معلم اومد سر كلاس و حاضر غايب كرد:
بزرگراه همت....................حاضر
غيرت همت.................غايب
ورزشگاه همت.............حاضر
مردونگي همت............غايب
مرام همت..............غايب
سمينار همت.............حاضر
اقايي همت................غايب
صداقت همت.............غايب
همايش همت............حاضر
صفاي همت...........غايب
عشق همت............غايب
آرمان همت............غايب
ياران همت............غایب
کجاید مردان بی ادعا
🔸 فرماندهای که از شلوغی مراسم تشییعش میترسید ...
یڪ روز بعد از پایان عملیات والفجر۸ تویوتا را روشن کرد و به سمت آبادان حرکت کردیم. حالش آشفته بود تا به حال اینگونه او را ندیده بودم، یک به یک شهدا را یاد میکرد و برایشان گریه میکرد، گفتم حالا چرا اینقدر ناراحتی گفت: «بیشتر برای زمان بعداز شهادتم ناراحتم»
متوجه حرفش نشدم با تعجب گفتم: بعداز شهادت که ناراحتی نداره ! گفت: « برای ما داره از آنجایی که من فرمانده بودم، مردم و مسئولین مرا میشناسند. ناراحتم و میترسم از آن روزی که وقتی شهید بشوم، تشییع جنازهام شلوغ شود، مسئولین بیایند، برایم تبلیغات ڪنند. کل استان اعلامیه پخش کنند. این است که برای بعداز شهـادتم هم ناراحتم ، من خودم را شرمنده شهدایی که واقعاً زحمت کشیدند و نامی از آنها نیست میدانم.
با این اعتقادی که داشت، خدا به او عنایت کرد و بعد از شهادتش، مفقود ماند و تشییع نشد. مدتها از زمان شهادتش گذشت تا اینکه در سال ۱۳۷۴بهمراه هفتاد و چند تن از شهدای مازندران تشییع شد.
✍ راوی: همرزم شهید
#شهید_سردار #محمدحسن_طوسی
#جانشین_فرمانده_لشکر۲۵کربلا
#شهادت_عملیات_کربلای۸
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
یه شهیداگه بخوادمیتونه شفاعت بکنه
اگه کربلابخوادمیتونه عنایت بکنه
خوش بحال اون که باشهیدرفاقت بکنه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🔰شهـید سیدمرتضی آوینی:
شهـادت؛
تولد ستارہ ایست که پرتو نورش عرصه ی زمان را در می نوردد ،
و زمین را به نور رب الارباب اشراق می بخشد..
📎شبــــتون شهــــدایی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
رهبر انقلاب اسلامی در توصیهای همگان را به توسل و توجه به پروردگار فراخواندند و گفتند: البته این بلا آنچنان بزرگ نیست و بزرگتر از آن نیز وجود داشته است، اما بنده به دعای برخاسته از دل پاک و صاف جوانان و افراد پرهیزگار برای دفع بلاهای بزرگ بسیار امیدوارم، چرا که توسل به درگاه خداوند و طلب شفاعت از نبی مکرم اسلام و ائمه بزرگوار میتواند بسیاری از مشکلات را برطرف کند.
ایشان افزودند: دعای هفتم صحیفه سجادیه دعای بسیار خوب و خوشمضمونی است که میتوان با این الفاظ زیبا و با توجه به معانی آن با پروردگار سخن گفت.
به پویش ختم دعای هفتم صحیفه سجادیه بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/3082420271C37b6e37e77
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت فقط یادت نره اونیکه درباغ سبز نشون داد تو بودی! بازمیگم که من بهت لطف کردم! تمام کینه ام
#قسمت_شصت_و_یک
تا خودش پایین بیاید و فکری برای ظاهرم کند! نگران دو دستش راروی گونه
هایم میگذارد و می پرسد: محیا...چرا این شکلی... دارم سکته می کنم!
نمی توانم چیزی به او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد می ترسم... نگاه
های تیز محمدمهدی تنم را می لرزاند. میترسم بلایی سرم بیاورد! از آن حیوان
چیزی بعید نیست! مِن مِن می کنم و می گویم: یه ماشین سر یه خیابون زد بهم
ولی در رفت!
چشمانش ازحدقه بیرون می زند: وای یاخدا... بیشور...کسی جلوشو نگرفت!
وقت گیر اوردی ها
-نه! خلوت بود!
الهی بمیرم عزیزم! بغض می کند و خاک مانتوام را می تکاند...
