زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_436 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_437
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گفتم چون هم خیلی ترشه هم یه کم تلخِ، بهم. گفت حالا برو شیشه آب رو از یخچال بیار
براش اوردم گفت اون ظرف شکر بایه قاشق رو هم بیار، اونم اوردم براش
یه قاشق شکر ریخت توی استکان آب خنک هم ریخت توش خوب هم زد گفت حالا بگیر بخور
من یه جا سرکشیدم خیلی بهم چسبید، مامانم گفت، خوشمزه بود گفتم اره خیییلی
گفت مشگلات زندگی هم همینه اولش خیلی سخته ولی اگر بتونی خوب مدیریتش کنی مثل همین لیمو و شکر و آب خوشمزه و دلچسب میشه
من اونروز اصلا درک نمیکردم مامانم چی میگفت
ولی این روزها دارم لمس میکنم که مامانم راست میگه میشه ترشی و تلخی لیمو رو تبدیل به شربت آبلیمو گوارا و شیرین کرد
البته نمی دونم از ضعف ایمانم هست از چی هست یه وقتها خیلی کم میارم، اینقدر که فکر میکنم من توی یه اتاق آهنی که در ورود، خروج نداره گیر افتادم
ولی بعدش میبینم نه یه روزنه ای باز شد
الهه گفت
_ کی اینطوری شدی؟
آهی کشیدم
_اونموقع که اصغر پرید توی حیاط دنبال کفترش مینا بهم تهمت زد
داداشم میگفت نباید از خونه بری بیرون شاگردام یکی یکی میگفتن ما نمیایم مشتری ها سفارشهاشون رو. پس میگرفتن
یه حس خیلی بدی اومده بود سراغم که نمی تونم به زبون بیارم بگم که چه حس بدی بود
اونروزها من از تنهایی خیلی میترسیدم به خودم میگفتم بالاخره توران خانم و الهه که نمیتونن همیشه پیش من باشن، که توران خانم مش زینب رو اورد اینجا
تا الان که خدا رو. شکر هر مشکلی پیش اومده خدا راه حلش رو هم فرستاده از این به بعدم توکلم به خداست فقط همیشه میگم
خدایا خودت بهم صبر و شکیبایی بده و کمکم کن من این پیچ سر گردنه رو هم پشت سر بگذارم
مش زینب گفت
این جَنمی رو که من در تو میبینم میتونی از این تهمت سخت هم بگذری
اه بلندی کشیدم
ان شاالله
الهه گفت
مریم خیلی طاقتت بالاست نمی دونم اگر این گرفتاریا برای من بود، میتونستم تحمل کنم یا نه
میدونستی همین الانش پا به پای گرفتاریهای من اومدی،
لبخند رضایتی زدم
ازت خیلی ممنونم که همیشه کنارم بودی
سری به تاسف تکون داد
ولی دارم میشم رفیق نیمه راهت، کمتر از یک ماهه دیگه من میرم سر زندگیم فکرم نمیکنم که هفته ای یکبار بیشتر بتونم بیام ببینمت
نه بابا رفیق نیمه راه چیه، اتفاقا من خیلی هم خوشحالم که تو داری عروسی میکنی بری سر زندگیت...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_437 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_438
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
روکردم به الهه
_ بالاخره طاووس تموم شد، ولی ببین چییم شد از طاووس واقعی هم زیباتر شده
مش زینب و الهه به تایید حرف من لبخندی زدن کشدار گفتن
_آره خیلی قشنگ شده
الهه گفت:
_یک هفته است سه نفری داریم روش کار میکنیم باید همینقدر زیبا بشه، البته بیشترش رو مش زینب دوخت
دستش رو گذاشت روی شونه مش زینب
_دستتون درد نکنه ان شاالله برید کربلا منم بیام از مهمونهات پذیرایی کنم، تا شاید بتونم یه کوچولو از محبتهای شما رو جبران کنم
مش زینب نفس عمیقی از ته دلش کشید با بغض گفت:
_خدا از زبونت بشنوه، آخرشم میترسم حسرت به دل قبر شش گوشه امام حسین بمیرم
حرفش تموم شد اشک از چشمش فرو ریخت دلم سوخت رو کردم بهش
_چرا حسرت به دل بمونی خودم اسمت رو مینویسم بری کربلا
با دستش اشکش رو پاک کرد
_ممنونم مریم جان نمیخواد خودت رو به زحمت بندازی، همین که اومدم اینجا همه خرج و مخارجم افتاده سر تو بسه
_خدائی شد، هم من میدونم هم شما و هم این الهه شاهده که من به شما بیشتر احتیاج دارم، اگر شما نبودید من از ترس تنهایی شاید ازدواج با ایرج رو قبول میکردم
یا اگر تنها بودم حتما اصغر مزاحمم میشد و کلی برام درد سر درست میکرد پس دیگه فکر نکنید که به من بدهکارید واقعیتش رو بخواهید این منم که به شما مدیونم
دست انداختم دور گردنش صورتش رو بوسیدم، گفتم
_الان من میخوام این همدم مهربونم رو بفرستم کربلا
مش زینب ساکت شد و چیزی نگفت، از سکوتش متوجه شدم راضیه
رو کردم به الهه
من که از خونه بیرون نمیرم ثبت نامش با تو
_اول باید برای پاسپورتش اقدام بشه
_باشه برید پاسپورتم بگیرید
_الهه گفت
من شرمندهام گمون نمیکنم امید اجازه این کار رو به من بده به مامانم میگم اون عاشق اینکارهاست
مش زینب خوشحال لبخندی زد
_مثل اینکه راستی راستی میخوای من رو ثبت نام کنی
_آره مش زینب جان واقعا میخوام بفرستمت کربلا، فقط ببخشید که خودم نمیتونم بیام
الهه گفت
_به خاطر سخت گیری های داداشت میگی نمی تونی بری
_سخت گیری کدومه کلا نمیزاره برم
_حالا بهش بگو شاید گذاشت
مش زینب گفت:
تو نگو صبر کن بزار من بگم، شاید بتونم راضیش کنم
_ولی الان نگو به خاطر دزدیده شدن ماشینش حالش خیلی بده در صد نه گفتنش بالاست
یه چند روز دیگه صبر کن انشاالله که ماشینش پیدا بشه اون موقع بگو، شاید رضایت بده...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_438 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_439
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
الهه چشم هاش رو ریز کرد معترضانه گفت
_تو هم دیگه داداشت رو خیلی جدی گرفتی، الان یکساله خودت رو خونه نشین کردی برای کربلا هم میگی نمیزاره بیا یواشکی پاسپورتت رو بگیر با کاروان برو دیگه
_ یه جوری حرف میزنی انگار ما دیروز با هم آشنا شدیم، ندیدی سر یه دوروغ مینا داشت من رو خفه میکرد
یادت نیست به بهانه چرا خونه مادرشوهرت میمونی یه تیکه جهاز بهم نداد، حتی نگفت یه بخشی از پول ارث خواهرم رو بهش بدم یه وقت جلوی خونواده شوهرش سر شکسته نشه
یا الان خونه نشینم کرده
میگی یواشکی برم پاسپورت بگیرم، توی روستایی که همه همدیگر رو میشناسن میشه یواشکی کار کرد
_ باور کن اعصابم برای شرایطی که داری خورده، منم یه چیزی گفتم
_میدونم حرفهات از سر دلسوزیِ، منم خشونت و بی رحمی و دهن بینی داداشم رو برات یاد اور شدم که بدونی اگر خودم رو خونه نشین کردم دلیلش چیه
_یه وقت اینقدر بهت فکر میکنم که سر درد میگیرم، میگم مریم تا کی میخواد اینطوری زندگی کنه مخصوصا که تا چند وقت دیگه منم نیستم
_خودمم نمی دونم قراره تا کی این وضعیت رو داشته باشم، رفتن و دوری تو هم برام سخته ولی دیگه چیکار کنم راه دیگه ای ندارم
_نمیتونی بری کنگاور پیش خاله کبری
رو کرد به مش زینب
البته با مش زینب برید،
_ داداشم اونجا رو بلده یه وقت میاد سرو صدا راه میندازه خاله کبری هم وضع جسمی خوبی نداره
_ازش خبر داری! کی بهش زنگ زدی؟
_آره خبر دارم، پریروز بهش زنگ زدم، گفت یه طرف بدنم درست و حسابی گیر نداره با واکر راه میرم
_پس میتونه کارهای شخصیش رو خودش انجام بده
نمی دونم ازش نپرسیدم
صدای باز شدن در حیاط و بعدم صدای ماشین اومد.
