❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای پادشه خوبان داد از غم تنهايی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآيی
دائم گل اين بستان شاداب نمی ماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايی
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌷تعجیل درفرج #پنج صلوات
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#کلام_شهید
کثـرت، قّلـت،
کیفیت و کمیتِ رزمندگان
علت پیـروزی نیست،
علت پیـــروزی
فقط و فقط خداونـد است...
#سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
روزتون منور به نور شهدا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_371 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_372
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_همتون برید به جهنم، فقط امید وارم به حق عصمت خانم فاطمه زهرا، بیاد روزی که طبل رسوایی تهمت خواهرت توی روستا بپیچه، چنان ابرویی از خواهرت بره که سگ هم بهش نگاه نکنه
_گوش کن بزار حرفم رو بزنم
_خفه شو برو گم شو، دفعه آخرتم باشه که به من زنگ میزنی
تماس رو قطع کردم
فوری همون شماره زنگ زد
نگاهی انداختم به گوشی
_زنگ بزن، اینقدر زنگ بزن تا جونت در بیاد.
صدای پیامک گوشیم اومد، هم زمانم صدای مش زینب
_مریم جان ببخشید من یادم رفت برای خودم لباس بیارم یه دست از اون لباسایی رو که امروز برام خریدی میاری من بپوشم
_چشم الان براتون میارم
یه بلوز و شلوار تو خونهای برداشتم، تند تند هم داره صدای زنگ پیامک گوشیم میاد، حتما که مجیده، سریع لباسهای مش زینب رو گذاشتم پشت در، صدا زدم
_مش زینب لباسهاتون پست در حمومِ
سریع اومدم سمت گوشی، بله حدسم درسته مجید پیام داده
_نمیگذاری من حرف بزنم، همینطوری رگباری حرف بار من کردی
به پیر به پیغمبر من دنبال مال و اموالت نیستم، یه فکر خبیثی یه لحظه به ذهنم رسید که از این زبون لامصبم بیرون اومد تو هم شنیدی
من خودت رو میخوام
خواستم بگم من به پاکدامنی تو ایمان دارم، خدا شاهده این تهمت رو باور نکردم
سر همین موضوع با مادرم دعوام شد.
بهش گفتم این تهمتِ که شماها دارید به یه خانم پاک میزنید
اول بنا نداشتم که جواب بدم، ولی پیام اخرش نظرم رو عوض کرد، نوشتم
_چرا با مامانت دعوا میکنی، بیا به محمود بگو من حرف خواهرم رو قبول ندارم، به مریم تهمت زده
منتظر جوابشم، اما پاسخ نداد
خواستم گوشی رو بزارم روی اپن، که صدای زنگ پیامکش بلند شد، فوری باز کردم، دیدم نوشته
_اگر به محمود بگم زندگی خواهرم بهم میریزه
نوشتم
_ حالا دیدی شماها همتون سر تا پا یه کرباسید
_به من حق بده, مینا خواهرمه نمیتونم زندگیش رو به خطر بندازم، ولی اگر تو. پیشنهاد ازدواج من رو قبول کنی، خود به خود تهمت از روت برداشته میشه
_لازم نکرده به فکر من باشی، من خواهرت رو واگذار کردم به خدا، نشستم ببینم کی اون چوب خدا که صدا نداره ولی اگرم بخوره دوا نداره به مینا میخوره
دیگه هم نه به من زنگ بزن نه پیام بده، چون جز توهین بهت چیزی از من نمیشنوی...
#پارتی_از_آینده
_حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه.
بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه
ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش.
پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوهش نره زندان
دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا.
عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه
سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو
_بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه
شرمنده سرم رو انداختم پایین...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
راهکار شهادت ....
با هم قرار گذاشته بودیم،
هر کس شهید شد،
از آن طرف خبر بیاورد.
خوابش را دیدم
با التماس و قسم حضرتزهرا(س)
نگهش داشتم ....
گفتم: جعفر! مگر قرار مان یادت رفته؟
گفت: مهدی اینجا قیامتی است.
خبرهایی است که شما ظرفیتش را ندارید.
گفتم: به اندازه ظرفیت پائینم بگو.
گفت: امام حسین (ع) وسط می نشیند و ما
دورش حلقه زده و خاطره تعریف می کنیم.
گفتم: چه کار کنیم که حضرت ما را هم
در جمع شهدا راه دهد؟
گفت:همه چیز دست امامحسین(ع) است.
بروید دامن او را بچسبید
وقتی پروندهای می آید،
اگر امام حسین (ع) آن را بپسندد،
امضایی سبز پای آن زده ،
آنگاه او شهید می شود ....
راوی: مهدی سلحشور
کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی
انتشارات حماسه یاران، ص ۱۱۷
#شهید_جعفر_لاله
#شهادت_ماووتعراق_۱۳۶۵
🦋🦋🦋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
شهادت بارانیست که به هر کس ندهند...
نامشان
در دنیــا
" #شهیــد است
و در آخرت #شفیـع"
بہ امیـد شفاعتشــان...
صبحتون منور به نگاه نورانی شهدا💚
🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
👇🏻👇🏻
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرهنگ جون دادن پایه علی تقدیرمونه ...✊🏻
مارو از خون نترسونید
به سر دادن عادت داریم❤️
#نماهنگ
#شهادت
#مدافعان_حرم
#یاشهدا
شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
ای شهید
میدانم که میتوانی
با دست های بسته ات،
دستانم را بگیری
دستم را بگیر ای شهید ...