وقت ندارم! سریع می پرسم:
-تو پارکینگتون دستشویی دارید؟
خودش تازه متوجه نیازم می شود و می گوید:
آره آره پشت پله ها! روشویی هم داره میتونی صورتتو بشوری... موهاتم بهم
ریخته... کنار لبت زخم شده، برو منم میام!
-کجا؟
میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم که! میرم بالا برمی گردم.
به دستشویی میروم و مقنعه ام رادر می آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم و
لبم رابا دندان میگزم. پوست کف دستم روی آسفالت خیابان کشیده شده و حالا
گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینی می کند. یک آینه ی شکسته به
دیوار زده اند. به چشمانم خیره میشوم" محیا...توچیکار کردی..."
موهایم را باز و یکبار دیگر می بندم... صورتم را میشویم و کنار لبم را
باسرانگشت ل*م*س می کنم. حسابی می سوزد. باورم نمی شود من یک دیوانه را
اینقدر دوست داشتم؟ پَست! به شلوارم نگاه می کنم. همان لحظه چند تقه به در
فلزی دستشویی میخورد و صدای میترا آرام می آید: عزیزم! بیا برات مقنعه و
شلوار آورم...
در را باز می کنم. لبخندکجی می زند...
نفسم را به بیرون فوت می کنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجه
جای دست روی دهان و گونه هایم شد... برایم کرم آرایشی آورد تا حسابی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت_و_یک تا خودش پایین بیاید و فکری برای ظاهرم کند! نگران دو دستش راروی گونه هایم میگذارد و
#قسمت_شصت_و_دو
کبودی را بپوشانم چشمانم رامی بندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم
نفهمد!
بلند سلام می کنم و وارد پذیرایی میشوم... خبری ازهیچ کس نیست! زمزمه می
کنم خداروشکر و به سختی از پله ها بالا می روم. میترا حسابی کلید کرد تا
حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم که یک پسر آمده بود برای
زورگیری! اوهم باورش شد و گفت: وای اگر محمدمهدی بود لهش می کرد! و تنها
جواب من تبسمی تلخ بادلی شکسته بود!
فنجان قهوه را روی میز میگذارم و از پنجره ی سرتاسری کافه به خیابان خیره
می شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینکه خیال ندارد کم کم جایش را بابهار
عوض کند! نیمه اسفند ماه و پیش به سوی سالی که بادیدگاه جدید من شروع می
شود. یک دستم را زیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسی مژه های بلندم را
می گیرم. اخم ظریفی که بین ابروهایم انداخته ام تداعی همان روز وحشتناک
است! محمدمهدی. هنوز باورش سخت است... مردی که متانت و برخورد خاصش
با دخترها زبان زد همه بود! ریش و یقه ی بسته و. ظاهر موقرش! فنجان
رابالا می آورم و لبه اش را روی لبم می گذارم. زندگی تلخ من روی این قهوه
راهم کم می کند! فنجانم را پایین می آورم و کنارپنجره می گذارم. ازجا بلند می
شوم پالتوی قرمزم را به تن می کنم و غرق در خیال به خیابان پناه می برم. چادر که
هیچ... دیگر از نماز هم بیزارم! دورعاشقی راخط کشیده ام... یک خط پررنگ به عمق
زخمی که به دلم مانده! اشتباه من اعتماد به او بود!
پس دیگر این اشتباه را نمی کنم... به پشت سر نگاه می کنم رد پایم برف را
تیره کرد. کاش میشد گذشته راپاک کرد. امانه! گذشته ی من درس بزرگی بود که
تمام وجودم خوب پُر کرد. کلاسهای محمدمهدی جهنم به تمام معنا بود. گاها از
کلاسش بیرون می زدم و تااخر زنگ در حیاط می ماندم. اوهم خیلی سخت نمی
گرفت. رفت و آمدهایم به موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد!
دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد. کمرم رامحکم به درس بسته بودم. حرفهای
میترا حسابی رویم اثر گذاشته بود. من باید کنکور راخوب پشت سر میگذاشتم و
برای ادامه تحصیل به دانشگاه تهران راه پیدا می کردم. شبها تادیروقت صرف
تست زنی میشد. حتی برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنی به بازار
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
بی ادعا اما پر ڪار
بی منت اما با #جرات
بیشترین تاثیر اما با ڪمترین امکانات
یعنی #بسیجی با غیرت...