_الهه فکر کنم ماشین داداشم پیدا شد
سریع اومدیم پشت پنجره، در پنجره رو باز کردم، مینا اومد توی حیاط خوشحال گفت
_والای محمود خدا شکر که پیدا شد
داداشم گفت
_آره ولی بی ش*ر*ف کلی وسیله از ماشین باز کرده، همه رو خریدم بردم روش نصب کردم آوردمش
مینا گفت
_بازم خدا رو شکر همینطوریم پیدا شد
مش زینبم اومد کنار ما ایستاد، رو کرد به من
_ماشین داداشت پیدا شد حالا باید یه فرصتی که تنها بود برم ببینم میتونم راضیش کنم تو هم بیای باهم بریم کربلا
لبخندی زدم
_توکل بر خدا
از پشت پنجره اومدیم کنار من و مش زینب نشستیم روی مبل الهه لحافش رو تا کرد گذاشت توی مشما گفت
_من برم این رو بزارم خونمون اگر مامانم کاری نداشت میام
_باشه برو ولی من یه خواهشی ازت دارم
_شما ده خواهش داشته باش...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_439 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 440
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_میتونی به بابات بگی یه آیفون تصویری به در آموزشگاه برای من وصل کنه
_آره میگم
_پس وایسا کارت بهت بدم بگو یه جنس خوبش رو بگیره
_حالا صبر کن بهش بگم بعدا میام ازت کارت میگیرم
_باشه دستت درد نکنه
_سرت درد نکنه عزیزم.
الهه خداحافظی کرد رفت، رو کردم به مش زینب
_میخوام برای خودم چایی بریزم، شما هم میخوای برات بیارم
_اره دستت درد نکنه بیار
اومدم آشپز خونه، از شیشه پنجره نگاهی انداختم به حیاط، مینا چادر سرشه
فهمیدم میخواد بره بیرون، سریع پنجره رو باز کردم گوشم رو تیز کردم ببینم کجا میخواد بره
_مینا گفت
محمود جان من برم بچهها رو از خونه مامانم بیارم
_ برو ولی دیر نکن زود بیا
_باشه زود میام
از آشپز خونه اومدم تو هال رو به روی مش زینب ایستادم گفتم
_الان وقتشه اگر میخواهید در مورد اومدن من به کربلا با داداشم حرف بزنید پاشید برید بهش بگید، مینا داره میره خونه مادرش بچه ها رو بیاره
مش زینب چادرش رو سرش کرد، اومد پشت در هال تا مینا در حیاط رو بست رفت مش زینب در هال رو باز کرد رفت پیش داداشم
دل تو دلم نیست، خدا کنه بتونه راضیش کنه
همه حواسم رو دادم به داداشم و مش زینب ببینم چی میگن، مش زینب رفت کنار داداشم ایستاد گفت
سلام محمود آقا به سلامتی ماشینتم پیدا شد
سلام، چه پیدا شدنی ماشینم رو لخت کردن، هرچیش رو میشده باز کردن بردن انداختنش تو بیابون، بچههای پاسگاه پیدا کردن، بهم زنگ زدن رفتم آوردمش
_بازم خدا رو شکر کن همینِشم پیدا شد، من اومدم یه خواهشی ازت بکنم، تو هم روی من رو زمین ننداز
_تا خواهشتون چی باشه
_میخوام اجازه مریم رو بگیرم بریم ثبت نام کنیم برای کربلا
داداشم هینی کرد
_مریم برای کدوم یکی از کارهاش از من اجازه گرفته که حالا برای این یکی شما رو فرستاده که از من رضایت بگیرید
_ول کن، گذشته رو پیش نکش الان من دارم بهت رو میزنم نگو نه
_راستش مش زینب خیلی ببخشید نه، مریم فقط زمانی میتونه از این خونه بره، که شوهر کنه، بعد دیگه خودش میدونه و شوهرش که کجا بره
_یعنی هیچ راهی نداره که شما اجازه بدید
_نه هیچ راهی نداره، اینجا خودم بالای سرش بودم، ننگ بالا آورد، ببین سر من رو دور ببینه چیکار میخواد میکنه
_محمود آقا اینطوری نگو من دارم با خواهرت زندگی میکنم، جز نجابت و پاکی و دین و دیانت چیزی ازش ندیدم
_ول کنید مش زینب بزار زندگیم رو بکنم میگم نه یعنی نه، بعدم بهش بگو یه وقت نزنه به سرش بگه اختیارم دست خودمه میخوام برم...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ 440 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_441
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_اورژانس اجتماعی که هیچ خود رئیس
دادگستری رو هم ور داره بیاد اینجا، چشمم رو به هر چی که میخواد پیش بیاد می بندم، می کشمش
بهش بگو سنگین و رنگین بگیره بشینه توی خونه
و گرنه شبهای جمعهای رو هم که میره سر مزار پدر مادرمون نمیگذارم بره
مثل همیشه از حرفهاش دلم شکست، با خودم گفتم چیکار کردم که لیاقت زیارت امام حسین علیهالسلام رو ندارم
مش زینب ناراحت اومد خونه
_دیدی گفتم بهتون اجازه نمیده، من اخلاق داداشم رو میدونم
مش زینب با چهره به هم ریخته و نگران گفت
_خدا لعنت کنه اونی رو که بین شما خواهر برادر جدایی انداخت
از ته دلم گفتم
_الهی امین،
مش زینب چادرش رو در آورد آویزون کرد به رخت اویز نشست روی مبل رفت توی خودش
نشستم کنارش دستم رو گذاشتم روی پاش
ولش کن نمیخواد خودتون رو ناراحت کنید، من خیلی خوشحالم که شما میخواهید برید زیارت امام حسین علیهالسلام، خدای منم بزرگه
نفس عمیقی کشید گفت
_سر دو راهی موندم که منم نرم صبر کنم تا فرجی بشه با هم بریم، از طرفی هم میگم مریم جوونه حالا حالاها فرصت داره من پا تو سن گذاشتم اگر نرم معلوم نیست دیگه قسمتم بشه یا نه
راه دومتون خوبه حتما برید به قول شما من جوونم حالا خیلی فرصت دارم
گوشی موبایلم زنگ خورد جواب دادم
جانم چی شد ، کار داشتید نتونستی بیای اینجا
_آره کار که داشتم ولی الان امید بهم زنگ زد گفت از مریم یه شماره حساب بگیر پول ماشین رو بریزم به حسابش فردا هم بریم دفتر خونه ماشین رو به نام بزنیم
_باشه الان شماره کارتم رو برات پیامک میکنم، با داداشمم هماهنگ میکنم فردا بریم ماشین رو بزنیم به نام آقا امید
تماس رو قطع کردم، اومدم توی حیاط پیش داداشم گفتم
سلام
همین طوری که کاپوت ماشین بالا بود سرش توی موتور ماشین داشت بهش ور میرفت گفت
_سلام بی سلام به مش زینب که گفتم نه واسه چی دیگه اومدی
_برای اجازه کربلا نیومدم، نامزد الهه گفته فردا بریم ماشین رو به نامش بزنم اومدم دنبالت با هم بریم.
