عمو و عمو داره.
چقد تو حاضرجوابی! فقط خواستم گوشزد کنم...
-بله
صورتش را می ب*و*س*م و چند قدمی عقب می روم...
محیا بابا! همین یه جمله رو یادت نره.. درسته جواد استقبال کرد و گفت مثل
دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو کنارش باشی...
ولی باهمه اینا تو مهمونی.
سری تکان میدهم و چشم کش داری می گویم. مادرم بغضش راقورت میدهد و
می گوید: بزرگ شدی دیگه دختر... حواست به همه چیز باشه
به لاخره بعداز نصیحت و دور از جان وصیت یقه ام را ول کردن تامن به پروازم
برسم. دم آخری هم برایشان دست تکان دادم و ب*و*س* فرستادم. بله...خلاف
تصوراتم من حاضر به پذیرفتن زندان جواد جون شدم. گرچه خودم راهنوز هم
نزدیک به آزادی می بینم. قراراست تنها کنارشان بخوابم و غذامیل کنم.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
رمانآنلاین🍃
با دیدن صحنه ای که دیدم خون در رگ هایم جوشید. از جایم بلند شدم. دستانم را مشت کردم.نگاهم را به میز دوختم وبا عصبانیت گفتم:در رو باز کن میخوام برم بیرون.
صدایش را نازک کرد و گفت: امکان نداره حاجی جون. 😏
نفسم را عمیق بیرون دادم و به طرف در رفتم. دستگیره را محکم کشیدم اما در باز نمیشد. با تمام فشار دستگیره را بالا پایین کردم. محکم به در کوبیدم و گفتم: یکی این در لعنتی رو باز کنه.
پریا قهقه ای سر داد و گفت: متاسفم کسی نیست عزیزم. راستی چطور دلت میاد از من بگذری حسام جووون!😈
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
با رمان زیبای خوشهیماه از نویسندهی ارزشی ایتا خانم زهرا صادقی ( هیام) همراه باشید.
تیم تخریب رفت که یه معبر باز کنه تا نیرو های گردان بتونن یه تک شبانه به دشمن بزنن...
از سیم خاردار که گذستن و وارد میدان مین شدن پای یکی از بچه ها رفت روی مین منور...
مین منور منطقه رو روشن میکرد و باعث میشد همه عملیات لو بره،از طرفی بیش از هزار درجه سانتیگراد حرارت داره و کلاه آهنی رو حتی ذوب میکنه...
حتی نمیشه بهش نزدیک شد
تا بقیه رفتن فکری کنن دیدن این نوجوان غیرتی که سوختن رو از مادر یاد گرفته خودش فورا دست به کار شد...
کلاهش رو انداخت روی مین و خوابید روش
شکمش آب شد، بدنش میجوشید...
پلاکش هم آب شد
اشک گوشه ی چشم ما و لبخند گوشه ی لب او...
معبر زده شد و عملیات با موفقیت انجام شد...
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا
#شهدایی
#شلمچه😭😭
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
هدایت شده از 😍پیشنهاد ویییییژژژژه😍
کلی دستور #غذاهای۳۰دقیقه ای ⏰ 🍲
آخه کی حالداره ماه رمضون
با زبون روزه
یکساعت جلو گاز غذا بپزه😩🥺
🍲🌮🌯🍗🥗
بیا اینجا و👇👇
راحتبخوابتا دم #افطار😴😜😅
56دستورپخت #غذاهایفووری😋👇
https://eitaa.com/joinchat/2775842838C0e8ec6c9f8
غذاهاش برای #افطاروسحری عالیه👌👌👆
هدایت شده از "بیداری مــردم "
اگــر #مجـرد هسـتید و #همسفری تابهشت میخواهیدقلبقرمز رو #لمس کنید👇
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اگرمیخوایدبا #شهدارفیقشیدقلبزردلمسکن👇
💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛
اگــر دوست دارید ببینید #زندگیشهدا چطور بوده قلبآبی رولمس کنید👇
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
اگر #دلتون_گرفته ودنبال کانال برای #آرامش ویادخداهستید قلبسبز لمسکنید👇
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
😍حــتــما امتـحان کـــن پشیمون نمیشی😍