#دنبال_خدمت_به_مردم
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت_و_دو کبودی را بپوشانم چشمانم رامی بندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد! بلند
#قسمت_63
نرفتم. پدرم حسابی به خودش می بالید که من اینقدر سربه راه شده ام.
خبر نداشت که ازعالم و عقاید او به کلی بیزار شده ام و میخوام فرار کنم.
عیدهم از راه رسید و تنها دغدغه ی ذهنی من کنکور بود. در راه دید و
بازدیدهم یک کتاب دستم میگرفتم و میخواندم. به قولی شورش را دراورده
بودم. قرار بود درایام تعطیالت سری هم به تهران بزنیم اما برای پدرکارمهمی
پیش آمد و خودش به تنهایی برای معامله ای بزرگ به شیراز رفت. عید باتمام
شلوغی وهیجان اش برایم خسته کننده بود. برای امتحان بزرگ زندگی ام روز
شماری می کردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز می گذاشتم تا حواسم جمع
درسم باشد. مادرم دورسرم اسپند می گرداند و صلوات می فرستاد. ذکر می گفت
و برایم دعامی کرد. دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان
کورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد کرد. من تمام شدم!
عصبی و تلخ بغضم راقورت می دهم و دندان قروچه می کنم. باکف دست روی میز
می کوبم و ازآشپزخانه بیرون میروم. نگاه تیزم رابه مادرم میدوزم و
می پرسم: ینی میخوای همین جوری ساکت بشینی؟ اره؟
مستاصل نگاهم می کند و سرش رازیر میندازد. به سمت پدرم می چرخم و بلند می
گویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نکندم که االن بگی حق نداری بری دانشگاه!
ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون
کندنتو! ولی دل و دینم اجازه نمیده دستی دستی دخترمو بسپارم به یه شهر
دیگه. دستهایم راباال می اورم و باغیض می گویم:
دوستام میلیونی خرج کردن تا بچه های خنگشون رتبه قابل قبول بیارن ولیای بابا! بیخیال دیگه! همه آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های
نیاووردن! االن من ...بعد اون همه زحمت...راه برام آسفالت شده! چه گیریه
آخه؟!
دستهای گره شده اش را زیر چانه میگذارد و یک نه محکم میگوید. باحرص برای
بار آخر به مادرم نگاه می کنم چشمانش همان خواسته ی من را فریاد میزند.
اما به قول خودش دهانش به احترام پدر بسته شده اما من اعتقاد دارم که او
می ترسد! ازدواج محموله ی عجیبی است. اخرش باید همین جور توسری خور باشی!
بغضم میترکد و جیغ می کشم: من باید درسمو ادامه بدم. جاییکه دوست دارم.
رشته ای که دوست دارم. اگر تو ذهنتونه که جلومو بگیرید و سرسال یه آقا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#قسمت_65_66
سه دخترو یک پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش می
کنند.
همان شب باخودم عهد کردم که هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمی کنم ولی...
آدامس بین دوردیف دندانم میترکد و صدایش منجر به اخم ظریف پدرم می شود.
چمدانم را کنارم میکشم و می گویم: اوکی ممنون که زحمت کشیدید.
مادرم اشکش را باگوشه ی چادر پاک می کند و صورتم رامحکم و گرم می
ب*و*س*د...
مادر مراقب خودت باش. اسه برو...آسه بیا!
پدرم جلو می اید و شالم را کامل روی موهایم میکشدباشه صدبار گفتی!
محیا حفظ آبرو کن اونجا.. یه وقت جلوی جواد خجالت زده نشم بابا.
حرصم میگیرد
-چی کار کردم مگه؟!
هیچی... فقط همین قدر که اونا الان منتظر یه دختر چادری ان اما..
عصبی قدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نکن پدرمن! نمیشه طبق
علایق اونا زندگی کنیم که... چادر داشتن یانداشتن من یه سودی به حال زن
عمو و عمو داره.
چقد تو حاضرجوابی! فقط خواستم گوشزد کنم...
-بله
صورتش را می ب*و*س*م و چند قدمی عقب می روم...
محیا بابا! همین یه جمله رو یادت نره.. درسته جواد استقبال کرد و گفت مثل
دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو کنارش باشی...
ولی باهمه اینا تو مهمونی.
