eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
779 عکس
409 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_371 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _همتون برید به جهنم، فقط امید وارم به حق عصمت خانم فاطمه زهرا، بیاد روزی که طبل رسوایی تهمت خواهرت توی روستا بپیچه، چنان ابرویی از خواهرت بره که سگ هم بهش نگاه نکنه _گوش کن بزار حرفم رو بزنم _خفه شو برو گم شو، دفعه آخرتم باشه که به من زنگ میزنی تماس رو قطع کردم فوری همون شماره زنگ زد نگاهی انداختم به گوشی _زنگ بزن، اینقدر زنگ بزن تا جونت در بیاد. صدای پیامک گوشیم اومد، هم زمانم صدای مش زینب _مریم جان ببخشید من یادم رفت برای خودم لباس بیارم یه دست از اون لباسایی رو که امروز برام خریدی میاری من بپوشم _چشم الان براتون میارم یه بلوز و شلوار تو خونه‌ای برداشتم، تند تند هم داره صدای زنگ پیامک گوشیم میاد، حتما که مجیده، سریع لباس‌های مش زینب رو گذاشتم پشت در، صدا زدم _مش زینب لباس‌هاتون پست در حمومِ سریع اومدم سمت گوشی، بله حدسم درسته مجید پیام داده _نمیگذاری من حرف بزنم، همینطوری رگباری حرف بار من کردی به پیر به پیغمبر من دنبال مال و اموالت نیستم، یه فکر خبیثی یه لحظه به ذهنم رسید که از این زبون لامصبم بیرون اومد تو هم شنیدی من خودت رو میخوام خواستم بگم من به پاکدامنی تو ایمان دارم، خدا شاهده این تهمت رو باور نکردم سر همین موضوع با مادرم دعوام شد. بهش گفتم این تهمتِ که شماها دارید به یه خانم پاک میزنید اول بنا نداشتم که جواب بدم، ولی پیام اخرش نظرم رو عوض کرد، نوشتم _چرا با مامانت دعوا میکنی، بیا به محمود بگو من حرف خواهرم رو قبول ندارم، به مریم تهمت زده منتظر جوابشم، اما پاسخ نداد خواستم گوشی رو بزارم روی اپن، که صدای زنگ پیامکش بلند شد، فوری باز کردم، دیدم نوشته _اگر به محمود بگم زندگی خواهرم بهم میریزه نوشتم _ حالا دیدی شماها همتون سر تا پا یه کرباسید _به من حق بده, مینا خواهرمه نمی‌تونم زندگیش رو به خطر بندازم، ولی اگر تو. پیشنهاد ازدواج من رو قبول کنی، خود به خود تهمت از روت برداشته میشه _لازم نکرده به فکر من باشی، من خواهرت رو واگذار کردم به خدا، نشستم ببینم کی اون چوب خدا که صدا نداره ولی اگرم بخوره دوا نداره به مینا میخوره دیگه هم نه به من زنگ بزن نه پیام بده، چون جز توهین بهت چیزی از من نمیشنوی... _حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه. بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش. پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوه‌ش نره زندان دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا. عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو _بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه شرمنده سرم رو انداختم پایین... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_372 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مجدد پیام داد _ازت خواهش میکنم کارهای مینا رو به حساب من نگذار نمی تونم جوابش رو ندم، نوشتم _تو خودت پیش من صاحب حسابی _چرا مگه من چیکار کردم؟ خبیثانه ترین کار ممکن رو داری میکنی، من بی گناهم خودتم داری میگی من به بیگناهیت ایمان دارم، ولی حاضر نیستی برای بی گناهی من قدمی برداری میخوای با من ازدواج کنی و به مردم بگی من از گناهش گذشتم، یعنی بار این تهمت رو میخوای بین مردم زنده نگهداری _اوووه تا کجاها رفتی تو _غیر از اینه که میگم؟ _تو اجازه بده من بیام خواستگاریت این قضیه رو هم درست میکنم _نخیر آقا، بشین سر جات، لازم نکرده نقش فرشته نجات رو برای من بازی کنی، گناهان بزرگ اثر وضعی خودش رو زود نشون میدن، تهمت، گناه کبیره‌ست من دلم روشن مینا تاوان گناهش رو زود پس میده پیام رو ارسال کردم، هر چی منتظر موندم جواب نداد، گوشی رو خاموش کردم گذاشتم روی میز پذیرایی، صدای مش زینب اومد _چی شده مریم جان، چرا اینقدر گرفته‌ای؟ ببخشید متوجه اومدن شما از حموم نشدم بشینید ، برم براتون چایی بیارم، میگم چی شده _دستت درد نکنه زحمتت میشه، خودم میرم میارم _نه بابا چه زحمتی اومدم آشپز خونه دو تا لیوان چایی ریختم، گذاشتم روی میز پذیرایی نشستم رو به روی مش زینب، همه رو براش تعریف کردم با تعجب سری تکون داد گفت _عجب که اینطور، عجب زنی‌ ی این مینا، از من میشنوی اصلا راضی نشو که زن مجید بشی، شاید مجید راست بگه واقعا به تو علاقه داره و دوستت داره، ولی چون مادر و خواهرش مینا تو رو نمیخوان، خیلی اذیت میشی، بیکاری مادر خودت رو بندازی توی درد سر که هرروز مینا و ننه‌ش بشینن برات نقشه بکشن _نه مطمئن باشید من زن مجید نمیشم _آفرین، ازت خوشم میاد دختر زرنگی هستی، میدونی سختی‌های زندگی ادمها رو میسازه، و تو از اون زنهای خود ساخته‌ای _از روزی که مادرم از دنیا رفت زندگی به من سخت گرفت، یه خوشی کوتاه مدتی رو با احمد رضا داشتم که اونم زود تموم شد، زندگی من خیلی پر تنشِ _سخت نگیر خدا رو شکر کن، ان شاالله اینده خوبی داشته باشی نمی دونم توکل بر خدا... _حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه. بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش. پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوه‌ش نره زندان دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا. عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو _بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه شرمنده سرم رو انداختم پایین... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_373 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _حالا یه چیزی بگم بخندی _جانم بگو _شما که حموم بودی، مینا فکر کرد من نمیبینمش صورتش رو چسبونده بود به شیشه داشت تو هال رو نگاه میکرد، منم بی هوا محکم زدم به شیشه، یه جیغ کشید پرید هوا مش زینب زد زیر خنده حالا نخند کی بخند، منم به خنده ی اون خندم گرفت _خوبش کردی زنیکه فضول رو توی قهقه خنده‌ای که میزدم گفتم جات خالی بود ببینی چقدر ترسیده بود ندیدم ولی میتونم قیافه‌ش رو پیش چشمم بیارم *** تو اموزشگاه سرگرم اموزش بچه ها هستم که صدای در زدن اومد _کیه؟ _باز کن مریم جان منم در رو باز کردم _سلام توران خانم. _سلام به روی ماهت، چطوری؟ با مش زینب بهت خوش میگذره؟ کشدار جواب دادم _بله خیلی، خدا رو شکر اهل بگو بخنده _میبینی! این خانم یه کوه غم توی زندگیش داره، ولی یه لب داره هزار خنده لبخندی زدم _بله دقیقا بفرمایید بریم تو خونه میام ولی نمیشینم خیلی کار دارم، بیام یه سلام احوالپرسی با مش زینب بکنم، بعدم دعوتتون کنم فردا بعد از ظهر ساعت چهار بیاید حسینیه ختم انعام نفس بلندی کشیدم _من که ممنوع الخروجم ولی مش زینب میاد _غمت نباشه، میام با داداشت صحبت میکنم اجازه‌ات رو میگیرم خدا کنه اجازه بده، الان یک ماهه که از خونه بیرون نرفتم، دارم توی خونه میپوسم ابرو داد بالا _یک ماه شد؟ _آره دیگه یک هفته که شما پیشم بودی الانم سه هفته‌ست مش زینب اومده اینجا، دو روزم طول کشید تا شما اومدی الان یک ماه رو هم رد کرده _امشب با حاج آقا صادقی میرم خونشون _با حاج آقا برید بهتره، داداشم خیلی با حاج آقا رو در بایستی داره صدای مش زینب اومد _توران خانم تویی _بله مش زینب الان میام پیشت توران خانم رفت توی هال پیش مش زینب، فاطمه پیراهنی رو که دستشه داره میدوزه رو گرفت سمت من _ببینید یقه‌ش درسته؟ پیرهن رو نگاه کردم _بله درسته توران خانم از هال اومد بیرون، خدا حافظی کرد رفت مشغول اموزش بودم صدای زنگ پیامک گوشیم اومد، گوشی رو از جیب لباسم بیرون آوردم، پیام رو خوندم _مریم جان ببخشید امید اومده خونمون امروز نمیتونم، بیام پیشت براش نوشتم _باشه عزیزم، خوش بگذره بهتون... _حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه. بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش. پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوه‌ش نره زندان دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا. عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو _بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه شرمنده سرم رو انداختم پایین... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_375 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) نگاهم افتاد به حاج آقا و خانمش، از ناراحتی صورتشون قرمز شده و با نگاهشون حرف من رو تایید کردند مینا گفت _ قبلا هم بهت گفتم، دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس تو رو، مگه تو جلوی اصغر خونسرد بی حجاب وانیساده بودی؟ _من ترسیدم، از هولم چیزی سرم نکردم، اومدم در هال رو باز کردم ببینم صدای چی بود، احتمال هرچی رو میدادم باشه جز اینکه یه مَرد توی حیاط باشه _حیاط نه جلوی در هالت _اون اومده بود دنبال کفترش، کفترشم جلوی در هال من بود _ اینکه اصغر همه محل رو پر کرده که من و مریم همدیگر رو میخوایم، حتی گفته سر چرخوند سمت حاج اقا ببخشید حاج آقا که این رو میگم مجدد رو کرد به من _ بچه‌مون هم سقط شده، مادرشم فرستاد خونه ما علنا ازت خواستگاری کرد، این رو چی میگی؟ توپیدم بهش _تهمت رو تو زدی، سقط بچه رو هم تو انداختی سر زبون مردم، اصغرم از این شرایط به نفع خودش استفاده کرد، پیش خودش گفت حالا که با تهمت به من بستنش خوبه من معتاد آس و پاس برم خواستگاریش _خوبه والا غلط‌هات رو کردی، آبروی داداشت رو بردی زبونتم درازه کمی صدام رو بردم بالا مینا این رو خوب میدونم که اگر پدر و مادر من زنده بودن تو هیج وقت جرات نمی‌کردی به من تهمت بزنی، داداشمم که دین و ایمانش رو داده دست تو و داره به تهمت و دروغهای تو پر و بال میده مینا عصبانی بلند شد ایستاد _خوبه تا حالا زن داداش بودم حالا شدم مینا طلبکارانه رو کرد به داداشم _نمی‌خوای چیزی بهش بگی داداشم سرش رو انداخت پایین، سکوت کرد مینا که از عصبانیت در حال انفجار بود داد زد _من دیگه نمیتونم این همه توهین رو بشنوم پاشو بریم، ما دیگه اینجا کاری نداریم حاج آقا و خانمش ایستادند حاج آقا رو به مینا گفت بفرمایید بنشینید، به خودتون مسلط باشید از دست مریم خانم ناراحت نشید ، ایشون دارن از خودشون دفاع میکنن _از چیش دفاع میکنه از گناهش منم ایستادم فریاد زدم _نه از بی گناهیم حاج آقا دستهاش رو به نشونه آروم باشید بالا و پایین کرد _خواهش میکنم، وضع رو از این که هست بدتر نکنید، بشینید... _حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه. بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش. پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوه‌ش نره زندان دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا. عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو _بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه شرمنده سرم رو انداختم پایین... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_445 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _اون موقع که حاج خانم بیمارستان بستری بود منم حالم خوب نبود، باهم توی یه اتاق بستری بودیم، اونجا با هم آشنا شدیم از هم شماره تلفن گرفتیم گاهی با هم تلفنی حرف میزدیم، تا اینکه من موضوع پسرم رو بهش گفتم، عذرا خانم هم زحمت کشیدن شما رو معرفی کردن دلم خیلی برای اون خانم سوخت، با خودم گفتم اگر مشکل از مرده بود زنش میگفت عیبی نداره من زندگی میکنم الان که زنش مشکل داره مرده میخواد یه زن دیگه بگیره شایدم مَرده حق داشته باشه دوست داره بابا بشه _نه حاج خانم من حاضر به ازدواج نیستم اونم با یه مردی که زن داره _مادر جان زنش خودش گفته برو یه زن دیگه بگیر برات بچه بیاره _باشه من کاری ندارم خودتون میدونید، برید براش زن بگیرید من قصد ازدواج ندارم عذرا خانم گفت _دختر لگد به بخت خودت نزن، پسرش فرش فروشی داره وضع مالیش توپ، توپِ، قبول کن بیا برو سر زندگیت رو کردم بهش _مگه نشنیدید به حاج خانم هم گفتم نه نمیخوام عذرا خانم توپید به من _اگر منتظر مجید من هستی بهت بگم مگه تو خواب ببینی عروس ما بشی لبم رو برگردوندم _چه توهماتی داری عذرا خانم، کی پسره تو رو خواست، رو کردم به حاج خانم _ببخشید شما برای خواستگاری اومده بودید جواب منم نه هست دیگه حرفی نمونده عفت خانم بلند شد ایستاد _ولی ایکاش یه جلسه پسر من رو می دیدی باهاش حرف میزدی شاید نظرت عوض میشد _نه نمیشه من قصد ازدواج ندارم اگر هم داشتم به هیچ وجه زن مردی که زن داره نمیشدم _من که میگم زنش بچه دار نمیشه _شنیدم حاج خانم نه نمیخوام عفت خانم رو کرد به عذرا خانم _نمیخواد دیگه بیا بریم خدا حافظی کردن رفتن، تا حیاط بدرقه‌شون کردم سریع برگشتم تو اتاق اومدم کنار بخاری مش زینب گفت _خوب کردی قبول نکردی، حتما هی به اون زنه گفتن تو چرا بچه دار نمیشی اونم از ناچاری قبول کرده و گرنه هیچ کسی از هوو خوشش نمیاد گوشیم زنگ خورد، جواب دادم _بله بفرمایید سلام مریم خانم حالت خوبه _سلام توران خانم الحمدلله میگم داریم میریم جمکرام دو تا جا داریم شما و مش زینب میاید با هم بریم آخی خوش به حالتون رفتید برای من خیلی دعا کنید، من نمیام ولی احتمالا مش زینب بیاد گوشی رو از دهانم فاصله دادم، صدا زدم مش زینب توران خانم میگه دارن میرن جمکران صندلی خالی دارن میرید باهاشون _اونوقت تو چی تنها میشی! یک شبه دیگه، اتفاقی نمیوفته، بیاید برید... حکم تهمت زدن مینا اومده اما آیا به نظر شما این حکم اجرا میشه یا با واسطه گری از مریم رضایت میگیرن؟ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_446 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _آخه دلم برات شور میزنه _نه هیچی نمیشه شور نزنه گوشی روبه دهنم نزدیک کردم _من نمیام ولی مش زینب میاد _پس بگو مینی بوس ساعت پنج بعداز ظهر میاد شما قبل از ساعت پنج حسینیه باش چشم میگم بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، ساعت حرکت رو به مش زینب گفتم، مش زینب ساکش روبست گذاشت جلوی در، از طرفی خوشحالِ از اینکه میخواد بره قم جمکران از طرفی هم دل‌نگران منه بهش گفتم _اون‌دفعه محبوبه خانم رفته بود میگفت، اول رفتیم حرم حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها رو زیارت کردیم، بعد رفتیم جمکران بعد از دعای توسل سوار ماشین شدیم ساعت چهار صبح خونه بودیم، ما تقریبا ساعت یازده شب میخوابیم بخوای حساب کنی تا ساعت چهار صبح شما پنج ساعت پیش من نیستی، هیچ دلت شور نزنه توکل بر خدا، برو _خدا خیرت بده، ان شاالله خدا بهت طول عمر با عزت بده _ممنون همچنین به شما از این اخلاق مش زینب خیلی خوشم میاد ذوق داره، از ظهر که توران خانم زنگ زده تا الان که داره حرکت میکنه خوشحالی از چشمهاش موج میزنه ساکش رو برداشتم تا در آموزشگاه اوردم، همدیگر رو بغل و روبوسی کردیم، گفتم _مش زینب خیلی ازت التماس دعا دارم _چشم دخترم، نور چشمم حتما برات دعای مخصوص میکنم، خداحافظ خدا نگهدارت باشه، مش زینب رفت انگار روح من رو با خودش برد بغض گلوم رو. گرفت، اشک از چشمانم سرازیر شد آهی کشیدم، ایکاش منم میرفتم، به خودم گفتم امشب بیدار میمونم همون ساعتی