زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_438 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) الهه چشم هاش رو ریز کرد معترضانه گفت _تو هم دیگه داداشت رو خیلی جدی گرفتی، الان یکساله خودت رو خونه نشین کردی برای کربلا هم میگی نمیزاره بیا یواشکی پاسپورتت رو بگیر با کاروان برو دیگه _ یه جوری حرف میزنی انگار ما دیروز با هم آشنا شدیم، ندیدی سر یه دوروغ مینا داشت من رو خفه میکرد یادت نیست به بهانه چرا خونه مادرشوهرت میمونی یه تیکه جهاز بهم نداد، حتی نگفت یه بخشی از پول ارث خواهرم رو بهش بدم یه وقت جلوی خونواده شوهرش سر شکسته نشه یا الان خونه نشینم کرده میگی یواشکی برم پاسپورت بگیرم، توی روستایی که همه همدیگر رو میشناسن میشه یواشکی کار کرد _ باور کن اعصابم برای شرایطی که داری خورده، منم یه چیزی گفتم _میدونم حرف‌هات از سر دلسوزیِ، منم خشونت و بی رحمی و دهن بینی داداشم رو برات یاد اور شدم که بدونی اگر خودم رو خونه نشین کردم دلیلش چیه _یه وقت اینقدر بهت فکر میکنم که سر درد میگیرم، میگم مریم تا کی میخواد این‌طوری زندگی کنه مخصوصا که تا چند وقت دیگه منم نیستم _خودمم نمی دونم قراره تا کی این وضعیت رو داشته باشم، رفتن و دوری تو هم برام سخته ولی دیگه چیکار کنم راه دیگه ای ندارم _نمیتونی بری کنگاور پیش خاله کبری رو کرد به مش زینب البته با مش زینب برید، _ داداشم اونجا رو بلده یه وقت میاد سرو صدا راه میندازه خاله کبری هم وضع جسمی خوبی نداره _ازش خبر داری! کی بهش زنگ زدی؟ _آره خبر دارم، پریروز بهش زنگ زدم، گفت یه طرف بدنم درست و حسابی گیر نداره با واکر راه میرم _پس میتونه کارهای شخصیش رو خودش انجام بده نمی دونم ازش نپرسیدم صدای باز شدن در حیاط و بعدم صدای ماشین اومد. _الهه فکر کنم ماشین داداشم پیدا شد سریع اومدیم پشت پنجره، در پنجره رو باز کردم، مینا اومد توی حیاط خوشحال گفت _والای محمود خدا شکر که پیدا شد داداشم گفت _آره ولی بی ش*ر*ف کلی وسیله از ماشین باز کرده، همه رو خریدم بردم روش نصب کردم آوردمش مینا گفت _بازم خدا رو شکر همین‌طوریم پیدا شد مش زینبم اومد کنار ما ایستاد، رو کرد به من _ماشین داداشت پیدا شد حالا باید یه فرصتی که تنها بود برم ببینم میتونم راضیش کنم تو هم بیای باهم بریم کربلا لبخندی زدم _توکل بر خدا از پشت پنجره اومدیم کنار من و مش زینب نشستیم روی مبل الهه لحافش رو تا کرد گذاشت توی مشما گفت _من برم این رو بزارم خونمون اگر مامانم کاری نداشت میام _باشه برو ولی من یه خواهشی ازت دارم _شما ده خواهش داشته باش... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