_من نمیام تو هم حقی نداری بری
_چرا!؟
_همین که گفتم
_داداش اینقدر من رو اذیت نکن بزار منم زندگی کنم
با خشم وغضب نگاهی بهم انداخت
_حالم ازت بهم میخوره، من رو انداختی سر زبونها، سرم میون مردم پایین، روی دستم موندی
واقعا نمی دونم باید چیکارت کنم آرزومِ یه روز صبح که از خواب بیدار میشم بگن تو مُردی
الانم تا نزدم یه بلایی سر تو یا خودم نیاوردم گمشو برو تو خونت...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_441 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_442
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
احساس ضعف کردم سر تا سر وجودم شد پر از بغض، از سرگیجه تلو تلو خوردم تا رسیدم خونه بی اختیار پرت شدم وسط اتاق
مش زینب دستپاچه نشست کنارم
_چی شد مریم زدت!؟
زدم زیر گریه سرم رو انداختم بالا
_نه نزد ولی هر چی از دهنش در اومد به من گفت
_ چی گفت؟
_میگه روی دستم موندی ارزومه صبح از خواب بیدار بشم بهم بگن تو مُردی
مش زینب چادرش رو سرش کرد رفت توی حیاط صداش رو برد بالا
_ به خدا این رسمش نیست محمود آقا تو مسلمونی از خدا بترس از آه خواهر مظلومت بترس
صدای داداشم اومد
_من به احترام بزرگتری شما جوابت رو نمیدم شما هم احترام خودت رو نگه دار
_نمی خواد احترام من رو نگه داری یه جو انصاف داشته باش
مش زینب اومد توی خونه یه لیوان آب قند درست کرد، زیر سرم بالش گذاشت، با دستش کمی سرم رو اورد بالا لیوان آب قند رو گذاشت در دهنم
_بخور احتمالا فشارت افتاده
نصف آب قندی رو که درست کرده بود خوردم
گوشی من رو برداشت گرفت سمتم
_شماره الهه رو بیار
_چی میخوای بهش بگی
_تو شماره بیار کاریت نباشه
شماره الهه رو گرفتم
_گوش کردم ببینم چی میخواد بگه
_الو الهه خانم یه دقیقه میتونی بیای اینجا
_یه کم حال مریم بد شده پاشو بیا
تماس رو قطع کرد، یه دقیقه بعدش الهه اومد خونه ما، تا من رو دید رنگ از روش پرید
_چی شده؟
_همه رو براش گفتم
_ای وای نمیگذاره، خب عیبی نداره دیگه، میگم ماشین رو بیاره بزاره توی حیاط
_نه نیارش بگو یه راه دیگه پیدا کنه
_مثلا چه راهی
_آقای دفتر خونه ای رو بیاره اینجا
_باشه بزار بهش بگم ببینم چی میگه
_همین الان زنگ بزن
_پس با گوشی تو زنگ میزنم من موبایلم رو خونه جا گذاشتم
_باشه بزن
شماره نامزدش رو گرفت
_سلام امید جان
_گوشیم رو خونه جا گذاشتم با گوشی دوستم بهت زنگ زدم
_داداش مریم اجازه نمیده که بیاد دفتر خونه ماشین رو به نامت بزنه میشه آقای دفتر دار رو بیاری اینجا
_باشه دیگه ببین پیدا میکنی
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد، رو کرد به من
گفت باشه ببینم میتونم یکی رو پیدا کنم که بیاد خونه
ببخشید الهه جان بیان خونه شما من یه دقیقه میام امضا میکنم برمیگردم
باشه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_442 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_443
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_ الان که رفتم خونه، مادر امید زنگ زد گفت میخواد امشب کارت عروسی من رو بیاره، اگر تو، توی مجلس عروسی من نباشی دق میکنم
_خودمم خیلی دلم میخواد بیام ولی دیگه شرایط اینطوری شده
_نمیشه بپیچونی بیای
_الهه جان خب توی تالار اهل محل من رو مبیبینن میان به مینا میگن دیگه بقیهشم خودت میدونی چی میشه
_تغییر چهره بده
از حرفش خندم گرفت
_دیگه داری مثل فیلمهای هندی حرف میزنی
_آخه دوست دارم تو باشی
گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم از خونه الههایناست، گوشی رو. گرفتم سمت الهه
_بیا مامانتِ حتما با تو کار داره
الهه گوشی رو گرفت جواب داد
_جانم مامان
_اومدم اومدم
تماس رو قطع کرد، گوشی رو. گذاشت کنار من
_ببخشید مریم جان برم مامانم خیلی کار داره
_باشه برو
الهه خدا حافظی کرد رفت
با مش زینب مشغول تماشای تلوزیون بودیم صدای زنگ پیامک گوشیم اومد، باز کردم خوندم
_مریم جان امید تا نیم ساعت دیگه یه دفتر دار رو داره میاره خونه ما تو هم بیا
_باشه میام
رو به مش زینب گفتم
_ببخشید الهه پیام داده که برم خونشون ماشین رو بزنم به نام امید شما بمون خونه شاید یه وقت داداشم بیاد کاری چیزی داشته باشه یه جوری دست به سرش کنید تا من بیام
باشه برو به سلامت
جورابم رو. پام کردم، روسری و چادرم رو گذاشتم کنارم نشستم روبه روی ساعت، یه چشمم به ساعته یه چشمم به فیلمی که از تلوزیون پخش میشه
نیم ساعت شد، روسری چادرم رو سرم کردم در آموزشگاه رو باز کردم از لای در به راست و چپ کوچه نگاه کردم کسی نیست، سریع در رو بستم اومدم در خونه الههاینا زنگ زدم
از پشت ایفون صدای الهه اومد
_کیه؟
زود باش باز کن منم
در باز شد وارد شدم، پشت سر من امید آقا با یه آقای دیگه که معلوم آقای دفتر داره وارد شدند، بعد از سلام وعلیک، آقای دفتر دار از من بابت فروش امضا گرفت
رو به اقا امید و الهه گفتم
_مبارکتون باشه ان شاالله به خوبی و خوشی ازش استفاده کنید
خدا حافظی کردم با همون احتیاط اومدم خونه
مش زینب گفت
_به نام زدی تموم شد
_اره، خیالمم راحت شد همش دلم شور میزد مینا یه نقشهای برای ماشین بکشه، داداش ساده منم پیاده کنه ماشین رو از دستم در بیاره
مش زینب نگاهش رو داد بالا
_خدا رو شکر که بخیر گذشت، مریم تو نبودی من خیلی فکر کردم
_به چی فکر کردید؟...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: ?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_443 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_444
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_اینکه فعلا منم ثبت نام نکنم برای کربلا انشاالله بعدن با هم میریم، الان من برم کربلا کی پیش تو بمونه. الهه هم که داره میره سر زندگیش
فکری کردم گفتم
_توران خانم میاد
_ببین عزیزم زیارت کربلا مستحبِ، خود امام حسین علیهالسلام هم راضی نیست که چند نفر اذیت بشن که من بیام کربلا
فکری کردم گفتم
_نمی دونم چی بگم، حالا یکم صبر میکنیم ببینیم چی پیش میاد
آخر شب الهه پیام داد
_تاریخ عروسیم دو هفته دیگهاست، جهاز منم روز جمعه میبرن
_مبارکتون باشه عزیزم
_ممنون، من یه لحظه هم نبودن تو رو توی مراسماتم فراموش نمیکنم
_بهش فکر نکن سعی کن خوش بگذرونی چون این روزها دیگه برات تکرار نمیشن
_نمیتونم بهش فکر نکنم
_تلاش کن میتونی، ببخشید امید رفت یا خونه شما موند
_نه اینجاست
_عه نامزدت پیشته اونوقت داری به من پیام میدی
_داره با بابام حرف میزنه
_باشه، گوشی رو بزار کنار برو بشین پیشش
_چشم
گوشیم رو خاموش کردم رو کردم به مش زینب
_من خوابم گرفته میرم بخوابم
_منم خوابم میاد، برقها رو خاموش کن بخوابیم
****
صدای زنگ خونه اومد رو. کردم به مش زینب
به نظرتون کیه
نمی دونم ایفون رو بر دار بپرس ببین کیه
هم زمانی که دارم از روی مبل بلند میشم گفتم
_هر کسی هست غریبه چون نمی دونه باید زنگ آموزشگاه رو بزنه
آیفون رو برداشتم
_کیه؟
_باز کن منم
_ایفون رو گرفتم. کنار رو به مش زینب لب خونی کردم
_عذرا خانم مامان میناست
مش زینب ابرو. داد بالا لبش رو داد پایین
_اون اینجا چیکار داره
شونه دادم بالا
_نمی دونم
ایفون رو. گذاشتم در گوشم گفتم
_ببخشید چیکار دارید!؟
_در رو باز کن برای کار خیر اومدیم
ناراحت در خواستگاری کنه، گفتم
_والا ما تا به حال از شما و خونواده خیری ندیدیم، لطفاً شما به ما شَر نرسون
آیفون رو گذاشتم سر جاش، هنوز ننشسته بودم دوباره زنگ خورد
بیخیال زنگ شدم محل ندادم، ولی ماشاالله روشون که رو نیست سنگ پای قزوینِ دوباره و سه باره زنگ زد، بلند شدم ایفون رو برداشتم عصبانی گفتم
_من نه با خیر شماها کار دارم نه با شرتون برید دنبال کارتون
صدای خانم غریبهای اومد
منم مریم خانم در رو باز کنید...