که مش زینبینا تو جمکران دعای توسل میخونن منم از اینجا میخونم توی همین فکرها بودم، صدای داداشم اومد _مریم بیا بیرون کارت دارم فهمیدم میخواد در مورد خواستگار امروز حرف بزنه، خیلی اروم در هال رو قفل کردم اومدم کنار پنجره در پنجره رو باز کردم _سلام داداش چیکار داری عصبانی غرید _بیا بیرون بهت بگم _نه از همین جا بگو _میگم بیا بیرون وگر با لگد میزنم در رو میشکنم میام تو ها با ترس گفتم _آخه چرا هر چند وقت یک‌بار تو اینطوری تن من رو. میلرزونی من خواهرتم، هم‌خونتم اومد نزدیک پنجره فریاد زد ایکاش نبودی، ایکاش بمیری، تو مایه ننگ و سرشکستگی منی، دلم میخواد خفه‌ت کنم داد زدم آخه چرا؟؟ بی انصاف من که سه ساله تو خونه نشستم دیگه چی از جونم میخوای بی ش*ر*ف برای چی امروز مادر مینا برات خواستگار اورده اینقدر باهاشون بد رفتاری کردی، از اون موهای سفید اونها خجالت نکشیدی... حکم تهمت زدن مینا اومده اما آیا به نظر شما این حکم اجرا میشه یا با واسطه گری از مریم رضایت میگیرن؟ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت61 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 موبایلم زنگ خورد نگاه کردم به صفحه گوش
مرگ تدریجی یک رویا قسمت۶۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از وحشت دل تو دلم نبود،یه لحظه یاد نرگس افتادم، به خودم گفتم؛ نکنه مرتضی هم منو ببره بلای نرگس رو سرم در بیاره، نمیدونستم چیکار کنم، اصلا نمیدونستم منو کجا میبره، انگار حرف دل من رو شنید، تیز صورتش رو چرخوند سمت من ترسیدی؟ ساکت موندم و حرفی نزدم فریاد زد خاک بر سرت کنن، پرسیدم ترسیدی؟ آشغال کثافت من برای اینکه به تو زنگ بزنم ۴ کیلومتر پیاده میومدم تا به تلفن برسم، اونوقت تو جواب منو نمیدادی، دلم میخواد بزنم لهت کنم از پشت، سر منو گرفت مقنعه و چادر سرم بود ولی موهام تو دستش اومد و محکم کشیده میشد و دردم گرفت، صورتم رو جمع کردم و فهمیدم میخواد منو بزنه،همراه ناله‌ای از درد لب زدم مرتضی زهرا خواهرت تا اسم خواهرش رو آوردم، دستشو کشید، و محکم پاش رو گذاشت روی ترمز، یه دور ماشین دور خودش چرخید و ایستاد، خدا رو شکر جاده خلوت بود، وگرنه تصادف بدی میکردیم، چنان سرش رو چرخوند سمت من که گفتم الان کله‌ش کنده میشه، صورتش رو مشمئز کرد گفت چی؟؟!! مرتضی خواهرت، اومده دانشگاه، رفته حراست گفته من برای داداشش، یعنی جنابعالی ایجاد مزاحمت کردم، حراست منو خواسته، وقتی بهم گفت خواهرت خواسته که من دست از سر تو بردارم، از ترس اینکه به خونوادم بگن و یا اخراجم کنن دنیا روی سرم خراب شد، الانم با ترس و لرز میرم دانشگاه. و بر میگردم خونه از نوع نگاهش متوجه شدم که حرفم رو باور کرد اعتماد به نفس گرفتم با لحنی قاطع ادامه دادم مرتضی حواست باشه قبل از بازی‌های تو با من، من فقط یه دانشجو بودم، لطفا هم خودت و هم خونوادت مزاحم زندگی من نشید، من به اندازه کافی از زندگی قبلیم ضربه خوردم روش رو کرد به شیشه جلوی ماشین و خیره شد به جاده، منم ساکت شدم و ادامه ندادم. بعد از چند ثانیه حرکت کرد من رو رسوند در خونه گفت برو پایین ... ملتمسانه گفتم مرتضی اگه بری چیزی بگی دوباره میان ... اجازه نداد حرفم رو تموم کنم گفت غلط کردن بعدم داد زد میگم بروووو کش دار گفتم _خوب چته! جلو همسایه‌ها در ماشین رو باز کردم اومدم پایین چنان دنده عقب رفت که صدای چرخهای ماشینش کوچه رو پر کرد. پر استرس اومدم خونه، چادر و روسر‌یم رو پرت کردم گوشه اتاق و دراز کشیدم روی تخت، چشم هام رو دوختم به سقف سفید اتاق،خودمم نمی دونستم دارم روی سقف دنبال چی می‌گردم، تا ساعت ۱۰ شب همینطوری رو تخت دراز کشیدم. گاهی از این پهلو به اون پهلو میشدم،از ضعف گرسنگی بلند شدم غذا تو یخچال بود گرم کردم خوردم نشستم سر درس،فکر و خیال اینکه الان باز میخواد یه اتفاقی دیگه ای بییفته خیلی آزارم میداد... 