سری تکان میدهم و چشم کش داری می گویم. مادرم بغضش راقورت میدهد و
می گوید: بزرگ شدی دیگه دختر... حواست به همه چیز باشه
به لاخره بعداز نصیحت و دور از جان وصیت یقه ام را ول کردن تامن به پروازم
برسم. دم آخری هم برایشان دست تکان دادم و ب*و*س* فرستادم. بله...خلاف
تصوراتم من حاضر به پذیرفتن زندان جواد جون شدم. گرچه خودم راهنوز هم
نزدیک به آزادی می بینم. قراراست تنها کنارشان بخوابم و غذامیل کنم.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
رمانآنلاین🍃
با دیدن صحنه ای که دیدم خون در رگ هایم جوشید. از جایم بلند شدم. دستانم را مشت کردم.نگاهم را به میز دوختم وبا عصبانیت گفتم:در رو باز کن میخوام برم بیرون.
صدایش را نازک کرد و گفت: امکان نداره حاجی جون. 😏
نفسم را عمیق بیرون دادم و به طرف در رفتم. دستگیره را محکم کشیدم اما در باز نمیشد. با تمام فشار دستگیره را بالا پایین کردم. محکم به در کوبیدم و گفتم: یکی این در لعنتی رو باز کنه.
پریا قهقه ای سر داد و گفت: متاسفم کسی نیست عزیزم. راستی چطور دلت میاد از من بگذری حسام جووون!😈
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
با رمان زیبای خوشهیماه از نویسندهی ارزشی ایتا خانم زهرا صادقی ( هیام) همراه باشید.
تیم تخریب رفت که یه معبر باز کنه تا نیرو های گردان بتونن یه تک شبانه به دشمن بزنن...
از سیم خاردار که گذستن و وارد میدان مین شدن پای یکی از بچه ها رفت روی مین منور...
مین منور منطقه رو روشن میکرد و باعث میشد همه عملیات لو بره،از طرفی بیش از هزار درجه سانتیگراد حرارت داره و کلاه آهنی رو حتی ذوب میکنه...
حتی نمیشه بهش نزدیک شد
تا بقیه رفتن فکری کنن دیدن این نوجوان غیرتی که سوختن رو از مادر یاد گرفته خودش فورا دست به کار شد...
کلاهش رو انداخت روی مین و خوابید روش
شکمش آب شد، بدنش میجوشید...
پلاکش هم آب شد
اشک گوشه ی چشم ما و لبخند گوشه ی لب او...
معبر زده شد و عملیات با موفقیت انجام شد...
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا
#شهدایی
#شلمچه😭😭
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
هدایت شده از 😍پیشنهاد ویییییژژژژه😍
کلی دستور #غذاهای۳۰دقیقه ای ⏰ 🍲
آخه کی حالداره ماه رمضون
با زبون روزه
یکساعت جلو گاز غذا بپزه😩🥺
🍲🌮🌯🍗🥗
بیا اینجا و👇👇
راحتبخوابتا دم #افطار😴😜😅
56دستورپخت #غذاهایفووری😋👇
https://eitaa.com/joinchat/2775842838C0e8ec6c9f8
غذاهاش برای #افطاروسحری عالیه👌👌👆
هدایت شده از "بیداری مــردم "
اگــر #مجـرد هسـتید و #همسفری تابهشت میخواهیدقلبقرمز رو #لمس کنید👇
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اگرمیخوایدبا #شهدارفیقشیدقلبزردلمسکن👇
💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛
اگــر دوست دارید ببینید #زندگیشهدا چطور بوده قلبآبی رولمس کنید👇
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
اگر #دلتون_گرفته ودنبال کانال برای #آرامش ویادخداهستید قلبسبز لمسکنید👇
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
😍حــتــما امتـحان کـــن پشیمون نمیشی😍
آمبولانس شیخ مهدی
شیخ اکبر فرمانده مقر بود و شیخ مهدی راننده مایلِر و شوخ و خوشمزه. نزدیک اذان ظهر بود که شیخ مهدی گفت: ((آهای شیخ اکبر من میخوام یه دوری با این آمبولانس بزنم.)) شیخ اکبر گفت: ((تو بیخود کردی! اگه سوار آمبولانس شدی از مقر اخراجت می کنم.)) و رفت داخل سنگر. هنوز وارد سنگر فرماندهی نشده بود که شیخ مهدی پرید تو آمبولانس. اکبر کاراته هم نشست کنارش. آمبولانسو روشن کرد، پشت سرشو نیگاه کرد، پدال گازو فشار داد و زد دنده جلو. تا اومد به خودش بیاد آمبولانس رفت سرِ خاکریز. شکمِ آمبولانس نشست سر خاکریز و مثل الّاکلنگ این طرف و اون طرف میشد!