انچه در اینده رمان حرمت عشق میخوانید👇👇
حکم تهمت زدن مینا اومده اما آیا به نظر شما این حکم اجرا میشه یا با واسطه گری از مریم رضایت میگیرن؟
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_444 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_445
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_ببخشید شما
_در رو باز کن بیام داخل بهت بگم
شک کردم، آخه این کیه که در رو باز کنم بیاد تو، آیفون رو گذاشتم سرجاش
مش زینب گفت
_چرا باز نکردی!
_غریبهاست میرم دم در ببینم کیه
چادر سرم کردم اومدم حیاط در رو باز کردم، عذرا خانم با یه خانم غریب پشت در ایستادن، برام خیلی جای سوال شد که اینها با من چیکار دارن! گفتم
_سلام
هر دو جواب سلامم رو گرفتن، خانم همراه عذرا خانم گفت
_ دخترم حالت خوبه
_ممنون، ببخشید شما با من چیکار دارید؟
_اگر اجازه بدید بیام توی خونت بهت بگم
شرمنده من شما رو نمیشناسم اگر ممکنه همین جا بگید
عذرا خانم گفت
_من میشناسمش خودم تو رو بهش معرفی کردم، بزار بیایم تو بهت میگه چیکارداره
تو دلم گفتم بَه چه معرف معتبری
به خاطر یه سری مسائلی که ممکنه بعدها از طرف داداشم پیش بیاد به ناچار گفتم
_بفرمایید
سه تایی وارد خونه شدیم با مش زینب سلام و احوالپرسی کردند نشستن
عذرا خانم رو کرد به من با اشاره نگاهش خانم همراه رو نشون داد
ایشون عفت خانم هستن برای پسرش دنبال یه خانم خوب بود منم تو رو بهش معرفی کردم
با دلخوری گفتم
بهتر نبود شما قبلش به من میگفتید که من راضی به ازدواج هستم یا نه بعد ایشون رو بیارید اینجا
طلبکارانه گفت
بسه دیگه دختر سه ساله هر چی خواستگار برات میاد میگی نه، خواستگار به این خوبی برات اوردم قبول کن برو سر زندگیت بزار ما هم راحت زندگی کنیم
طرز حرف زدنش خیلی ناراحتم کرد اخم، هام رو کردم تو هم
_مگه سر سفره شما یا توی مِلک شما نشستم که بامن اینطوری حرف میزنی، من هر جوری که دلم بخواد زندگی میکنم
مش زینب از جاش بلند شد، از اونجاییکه خانم مهموننوازی هست فهمیدم میخواد بره چایی بیاره رو به مش زینب گفتم
مش زینب جان بشینید خانم ها چایی نمیخوان میخواهند برن
عذرا خانم اومد حرف بزنه عفت خانم نگذاشت اومد تو حرفش
_ناراحت نشو دخترم تو راست میگی آدمها باید هر طوری دوست دارن زندگی کنند منم دو. کلام حرف دارم بزنم مزاحمت نمیشم میرم
طرز حرف زدنش آرومم کرد گفتم
_بفرمایید حاج خانم
ببین دخترم پسر من پنج ساله که ازدواج کرده خانمش بچه دار نشده، دکترها هم گفتن کلا نمیتونه بچه دار بشه حتی موسسه رویان هم بردنش گفتن کاری از دست ما بر نمیاد، زنش اجازه داده که پسرم زن بگیره...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_445 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_446
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_اون موقع که حاج خانم بیمارستان بستری بود منم حالم خوب نبود، باهم توی یه اتاق بستری بودیم، اونجا با هم آشنا شدیم
از هم شماره تلفن گرفتیم گاهی با هم تلفنی حرف میزدیم، تا اینکه من موضوع پسرم رو بهش گفتم، عذرا خانم هم زحمت کشیدن شما رو معرفی کردن
دلم خیلی برای اون خانم سوخت، با خودم گفتم اگر مشکل از مرده بود زنش میگفت عیبی نداره من زندگی میکنم الان که زنش مشکل داره مرده میخواد یه زن دیگه بگیره
شایدم مَرده حق داشته باشه دوست داره بابا بشه
_نه حاج خانم من حاضر به ازدواج نیستم اونم با یه مردی که زن داره
_مادر جان زنش خودش گفته برو یه زن دیگه بگیر برات بچه بیاره
_باشه من کاری ندارم خودتون میدونید، برید براش زن بگیرید من قصد ازدواج ندارم
عذرا خانم گفت
_دختر لگد به بخت خودت نزن، پسرش فرش فروشی داره وضع مالیش توپ، توپِ، قبول کن بیا برو سر زندگیت
رو کردم بهش
_مگه نشنیدید به حاج خانم هم گفتم نه نمیخوام
عذرا خانم توپید به من
_اگر منتظر مجید من هستی بهت بگم مگه تو خواب ببینی عروس ما بشی
لبم رو برگردوندم
_چه توهماتی داری عذرا خانم، کی پسره تو رو خواست، رو کردم به حاج خانم
_ببخشید شما برای خواستگاری اومده بودید جواب منم نه هست دیگه حرفی نمونده
عفت خانم بلند شد ایستاد
_ولی ایکاش یه جلسه پسر من رو می دیدی باهاش حرف میزدی شاید نظرت عوض میشد
_نه نمیشه من قصد ازدواج ندارم اگر هم داشتم به هیچ وجه زن مردی که زن داره نمیشدم
_من که میگم زنش بچه دار نمیشه
_شنیدم حاج خانم نه نمیخوام
عفت خانم رو کرد به عذرا خانم
_نمیخواد دیگه بیا بریم
خدا حافظی کردن رفتن، تا حیاط بدرقهشون کردم سریع برگشتم تو اتاق اومدم کنار بخاری
مش زینب گفت
_خوب کردی قبول نکردی، حتما هی به اون زنه گفتن تو چرا بچه دار نمیشی اونم از ناچاری قبول کرده و گرنه هیچ کسی از هوو خوشش نمیاد
گوشیم زنگ خورد، جواب دادم
_بله بفرمایید
سلام مریم خانم حالت خوبه
_سلام توران خانم الحمدلله
میگم داریم میریم جمکرام دو تا جا داریم شما و مش زینب میاید با هم بریم
آخی خوش به حالتون رفتید برای من خیلی دعا کنید، من نمیام ولی احتمالا مش زینب بیاد
گوشی رو از دهانم فاصله دادم، صدا زدم
مش زینب توران خانم میگه دارن میرن جمکران صندلی خالی دارن میرید باهاشون
_اونوقت تو چی تنها میشی!
یک شبه دیگه، اتفاقی نمیوفته، بیاید برید...
