#پارت_93
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
من چی بگم خاله صبر کن ببینیم چی میشه
باصدای ترمز ماشین ناصر ، ناهید چادرشو سرش کرد رفت بیرون. منم رفتم از لای در نگاه میکردم ببینم چی میگن . دیدم ناصر کنار ماشینش ایستاده ناهیدم تند تند دستشو تکون میداد با حرص داشت میگفت که من چیکار کردم ، هرچی گوشمو تیز کردم ببینم چی میگه صدای بوق و رفت و آمد ماشینها نمی زاشت بشنوم . ناصرم هی سرشو تکون میداد و گوشه لبشو می جوید یه دفعه ناهید با دستش کوبوند تو سینه ناصر خواست بازم بزنه که ناصر دستشو گرفت . یواش یواش صداشون بالا گرفت.
تو داری نرگس رو به ما افضل می کنی . داری پر روش میکنی . از همین الان زن ذلیلی
ناصرم سرش داد زد.
بسه دیگه حالا هی من هیچی نمی گم تو هم دور برداشتی . برو صداش کن بیاد ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم .
ناهید اومد به سمت ارایشگاه منم دویدم رفتم سر جام وایسادم .
چش سفید بیا برو ببین ناصر چی میگه .
منم بهش ذول زدم و خیره نگاش کردم .
مثل جغد منو نگاه نکن بیا برو ببین چی میگه
رو کردم به خالم
نمی رم خاله میترسم .
ناهیدم باصدای کش دار دستهاشو گرفت سمت من
واااای خاله جان ! نرگس میترسه و این کارهارو میکنه اگر نمی ترسید چیکار میکرد.
خانم آرایشگر اومد جلو .
خانم جان خب میترسه ، یه نگاه به صورتش بنداز رنگ تو صورتش نمونده . وقتی میرید یه عروس بچه سال میگیرید باید نازشو بکشید نه اینکه سر لج بازی باهاش راه بندازید.
صورتشو کرد سمت من.
نرگس جان من الان میرم با نامزدت صحبت میکنم .
خانم آرایشگر رفت بیرون یه پنج دقیقه ای کشید دوباره اومد آرایشگاه .
نرگس جان نترس حاضر شو برو نامزدت دم در منتظرته
شال و مانتومو تنم کردم . خالم چادر سفیدی که عمه هاجر فرستاده بود تا روی لباس عروس سرم کنم رو گذاشت تو مشما داد دستم .
دل تو دلم نبود واقعا ترسیده بودم . دست خالم رو گرفتم .
خاله تو هم باید بیای.
باشه خاله منم میام بریم .
باخالم اومدم بیرون . واااای ناصر صورتش از قرمزی به خون افتاده بود یه نگاه تندی به من انداخت دندوناشو بهم فشار میداد پرک های دماغش بازو بسته میشدن تند تند داشت نفس میکشید خیلی ترسناک شده بود.
از ترس زانو هام شل شدن با زور خودمو پشت خالم پنهان کردم.
عه آقا ناصر: مراعات کن نرگس بچه است . خودتو کنترال کن ، این همه حرص و جوش برای خودتم خوب نیست .
ناصر دوتا دستهاشو کوبوند به هم خاله میبینی من چقدر بد شانس و بدبختم هرچی اینا میگن میگم چشم اونوقت ببین اینا بامن چیکار میکنن . با عصبانیت منو صدا کرد
از پشت خالت بیا بیرون بگو چرا این کارو کردی ؟
از همون پشت خالم گفتم آخه لباس من نبود . ناهید رفته عو ضش کرده .
ناصر یه چند لحظه ای ساکت شد.
بیا برو سوار ماشین شو ببینم چه خاکی به سرم بریزم.
نمیام ازت میترسم .
کلافه دستشو کشید لای مو هاش
خاله بهش بگو بره سوار شه .
خالم دستمو گرفت . برد سمت ماشین .
بیا برو تو بشین بیشتر از این عصبانیش نکن.
خاله من نَکُشه.
عه خاله مگه ناصر قاتله چند نفرو تا حالا کشته برو بشین حرف نزن
میترسم.
اگه میترسیدی این کارو نمی کردی برو بشین باهات کار نداره .
با ترسو لرز نشستم تو ماشین
ناصرم اومد تو ماشین با دوتا دستهاش دو طرف فرمون ماشینو گرفت سرشو گذاشت روی فرمون ماشین _ منم از ترس خودمو چسبونده بودم به در ماشین و زیر چشمی ناصرو میدیدم .
هی دستشو مشت میکرد ، باز میکرد . و پوف کلافه ای می کشید.
منم دست هامو آماده کرده بودم که اگر خواست بزنم دستمو بگیرم جلوی سر و صورتم . سوئچ ماشین رو چرخوند ماشین و روشن کرد پا شو گذاشت روی گاز چنان باسرعت میرفت که انگار ماشین داشت پرواز میکرد . من داشتم از ترس خفه میشدم نه از سرعت ماشین چون من عاشق سرعت بودم . از عصبانیت ناصر .
هربار که دستشو از فرمون ماشین برمی داشت که دنده عوض کنه دلم هُری می ریخت . فوری خودمو جمع میکردم سمت در ماشین دست هام هم آماده بود که بگیرم جلوی سرو صورتم .
تو دلم گفتم خوش به حال فریده و مریم الان دارن بازی می کنن بعد من اینجا از ترس دارم میمیرم . یه نیم ساعتی گذشت
سرعت ماشین رو آورد پایین . ماشین رو پارک کرد.
در ماشین رو باز کرد با خشم گفت
_پیاده شو
خیره نگاش کردم
_میگم پیاده شو
با ترس تو چشم هاش ذل زدم و به لکنت افتادم:
_می...خوای چی..کار کنی؟
دستم رو گرفت و بیرون کشید . در ماشین رو بست و قفل کرد منو برد تو یه زیر زمین . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911