با صدای خنده ی بچه ها شیخ اکبر از سنگر دوید بیرون. دودستی زد تو سرش و گفت: ((شیخ مهدی برای همیشه برو اصلا از جبهه برو!)) شیخ مهدی هم سرش رو از پنجره آمبولانس بیرون کرد و گفت: ((حالا که رفتم تو هوا!))
كانال خاطرات طنز جبهه
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
هدایت شده از 🌼تبلیغات گسترده همت🌼
حق هر مردیه که زنشو توی خونه زیبا و آراسته ببینه 👰
ولی تا بحال هیچ زنی نتونسته با پوست خراب و تیره 😷
موی زائد🤮 و هیکل بد فرم🤢 و بوی بد اندام و زیربغل🤦♀دل از شوهرش ببره🧟♀
❌هنوزم دیر نشده خانمم 🤷♀🏃♀
با محصولات کانال ما میشی اون چیزی که شوهرت آرزشو داره☺️
#اندام_شوهرکش🔞
پوستی صاف و برفی🙊💦و ...
خیلی زود ، دیر میشه پس عجله کن☺️👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/2739273762C220b92d60a
این کانال ☝️🏻با محصولاتش جلوی خیلی از خیانتارو گرفته😊👌
منم اينجام برای مشاوره 😉👇
@zibayi_salamati
هدایت شده از "بیداری مــردم "
🔴معجزه لاغری در 30 روز😳
سلام من ندا هستم از بچگی توپول و خوش خوراک سنم بالا و بالاتر میرفت پدر مادرم خیلی نگران بودن که این موضوع روی ازدواج کردنم اثر بذاره 25 ساله بودم و هنوز یه خواستگار نداشتم😔 دختر خالم اومد یه کانال بهم معرفی کرد گفت حتما جواب میگیری منم از خدا خواسته همون روز عضو شدم و دوره 30روزه رو شروع کردم، به ماه دوم نکشیده بود که 10کیلو کم کردم😍
خداروشکر نتیجه گرفتم بقیه هم که شرایط منو دارن پیشنهاد میکنم هرچه زودتر عضو این کانال بشین درمانش طبیعی و عوارضی نداره😊👇
http://eitaa.com/joinchat/2739273762C220b92d60a
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
جنجال جدید ریحانه پارسا در لایوش😱
توهین کردن به بهنام بانی وسط لایو ریحانه پارسا😳😱
دیگه واقعا شورشو دراوردن😡❌
وااای خودت بیا واکنش ریحانه پارسا رو ببین👇😳🙈🔞
http://eitaa.com/joinchat/3172532244C504a21c5bf
یعنی واکنش بهنام بانی به این توهین چی خواهد بود؟🚨♨️👆
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
معرفی کتابی برای افراد اهل مطالعه، دانشجویان، دانش آموزان و طلاب
کتاب آموزش تندخوانی و تکنیک های خواندن سریع
باهدف:
_افزایش سرعت مطالعه
_افزایش تمرکز
_افزایش سرعت چشمی
_راهکارهای مطالعه صحیح
جهت سفارش کتاب به آیدی @bookislsc پیام دهید.
ارسال پستی به سراسر کشور 📩
کیفیت عالی در کنار قیمت مناسب
هدایت شده از "بیداری مــردم "
🔴 در کالیفرنیای آمریکا
مواد شوینده رو زنجیر کردن تا مردم فروشگاه ها رو غارت نکنن !
این اتفاقات در غرب وحشی رو مقایسه کنید با طرح #کمک_مومنانه ایران،
که در این ایام و روزهای سخت
برای یاری مردم داره اجرا میشه،
و سطح شعور، فرهنگ، اصالت و دین ایرانیها به زیباترین نحو،به نمایش در اومده
😂 #خاطرات_طنز_شهدا 😂
🌴موقع آن بود كه بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابكار دربیایند. همه از خوشحالى در پوست نمى گنجیدند.
جز عباس ریزه كه چون ابر بهارى اشك مى ریخت😭 و مثل كنه چسبیده بود به فرمانده كه تو رو جان فك و فامیلت مرا هم ببر ، بابا درسته كه قدم كوتاهه ، اما براى خودم كسى هستم.