#پارتی_از_آینده
حکم تهمت زدن مینا اومده اما آیا به نظر شما این حکم اجرا میشه یا با واسطه گری از مریم رضایت میگیرن؟
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_446 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_447
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_آخه دلم برات شور میزنه
_نه هیچی نمیشه شور نزنه
گوشی روبه دهنم نزدیک کردم
_من نمیام ولی مش زینب میاد
_پس بگو مینی بوس ساعت پنج بعداز ظهر میاد شما قبل از ساعت پنج حسینیه باش
چشم میگم
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، ساعت حرکت رو به مش زینب گفتم،
مش زینب ساکش روبست گذاشت جلوی در، از طرفی خوشحالِ از اینکه میخواد بره قم جمکران از طرفی هم دلنگران منه بهش گفتم
_اوندفعه محبوبه خانم رفته بود میگفت، اول رفتیم حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها رو زیارت کردیم، بعد رفتیم جمکران
بعد از دعای توسل سوار ماشین شدیم ساعت چهار صبح خونه بودیم، ما تقریبا ساعت یازده شب میخوابیم
بخوای حساب کنی تا ساعت چهار صبح شما پنج ساعت پیش من نیستی، هیچ دلت شور نزنه توکل بر خدا، برو
_خدا خیرت بده، ان شاالله خدا بهت طول عمر با عزت بده
_ممنون همچنین به شما
از این اخلاق مش زینب خیلی خوشم میاد ذوق داره، از ظهر که توران خانم زنگ زده تا الان که داره حرکت میکنه خوشحالی از چشمهاش موج میزنه
ساکش رو برداشتم تا در آموزشگاه اوردم، همدیگر رو بغل و روبوسی کردیم، گفتم
_مش زینب خیلی ازت التماس دعا دارم
_چشم دخترم، نور چشمم حتما برات دعای مخصوص میکنم، خداحافظ
خدا نگهدارت باشه، مش زینب رفت انگار روح من رو با خودش برد بغض گلوم رو. گرفت، اشک از چشمانم سرازیر شد
آهی کشیدم، ایکاش منم میرفتم، به خودم گفتم امشب بیدار میمونم همون ساعتی که مش زینبینا تو جمکران دعای توسل میخونن منم از اینجا میخونم
توی همین فکرها بودم، صدای داداشم اومد
_مریم بیا بیرون کارت دارم
فهمیدم میخواد در مورد خواستگار امروز حرف بزنه، خیلی اروم در هال رو قفل کردم اومدم کنار پنجره
در پنجره رو باز کردم
_سلام داداش چیکار داری
عصبانی غرید
_بیا بیرون بهت بگم
_نه از همین جا بگو
_میگم بیا بیرون وگر با لگد میزنم در رو میشکنم میام تو ها
با ترس گفتم
_آخه چرا هر چند وقت یکبار تو اینطوری تن من رو. میلرزونی من خواهرتم، همخونتم
اومد نزدیک پنجره فریاد زد
ایکاش نبودی، ایکاش بمیری، تو مایه ننگ و سرشکستگی منی، دلم میخواد خفهت کنم
داد زدم آخه چرا؟؟ بی انصاف من که سه ساله تو خونه نشستم دیگه چی از جونم میخوای
بی ش*ر*ف برای چی امروز مادر مینا برات خواستگار اورده اینقدر باهاشون بد رفتاری کردی، از اون موهای سفید اونها خجالت نکشیدی...
#پارتی_از_آینده
حکم تهمت زدن مینا اومده اما آیا به نظر شما این حکم اجرا میشه یا با واسطه گری از مریم رضایت میگیرن؟
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_447 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_448
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_ نخواستم گفتم نمیخوام این کجاش جرمِ
تو گ*و*ه خوردی، غلط کردی که گفتی نمیخوام، من بهشون میگم بیان، تو هم بین مرگ و زندگی یکی رو انتخاب میکنی
سه ساله هر خواستگاری اومده برات گفتی نه
_آدم درست و حسابی که نیومده، اینها یی که اومدن خواستگاری من هیچ کدومشون بدرد نمیخوردن
_خواستگار امروزت بیست و هشت سالشه باباش فرش فروشی داشته مُرده ارثش رسیده به این پسره دیگه چی میخوای تو
_زن داشت
به تو چه که زن داشت. بعدم زنش بچه دار نمیشه
_نمیخوام، از شوهر نوبتی بدم میاد
_مجید چه عیبی داره این رو چرا میگی نمیخوای، مجید که مجرده
_داداش نه مینا نه عذرا خانم اینها هیچ کدومشون من رو نمیخوان، مش زینب شاهده امروز عذرا خانم بهم گفت اگر منتظره مجید هستی مگه خواب ببینی ما تو رو بگیریم برای مجید
با مشت کوبید توی سر خودش
_آخه چرا دروغ میگی اینها تو رو میخوان، تو باهاشون بد رفتاری میکنی
_به روح مامان بابا راست میگم
_مش زینب رو صدا کن بیاد ببینم
_نیست رفته جمکران
شاهدی که نیست رو برای من میاری، چشمهاش رو ریز کرد تهدید وار گفت
میکشمت مریم، میکشمت که همه از دستت راحت شیم
با چشمان پر تهدید به تایید حرفش سرش رو ریز تکون داد از کنار پنجره رفت
نشستم رو به قبله دستم رو گرفتم رو به اسمون با گریه گفتم
ای خدا به حق موسیبن جعفر زندانی بی گناه اسیر هارون الرشید من رو از این وضعیت نجات بده، اینقدر با صدای بلند گریه کردم که بی رمق افتادم کف اتاق
بعد از چند دقیقه خیلی آروم از جام بلند شدم، یه آب قند برای خودم درست کردم گلاب هم ریختم توش، خوردم، اروم آروم حالم جا اومد
تاساعت یازده شب همش تو فکر این بودم این مینا و مامانش چطوری میخوان جواب خدا رو بدن، یعنی تقاص این کارهاشون رو توی این دنیا پس میدن،
یا خدا میخواد بزاره اون دنیا باز خواستشون کنه
سرم رو گرفتم رو به اسمون گفتم
خدایا من از این مادر دختر و این برادر دهن بینم نمیگذرم، تو هم نگذر، چه در این دنیا و چه در اون دنیا مجازاتشون کن
سجاده پهن کردم، برای اینکه حالت دعا و روحانی بگیرم برقها رو خاموش کردم دعای توسل رو خوندم
دو رکعت نماز امام زمان رو با همه آدابش به جا آوردم، سجاده رو جمع کردم نرفتم اتاق خواب، یه پتو بالش اوردم توی هال کنار بخاری دراز کشیدم خوابم رفت
با نسیم خنکی که به صورتم خورد بیدار شدم، احساس کردم کسی در رو باز کرد اومد توی اتاق، اینقدر ترسیدم که انگار خشک شدم...
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #حرمت_عشق ❤️ رو بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۴٠ هزار تومان هست میتونید
شماره حساب👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹
@Mahdis1234
عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید، براشون ایجاد مزاحمت کردید و #حق_الناس محسوب میشه
#اشتراکی_حرمت_عشق❤️
AUD-20220104-WA0104.mp3
3.07M
حال و هوای خداحافظی مریم با احمدرضا ❤️
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
ترسیده بودم اونقدر ترسیده بودم که نفهمیدم چقدر راه رو دویدم....
اصلا برام مهم نبود که ادمای اطراف چجور نگام میکردند،
فقط دلم میخواست زودتر از اون جا و اون ادما دور بشم،
شالم رو حسابی کشیده بودم جلو با دستم گوشه ای از شالم رو گرفته بودم جلوی دهنم تا بلکه شناخته نشم.
درسته شهرمون بزرگ بود و ادمهاش زیاد کاری به کار همدیگه نداشتند،
ولی حال زار من هر کسی رو کنجکاو میکرد تا بفهمه کی هستم و از چی اینقدر ترسیدم.
یاد بابام افتادم خدایا اگه بفهمه چه اتفاقی افتاده چی میشه؟
همینطور هراسون با سرعت از اونجا دور شدم تقریبا داشتم به محله ی خودمون نزدیک میشدم و تو فکر بودم چطور برم خونه که کسی متوجه حال خرابم نشه.
صدای زنگ تلفنم من رو از فکر و خیال بیرون کشید،
حالا که تو محله ی خودمون بودم جام امن بود
سرعتم رو کم کردم تا گوشی رو جواب بدم نگاه به شماره کردم با دیدن شماره ی نیما دوباره همون استرس لعنتی و لرزش دست و پاهام شروع شد.
کلید قرمز رو فشار دادم و تماس رو قطع کردم.
به راهم ادامه دادم که دوباره زنگ خورد نگاهش کردم بازم نیما.
تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم با همه ی تلاشی که میکردم تا صدام بالا نره اما چندان هم موفق نبودم
_ها چیه چی میگی بیغیرت؟
کمی سکوت و بعدش صدای دلخور نیما
_ کجا یهو ول کردی رفتی؟ تو چرا یذره به من اعتماد نداری؟ اونا رفقای من بودند
بیچاره ها خبر نداشتند تو تو ماشین منی،
فکر میکردند یه غریبه ست
برای همین اونجوری حمله ور شدند و نشستند صندلی عقب و اون چرت و پرتا رو گفتند،
خودت که دیدی باهاشون برخورد کردم.
دوباره داشتم خام حرفاش میشدم،
نمیدونم چه اعجازی تو حرفای نیما بود که تا دهن باز میکرد من راحت نرم میشدم و گول حرفاش رو میخوردم.
گفتم اصلا برام مهم نیست من رو چرا اونجا بردی و اون عوضیا کی بودند و چی میخواستند فقط توروخدا دیگه دست از سرم بردار توروخدا
اگه یه کم شرف داری دست از سرم بردار.
بعدم همینجور که گریه میکردم گوشی رو قطع کردم تا به خودم اومدم تازه متوجه موقعیتم شدم.
خدایا من تو کوچه مونم زنهای همسایه و رهگذرها چشم دوختند بهم،
یعنی متوجه حرفام شدند؟
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سرم رو انداختم پایین و بسرعت سمت خونه رفتم.
دیگه هیچی برام مهم نبود.
مهم نبود همه چی رو بابا بفهمه
مهم نبود کتک بخورم
مهم نبود چقدر غرغر و حرف بشنوم
تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که زود برسم یه جای امن بنام خونه...
#کپی_حرام
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
کلید انداختم و مستقیم رفتم توی اتاق
در رو هم از تو قفل کردم .
گوشه ای نشستم منتظر اعضای خونه بودم مطمینم تا نیمساعت دیگه همه اخبار درست و غلط رو از در و همسایه ها بشنون
همسایه ها که نمیدونن چی به سرم اومده فقط میدونن حالم بد بوده.
به ده دقیقه نکشید که صدای باز و بسته شدن در خونه اومد و بعدش صدای مامان که اسمم رو صدا میکرد و بعدش بالا پایین شدن دستگیره ی در اتاق.
وقتی دید جواب نمیدم صداش از حالت پرسشی و طلبکار به التماس تغییر کرد
التماسم میکرد در رو براش باز کنم و بگم چی شده.
_تروخدا دخترم در رو باز کن ببینم چی به روزت اومده؟ همسایه ها پچ پچ میکردند ،مهسا خانم گفت وقتی تو کوچه میومدی سرو وضعت خوب نبوده و تلفنی به یکی حرفایی میگفتی که انگار بلایی سرت اومده..
تروخدا مامان جان در رو باز کن ببینم چی شده الانه که بابات بیاد،باز کن ببینم چه خاکی به سرم شده؟
تازه به خودم اومدم که چه غلطی کردم.
غلط اولم این بود که طبق معمول سوار ماشین نیما شدم که بریم دور دور،
غلط دومم این بود که حالا که از دست اون و دوستاش فرار کردم تو کوچه حواسم به مکالمات تلفنیم با نیما نبود و معلوم نیست با صدای بلند چی چی گفتم و همسایه ها چی شنیدند؟
مامان همیشه راست میگفت که من یه ادم بی ابروهستم .
خودمم نفهمیدم چرا حواسم به تن صدام نبود و به این فکر نکردم ممکنه همسایه ها بشنون و بفهمن چی میگم.
_با گریه گفتم مامان بخدا هیچی نشده بخدا راست میگم بذار یکم تنها باشم تروخدا مامان.
بعدا میام بهت میگم.
_تو غلط میکنی بمونه برای بعدا همین الان بگو چه غلطی کردی تا بدونم چه کار کنم الان اقات میاد لااقل بدونم چی باید بهش بگیم؟
_یاد بابا افتادم یکی زدم تو سرم و گفتم خاک توسرت دوباره گند زدی اینبار بابا زنده ت نمیذاره.
تنها راه چاره م مامانه،
زودی بلند شدم و کلید رو توی در چرخوندم که مامان پیش دستی کرد و دستگیره رو پایین کشید و بازش کرد.
سریع از جلوی در کنار رفتم داخل اومد و با تشر گفت چه غلطی کردی تروخدا بگو ببینم.
با من من و گریه گفتم بخدا هیچی بخدا من هیچ کاری نکردم.تو ذهنم دنبال یه چیزی میگشتم یه دروعی که بتونم خرابکاریم رو ماستمالی کنم.
برای همین گفتم
نیما زنگ زد گفت میاد دم در مدرسه دنبالم من گفتم باهات هیچ جا نمیام ،زنگ که خورد دیدم دم مدرسه منتظرمه منم دویدم اومدم خونه اونم زنگ زد گفت چرا سوار نشدی منم بهش بد و بیراه گفتم که غلط کردی اومدی دنبالم.
مامان چنگی به صورتش زد و گفت خاک توسرت کنند اونقدر نیما نیما کردی همه همسایه ها شنیدند معلوم نیست چی گفتی و چی شنیدن که خدا میدونه تا حالا چیا پشت سرت بلغور کردند.
اگه به گوش بابات برسه پوست سرتو میکنه...
#کپی_حرام
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
گوشی رو سایلنت کردم و انداختم تو کیفم.
یهو یاد نگاههای همسایه ها و حرفایی که ممکن بود تا بحال پشت سرم زده باشند افتادم
برای همین گوشی رو از کیفم دراوردم و سریع رفتم تو لیست تماسها و همه ی تماسهای مربوط به نیما و پیامکها و چتهاش رو پاک کردم،
بعدم شماره رو از لیست مخاطبین حذف کردم
بعدم انداختم تو کیفم که دوباره فکری به ذهنم خطور کرد گوشیمو از کیفم بیرون کشیدم و برنامه ی تلگرامم رو حذف کردم.
بعدش گوشی رو پرت کردم تو کیفم.
اصلا فعلا بهتره همه ی راههای ارتباطیم رو با نیما قطع کنم که اگه گوشیم توسط بابا یا نریمان بررسی شد چیزی پیدا نکنند.
اخه دوستای مدرسه م گاهی تو پی وی برام از پیچوندنای مدرسه و رفاقتم با نیما حرف میزدند،ممکن بود توسط اونا اسرارم برملا بشه و به فنا برم.
سریع لباسام رو با لباس های مناسب تو خونه ای عوض کردم و کتابهای مربوط به برنامه هفتگی فردا رو گذاشتم جلوی روم،
همینکه میخواستم کتابم رو باز کنم در اتاق باز شد و مامان هراسون اومد تو و گفت:
_اخرش تو من رو بدبخت میکنی،
بخدا قلبم داره میاد تو دهنم از دست کارهای تو،
اگه بابات بفهمه اول پوست تو بعدم پوست من بدبخت رو زنده زنده میکنه ،،،چرا یکم به فکر ابرو و ارامش ما نیستی؟
خودم رو از تک و تا ننداختم و با پررویی گفتم:
_عه مامان چرا اذیت میکنی؟
پسره اومده دم مدرسه من باهاش نرفتم و مستقیم اومدم خونه اونوقت چرا ابروت رفته؟
یکم نگاهم کرد و گفت من که میدونم تا تو خونه خرابم نکنی ول کن نیستی
بعدم رفت بیرون
خودم رو مشغول خوندن کتابها و حل تمرینها کردم ولی هیچی نمیفهمیدم و فقط وانمود میکردم مشغول درس هستم.
تنها کاری که فعلا برای گمراه کردن مامان و برای اینکه خیالش راحت بشه و کاری به کارم نداشته باشه همین بود،،،
چند بار نامحسوس دم در اتاق اومد و نگاهم کرد، منم وانمود میکردم متوجهش نشدم .
صدای بسته شدن در حیاط و بعد هم صدای بابا که مامان رو صدا میکرد نوید اومدنش رو میداد،نوید که چه عرض کنم فعلا برای من حکم ناقوس مرگ رو داشت ،
باید خونسرد رفتار میکردم،همیشه طلبکار بودن جواب داده پس این بار هم میتونم.