👇👇 وقتی رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، سه روز مشهد بودیم و بعدش باهم برگشتیم، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم ولی زود اومدم اونم چون میدونست با خواهرمم زیاد زنگ نمیزد.رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، شوکه شدم. دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی‌ نشسته، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد، مرتضی رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟ طلبکارانه جواب داد، به تو چه خونه خودمه، پاشد اومد سمتم خواست بهم حمله کنه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام دوستان ببخشید دیشب نتونستم پارت مرگ تدریجی یک رویا رو بزارم امروز هم جبران گذاشتم و هم پارت امشب رو الان گذاشتم🌹🙏 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت۶۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از وحشت دل تو دلم نبود،یه لحظه یاد نرگ
٠رگ تدریجی یک رویا قسمت62 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پاشدم رفتم تو آشپزخونه دیدم هیچی ندارم برای خوردن، کشوی میوه رو کشیدم بیرون ... صدای زنگ اومد ترسیدم به خودم گفتم یعنی این موقع شب کی میتونه باشه یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه رفیق‌های اون اعدامی‌ها باشن بعد از نرگس میخوان منو بکشن تپش قلب گرفتم، انقدر قلبم تو سینه‌م محکم میکوبید که دستم رو گذاشتم روی سینه‌م صدای زنگم آروم نمیشد ... آیفون رو برداشتم گفتم بله؟ _باز کن _شما؟ _شما چیه الهام! منم مرتضی دکمه ایفون رو زدم زدم، تعجب کردم، اینوقت شب چی میخواد؟ بدبختی پول پیش خونه رو اون داده بود، اجاره‌هاشم اون میداد 😔 من که پول نداشتم، بخودم گفتم خاک بر سرت که بخاطر یه تیکه نون و یه سقف برده این آدم شدی و سهیلا رو لعنت میکردم ... مسبب آشنایی ما سهیلا بود، ایکاش اونشب تو درمانگاه از بی‌نفسی مرده بودم گیر این آدم نمیفتادم، وارد خونه شد چشمم افتاد به دستس وااااای چقدر برام خوراکی خریده بود، همه چی، از گوشت و مرغ و میوه و... دیگه خیالم راحت شد که لاقل یخچال‌م پر شد، رفتم استقبالش _خوش اومدی خوراکی ها رو از دستش گرفتم و کلی تشکر کردم و بردم تو اشپز خونه، صدام زد الهام بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم پلاستیکها خوراکی رو گذاشتم روی اوپن برگشتم سمتش ملتمسانه گفتم مرتضی من خیلی دلم آرامش میخواد _الهام من با خانواده‌م صحبت کردم ازت معذرت میخوام دیگه کسی مزاحم تو نمیشه دیدم پشت دستش زخمه و داره خون میاد، دستمال بردم طرف دستش گفتم دستت چی شده؟ _خورد به شیشه زل زدم بهش، خودش فهمید که منظور من از این نگاه چیه، سری تکون داد باشه، با مشت زدم تو شیشه، شیشه شکست دستم زخم شد رفتی خونه دعوا کردی؟ _خونه خواهرم زهرا بودم یه کم مشاجره‌مون شد دیگه هیچی نگفتم، به خودم گفتم من تک و تنها نشستم اینجا اونوقت خانواده اینها با من درگیرن... ❌❌❌ با مرتضی محرمیت موقت داشتم با خواهرم اومدیم مشهد، رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم، ولی سه روزه برگشتم، رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی‌ نشسته، شوکه شدم، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد و رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دوستان ببخشید فراموش کردیم تخیف عید غدیر بزنیم، رمان به خاطر عید ۴٠ تومان واریز کنید 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌❌ رمان حرمت عشق و نرگس به مناسبت عید سعید غدیر تخفیف خورد هرکسی اشتراکی این دو رمان رو میخواهند ۳٠ هزار تومان واریز کنید