اما فرمانده فقط مى گفت:
«نه! یكى باید بماند و از چادرها مراقبت كند. بمان بعدا مى برمت»
عباس ریزه گفت:
«تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمكم»😒
وقتى دید نمى تواند دل فرمانده را نرم كند مظلومانه دست به آسمان بلند كرد و نالید:🤲
«اى خدا تو یك كارى كن. بابا منم بنده ات هستم»
چند لحظه اى مناجات كرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یك هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتى فرمانده تعجب كردند❗️😳
عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فكرى شد كه عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز كند.
وسوسه رهایش نكرد. آرام و آهسته با سر قدم هاى بى صدا در حالی كه چند نفر دیگر هم همراهى اش مى كردند به سوى چادر رفت.
اما وقتى كناره چادر را كنار زده و دید كه عباس ریزه دراز كشیده و خوابیده ، غرق حیرت شد. پوتین هایش را كند و رفت تو.
فرمانده صدایش كرد:
«هِى عباس ریزه. خوابیدى؟ پس واسه چى وضو گرفتى؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صداى خفه گفت:
«خواستم حالش را بگیرم»
فرمانده با چشمانى گرد شده گفت:
«حال كى را؟»
عباس یك هو مثل اسپندى كه روى آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد:
«حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب مى خوانم و دعا مى كنم كه بتوانم تو عملیات شركت كنم. حالا كه موقعش رسیده حالم را مى گیرد و جا مى مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یك به یك»😏
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه كرد. بعد برگشت طرف بچه ها كه به زور جلوى خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید مى شدند. یك هو فرمانده زد زیر خنده 😂و گفت:
«تو آدم نمى شوى. یا الله آماده شو برویم»
عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت:
«خیلى نوكرتم خدا الان كه وقت رفتنه عمرى ماند تو خط مقدم نماز شكر مى خوانم تا بدهكار نباشم»😍☺️
بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوى ماشین هایى كه آماده حركت بودند و فریاد زد:
خداجونم شکرت
😂😂😂😂😂😂
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک📚
🎤پرسیدند حرفی باشهدا داری؟
گفت :شهدا شرمنده ایم!🍃
اما نگفت شهدا شرمنده ایم که به وصیت شما عمل نمی کنیم .....🍃
شهدا شرمنده ایم که در برابر بدحجابی ها بی تفاوت هستیم.....🍃
شهدا شرمنده ایم که بعضی ها غیرتشان را ازدست داده اند....🍃
شهدا شرمنده ایم که دیگر فرقی میان آقا و خانم نمانده.....🍃
شهدا شرمنده ایم که از شما مینویسیم اما در عمل عاجزیم....🍃
شهدا شرمنده ایم که فقط ادعا داریم....
شهدا شرمنده ایم که به جز شرمندگی خیلی ازکارها ازدستمان بر می آید اما انجام نمی دهیم!🍃
شهدا شرمنده ایم که بعد ازشما فقط شرمنده ایم.....🍃
شهدا واقعا شرمنده ایم !🍃
شهدا آنقدر شرمنده ایم که حتی از گفتن این جمله شرمنده میشویم....🍃
شهدا ما شرمنده ایم که فقط شرمنده ایم......🍃
شهداااااااااا
صدایمان را دارید؟!🍃
ما فقط شرمنده ایم که رهرو راهتان نیستیم همین ! 😔
#شهدا گاهی نگاهی...🍃
سالهای دفاع مقدس را در جبهههای نور علیه ظلمت سپری کرد و چندین بار مجروح شده و به درجه جانبازی نائل آمدند، هیچ وقت در زندگی دنیوی غرق نشدند و غالب دارایی خود را وقف بی بضاعتان کردند، علاقه زیادی به قرائت قرآن و ادعیه و همچنین نمازهای نافله داشتند و خود را مقید به نماز اول وقت و شرکت در نماز جمعه و نماز جماعت می دانستند، با شروع فتنه تکویری صهیونیستی، به عنوان مستشار نظامی به صورت داوطلبانه در کسوت دفاع از حرم اهل بیت به سوریه اعزام که سرانجام در مرحله دوم اعزام خود، به آرزوی دیرینه خود رسید و به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
🌷شهید آزاد خشنود🌷
شهادت: ۹۶/۱/۸ سوریه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهرداد_عزیزاللهی ۱۴ سال داشت که به عنوان «تخریبچی» به جبهه اعزام شد....
#عجیب_ولی_واقعی