برای همین سریع بلند شدم نگاهی به وضعیت ظاهریم توی ایینه کردم بعد از اینکه از مرتب بودن و ارامش خودم خیالم راحت شد بیرون رفتم،.
صدای بابا ازتوی سرویس بهداشتی میومد که مشغول شستن دست و صورتش بود همینکه خواستم وارد اشپزخونه بشم بابا از سرویس خارج شد و به مامان گفت ؛
_،با نسرین حرف زدی؟ نظرش چی بود؟
کنجکاو رو به مامان با تکون دادن سرم و ریز کردن چشمهام پرسشی نگاهش کردم و لب زدم چی رو؟
مامان هم به تقلید از من لب زد و گفت هیچی بعدم با دست اشاره کرد برم اشپزخونه که بقیه ش رو خودم فهمیدم،
یعنی برم چای بریزم...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
سراغ کتری روی گاز رفتم و استکانی که مخصوص بابا بود رو گذاشتم توی سینی و یه چای پررنگ ریختم و قندون توت خشک و کشمش رو هم گذاشتم کنارش،
سینی چای رو مقابل بابا گذاشتم
و دوباره بسمت اشپزخونه برگشتم.
بابا و مامان در مورد موضوعی حرف میزدند که فقط فهمیدم قراره برای نسرین خاستگار بیاد و اونم قبول کرده،
رفتم توی اشپزخونه تا جلوی چشمشون نباشم.
پشت به یخچال تکیه دادم بهش و سر خوردم روی زمین رفتم تو فکر....
یاد حرف مامان افتادم که چند روز پیش میگفت: من چهار تا بچه دارم
قربون پسرم بشم که هم بچه معتقدیه هم سربه زیر و اقا و کلا در خدمت زن و بچه شه و همیشه حواسش به ما هم هست.
بچم نسرین هم که از همون اول با اینکه شیطون و شلوغ بود اما دختر عاقل و حرف گوش کنیه،
اما امان از دست این نهال ورپریده ی گیس بریده و اون نیلوفر زبون دراز لجباز این دوتا تا من و باباشون رو سکته ندن ولمون نمیکنن.
تا حدودی با حرف مامان موافقم،
داداش نریمان که بیست و نه سالشه یه ادم محجوب و عاقله که سرش به زن و دوتا دختر دوقلوی چهارساله ش گرمه،
ابجی نیلوفرم بیست و پنج سالشه ماشاالله زبونش عین افعی دوسر چنان نیش دار و تند و تیزه که حتی من که خواهرشم از نیش و کنایه هاش میترسم وای به شوهرش و خونواده ی بدبختش، اون یه پسر سه ساله داره و یه دختر یکساله.
ابجی نسرینم که بیست و دو سالشه و الان دانشجوعه اونم واقعا دختر اروم و منطقیه،
اما در مورد خودم اصلا با حرف مامان موافق نیستم
درسته من به حرف مامان و بقیه خیلی گوش نمیدم
اما بهرحال منم با هجده سال سن دیگه عقلم میرسه و دلایل خودم رو دارم
اونها باید به نظرات و خواسته های من احترام بذارن که اصلا اهمیتی برای نظراتم قایل نیستند،
نسرین و نریمان کلا سبک زندگی و علایقشون شبیه مامان و باباست خوب معلومه شبیه اونام رفتار میکنند ،
نیلوفره که زیادی بددهن و کله شقه و سرش تو کار بقیه ست، وگرنه من فقط سرم به کار خودمه و هیچوقت کاری به کسی ندارم.
با صدای مامان به خودم اومدم،
صدام کرد که سفره ی نهار رو ببرم ،
از جلوی یخچال بلند شدم
و سینی حاوی وسایل سفره رو که مامان طبق عادت همیشگیش آماده کرده رو به همراه سفره و زیر سفره ای بردم توی پذیرایی.
پهنشون کردم و وسایل رو چیدم توی سفره
مامان هم برای کشیدن غذا به اشپزخونه رفته،
خدارو شکر فعلا هیچ خبری از گندی که امروز زدم به گوش بابا نرسیده برای همین با خیال راحت نشستم تا غذام رو بخورم،
مامان سوالاتی در مورد خاستگارهای نسرین از بابا میپرسید و بابا هم در جواب تک تک سوالات مامان یا میگفت: این چیزا رو دیگه من نمیدونم یا میگفت معلومه که همین طورین،
در اخر هم با جمله ی "اگه ادم حسابی نبودند که تا درس نسرین تموم نشده بهشون اجازه ی خاستگاری نمیدادم" به ادامه ی سوالات مامان خاتمه داد.
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵ به قلم #کهربا(ز_ک) #بر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بعد از صرف نهار اونم در استرس کامل که مدام سعی در پنهان کردنش داشتم
و صد البته چشم غره های گاه و بیگاه مامان و استرسی که گاها به چشماش میومد
بلند شدم تا وسایل سفره رو جمع کنم.اروم و بی صدا وسایل رو توی سینی بزرگی که مامان اسمش رو مجمعه میگفت چیدم و بردم توی اشپزخونه.
برخلاف همیشه که از شستن ظرفها و مرتب کردن اشپزخونه فراری بودم ،
اول ظرفهارو شستم بعد هم دستی به اشپزخونه کشیدم و وقتی گاز رو برق انداختم به اتاق برگشتم،
اینجوری که بوش میاد اقای داماد هم مثل خود نسرین تحصیلات دانشگاهی داره و شاغله،
خیلی دوست دارم ببینم ابجی زیادی مثبت من بالاخره با کی ازدواج میکنه.
اخه نسرین اصلا اهل دوست پسر و ارتباط با نامحرم نیست و معتقده که ازدواج سنتی بهترین نوع ازدواجه.
ولی من برعکس اونم و نظرم کاملا مخالفه،
من میگم ادم باید از قبل با پسری که میخواد ازدواج کنه اشنا باشه و
تمام خصوصیات و ویژگیهای شخصیتیش رو بشناسه تا با چشم بازتر انتخاب کنه.
و انتخاب من هم نیماست.
سه ساله باهاش اشنا هستم
برعکس تصور ادمای اطرافم در مورد دوست پسرها،نیما تا بحال اصلا بهم پیشنهاد بدی نداده،
باشناختی که ازش دارم کم کم داره باورم میشه که امروز هم مثل تمام این سه سال نیما قصد بدی نداشته و اون دوستای احمق عوضیش بدموقع سررسیدند و با یاوه گوییهاشون ذهنیت من رو نسبت به نیما عوض کردند.
.
من و نیما اون اوایل فقط در حد تلفنی و اس ام اس بازی باهم ارتباط داشتیم بعدها از وقتی تلگرام نصب کردم دیگه بیشتر وقتا باهم چت میکنیم.
تازه چند ماهه که بعضی وقتا با ماشین میاد دنبالم و منم بعضی یکشنبه ها نیمساعت زنگ اخر مدرسه رو که ورزش داریم میپیچونم و باهاش میرم تا یکم بگردیم.
نیما پسر خوبیه برخلاف نریمان که زیادی ادم جدی و خشکی هست
اون یه ادم شوخ طبع و بذله گو که فقط و فقط در حال خوشحال کردن و خندوندن منه.
چرا باید همچین ادمی رو از دست بدم؟
درسته به زور دیپلم گرفته و هنوز بیکاره،
اما خودش گفته با بابای پولداری که اون داره اصلا نباید نگران اینده مون باشیم ،
کافیه لب تر کنه تا باباش یه پول قلمبه بریزه به حسابش و اونم یجا سرمایه گذاری کنه.
فعلا وقتِ خوش گذروندنه،
وقت برای کارو پول دراوردن زیاد هست،
من هنوز نمیدونستم با این خوش خیالی ها و افکار پوچ دارم زندگی خودم و اطرافیانم رو به سیاهچال بدبختی نزدیک میکنم.
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶ به قلم #کهرب
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
چندروز ازون روز کذایی گذشته ولی امروز.....
کاش بابا من رو جلوی پارک ندیده بود
با حس خیسی پشت لبم دستی بهش کشیدم که متوجه خونریزی بینیم شدم،
با اینکه بابا خیلی محکم به صورتم سیلی نزد اما بینیم بدجوری به خونریزی افتاده،
میدونستم به همین راحتی بند نمیاد.
همینطور که اشک از چشمام سرازیر بود دستم رو جلوی بینیم گرفتم که لحظه ای بعد جعبه ی دستمال کاغذی رو جلوی چشمام دیدم
از سراستین دستی که دستمال رو روبروم گرفته فهمیدم نسرینه،
خواهر مهربونی که توی دعواها هیچوقت اتیش بیار معرکه نمیشه،
درست نقطه ی مقابل نیلوفر.
خداروشکر که امروز اینجا نبود وگرنه با حرفهاش کاری میکرد بابا جریح تر بشه و بیشتر کتکم بزنه،
اما شکر خدا مامان هم نبود که شکوه و گلایه های دیروزش رو هم به بابا کنه.
بابا همینقدر هم که فهمیده من با نیما ارتباط دارم اینقدر عصبی و بهم ریخته ست
وای به وقتی که بفهمه همسایه ها دیروز از مکالمات تلفنی من با یه نفر چی شنیدند و چی میگن،
وای خدا نکنه یه روز بابا بفهمه ما سه ساله که باهم دوستیم،،،،
من نمیدونم چرا اینقدر بابا حساسه،
حالا خوبه تو عصر حجر نیستیم
الان دیگه همه همینجوری با همسر اینده شون اشنا میشن
لابد توقع داره من بنشینم تو خونه تا یه پسر بچه ننه ای به دستور یا تایید مامان جونش بیاد خاستگاریم،
وای خدا چقدر ازینجور پسرا من متنفرم.
من دلم میخواد یه ادم با عرضه و با جربزه مثل نیما ازم خاستگاری کنه.
خوب شد امروز بابا من رو تنها کنار پارک دید چه خوب شد نیما رفته بود،
با اینکه بابا من رو تنهایی دیده حسابی از دستم کفری و عصبیه،چه برسه کنار اون نیمای بدبخت میدید.
فریاد بابا دوباره من رو به خودم اورد،
دختره ی سرکش گستاخ بی ابرو،
یه بار دیگه بفهمم یا ببینم... فقط یه بار دیگه بفهمم، با این پسره الدنگ بیسواد بی اصل نسب بی خونواده حرف زدی من میدونم و تو.
همنجور که سرم پایین بود و گریه میکردم صدای فریاد بابا من رو به خودم اورد که مجبورم کرد دوسه بار بگم
باشه چشم ،چشم... ببخشید غلط کردم...
نسرین به ارومی به بابا گفت، باباجون خودش متوجه اشتباهش شده و دیگه تکرار نمیکنه،
باباجون تروخدا اینقدر حرص نخور دوباره قند و فشارت میره بالا،،،
و مامان که تازه از سبزی فروشی برگشته شروع کرد از فضایل نسرین گفتن،
الهی فدای تو بشم دخترم کاش این نهال هم مثل تو کمی به فکر اعصاب و روح و روان من و بابات بود،
اون از نیلوفر که هرروز باید نگران زبون درازش با خونواده شوهرش باشم اینم ازین نیم وجبی که واسه من ادم شده.
خدای من مامان غرغراش شروع شد، ممکنه همینطور ادامه بده و کار دستم بده، همینجور که سمت اتاق میرفتم گفتم مامان،،، بابا،،، ببخشید بخدا غلط کردم دیگه تکرار نمیکنم.
خدا به خیر کنه،،، فقط خدا کنه مامان دیگه ادامه نده وگرنه بابا دوباره اتیشش تند میشه.
همینطور که به اتاق میرفتم به این فکر میکردم که جریان دوستی من و نیما رو کی به بابا گفته؟
با امروز چند روزه که از ماجرای پارک میگذره ولی بداخلاقی های بابا با من و مامان هنوز ادامه داره...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
برای همینه مامان با گذشت چند روز از افشای نرفتن من به مدرسه و کتکی که بابا بهم زد هنوز از دستم عصبانیه و مدام غر میزنه...
هوار کشیدم و گفتم:
_مامان خانوم تا کی باید بهت جواب پس بدم؟
اخه منم ادمم ، حالا یه غلطی کردم تا کی میخوای اون اشتباهم رو به روم بیاری؟...هاااا؟
صدای هیس گفتن مامان که اومد فهمیدم هوا پسه، یعنی اینکه بابا یا داداش نریمانم اومدن خونه،
سریع رفتم تو اتاق و در رو بستم،
خدا کنه هنوز تو حیاط نیومده باشند اگه صدام رو شنیده باشن پوست از سرم میکنند،
اخه بابا و نریمان خیلی بدشون میاد صدای ما دخترها از خونه بره بیرون ،
شعارشون هم اینه که دختر باید اونقدر نجیب و موقر باشه و رفتار سنگین و متشخصی داشته باشه که احدالناسی صداش رو نشنوه،
هه،،، انگار عصبانیت و کنترل خشم دست خود ادمه،
یه چیزی میگن ولی نمیدونن همین رفتارهای خودشون بیشتر باعث رنجش و عصبانیت یکی مثل من میشه.
مانتو رو از تنم در اوردم و همونجا کنارم انداختم و خزیدم روی زمین،
نگاهی به دورتا دور اتاق دوازده متری خونه انداختم اما اثری از متکا نبود
با اینکه میدونم بدون متکا سردرد و حالت تهوع میگیرم اما اصلا حوصله ی بیرون رفتن از اتاق و روبرو شدن با هیچ کس رو ندارم
پس ترجیح میدم سر روی فرش نه متری اتاق بذارم تا کمی استراحت کنم.
یاد چندساعت پیشم افتادم تو خیابونهای اطراف مدرسه با نیما چرخ میزدیم، چقدر هم بهمون خوش گذشت ولی این مامان با غرغرهاش همه رو کوفتم کرد،،،
حالا خوبه خبر نداره هنوز با نیما ارتباط دارم و فکر میکنه کلا بیخیال رفاقت بااون شدم. وگرنه حتما چغولی م رو به بابا یا نریمان میکرد، اونوقت حسابم با کرام الکاتبین بود،
یهو یاد کادوی نیما افتادم... با ذوق و خوشحالی بلند شدم و دوروبرم رو جستجو کردم،
یا خدا کیفم ؟
کیفم نیست حتما توی پذیرایی جا گذاشتمش، ای خدا چرا اینقده من خنگم؟
چطور یادم رفت کیفم رو با خودم بیاوردم تو اتاق؟ حالا چیکار کنم؟ اگه کسی دست توی
کیفم کنه چی؟؟؟
نه بابا! کسی با کیف من کار نداره،..
یا خود خدا... بابا صدام میکنه،..
_نهال،،،نهال،،،
بهتره خودم رو به خواب بزنم،
وای نه،کیفم... نکنه یوقت درش بازه و محتویات توش رو دیده...
دودستی کوبیدم تو صورتم و با خودم زمزمه کردم
خاک عالم...
توکه عرضه ی پیچوندن و جواب دادن به خونواده ت رو نداری بیخود میکنی ادای ادمای شاخ رو درمیاری و میری خوشگذرونی...
بفرما تا ذره ذره کوفتت نکنن و گوشت تنت رو از ترس آب نکنن بیخیالت نمیشن که...
تو فکر بودم که برم یا نه،..
با صدای مامان دیگه مثل برق گرفته ها از جام پریدم،
_نهال تو تازه رفتی اتاق، یعنی به همین زودی خوابت برد؟
چاره ای ندارم،
بلند شدم نگاهی به تی شرتم کردم برای ظاهر شدن جلوی بابام بد نیست اما شلوارم نه، باید عوضش کنم،
چون خیلی بهم سفارش کرده شلوار جذب برای بیرون نپوشم،ولی مگه من پیرزنم که شلوار گشاد بپوشم یا اخه مگه الان عهد بوقه که شلوار گشاد مد باشه.
سریع با یه شلوار خونگی مشکی عوضش کردم و با ترسی که به زور کنترلش میکردم تا در چهره م مشهود نباشه از اتاق زدم بیرون.
بابا رو دیدم که خم شده بود و مچ پاش رو ماساژ میداد...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