#شهدا_التماس_دعا💔😭
#اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_فی_سبیلک
#یادشهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_372 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_373
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مجدد پیام داد
_ازت خواهش میکنم کارهای مینا رو به حساب من نگذار
نمی تونم جوابش رو ندم، نوشتم
_تو خودت پیش من صاحب حسابی
_چرا مگه من چیکار کردم؟
خبیثانه ترین کار ممکن رو داری میکنی، من بی گناهم خودتم داری میگی من به بیگناهیت ایمان دارم، ولی حاضر نیستی برای بی گناهی من قدمی برداری میخوای با من ازدواج کنی و به مردم بگی من از گناهش گذشتم، یعنی بار این تهمت رو میخوای بین مردم زنده نگهداری
_اوووه تا کجاها رفتی تو
_غیر از اینه که میگم؟
_تو اجازه بده من بیام خواستگاریت این قضیه رو هم درست میکنم
_نخیر آقا، بشین سر جات، لازم نکرده نقش فرشته نجات رو برای من بازی کنی، گناهان بزرگ اثر وضعی خودش رو زود نشون میدن، تهمت، گناه کبیرهست من دلم روشن مینا تاوان گناهش رو زود پس میده
پیام رو ارسال کردم، هر چی منتظر موندم جواب نداد، گوشی رو خاموش کردم گذاشتم روی میز پذیرایی، صدای مش زینب اومد
_چی شده مریم جان، چرا اینقدر گرفتهای؟
ببخشید متوجه اومدن شما از حموم نشدم بشینید ، برم براتون چایی بیارم، میگم چی شده
_دستت درد نکنه زحمتت میشه، خودم میرم میارم
_نه بابا چه زحمتی
اومدم آشپز خونه دو تا لیوان چایی ریختم، گذاشتم روی میز پذیرایی نشستم رو به روی مش زینب، همه رو براش تعریف کردم
با تعجب سری تکون داد گفت
_عجب که اینطور، عجب زنی ی این مینا، از من میشنوی اصلا راضی نشو که زن مجید بشی، شاید مجید راست بگه واقعا به تو علاقه داره و دوستت داره، ولی چون مادر و خواهرش مینا تو رو نمیخوان، خیلی اذیت میشی،
بیکاری مادر خودت رو بندازی توی درد سر که هرروز مینا و ننهش بشینن برات نقشه بکشن
_نه مطمئن باشید من زن مجید نمیشم
_آفرین، ازت خوشم میاد دختر زرنگی هستی، میدونی سختیهای زندگی ادمها رو میسازه، و تو از اون زنهای خود ساختهای
_از روزی که مادرم از دنیا رفت زندگی به من سخت گرفت، یه خوشی کوتاه مدتی رو با احمد رضا داشتم که اونم زود تموم شد، زندگی من خیلی پر تنشِ
_سخت نگیر خدا رو شکر کن، ان شاالله اینده خوبی داشته باشی
نمی دونم توکل بر خدا...
#پارتی_از_آینده
_حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه.
بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه
ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش.
پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوهش نره زندان
دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا.
عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه
سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو
_بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه
شرمنده سرم رو انداختم پایین...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
اوایل عقدمون محمود خیلی مهربون و عاشق پیشه بود وقتی میومد دیدنم کلی هدیه برام میاورد و از قشنگی های تهران برام میگفت که سینما داره و پارک، منم با شوق گوش میدادم کم کم مامانم جهیزیه م رو اماده کرد و قرار شد عروسی بگیریم بریم سر زندگیمون، همینطورم شد و فوری ی عروسی برام گرفتن و منو اوردن تهران، تهران برای من عین شهر فرنگ بود چیزهایی توش میدیدم که قبلا ندیده بودم و خیلی برام جالب بود، نم نمک چهره محمود هم برام رو شد اما راه برگشت یا فرار نداشتم، وقتی که فهمیدم با ی زن دوسته و خواستم برگردم روستا متوجه شدم باردارم، دیگه زنجیر شدم بهش، دست بزن بدی داشت و زیاد...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
با خنده به پاخیز که صبح آمده است
با #عشق در آمیز که صبح آمده است
آهنگ سرود #زندگے را بنـواز
صد شور برانگیز که صبح آمده است
🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
الهی بین ما و گناہ
سیم خاردار بکش
و این فاصله را
مین گذاری کن!
بارالـها! ما را از ترکش
خمپارہ های گناہ حفظ کن .
خدایا ما را پیرو خون شهدا قرار بده .
#شهدا_التماس_دعا💔
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#خاطره_شهید💚🦋
#کار_خودمون
__________
هر کاری میکرد خدا را در نظر میگرفت😇
اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره میزد📖
حتی کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می آمد انجام نمیداد.🙂🖇
🦋🦋🦋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از پست برتر
پدرم وقتی از وجود معشوقه مادرم مطلع شد دق کرد و مرد بعد از اون معشوقه مادرم با خونه ما اومدو من و خواهرم رو میزد از خونه فرار کردم و تو پارک میخوابیدم با ی دختر اشنا شدم که گفت بهت سرپناه میدم و وقتی منو برد به اون خونا مت جه شدم خانه فساد هست از سر بدبختی مجبور شدم بمونم اونجا تا اینکه ی روز پلیس اومد و همه رو گرفت منم...
https://eitaa.com/joinchat/925958166C9fca1c8822
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_373 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_374
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_حالا یه چیزی بگم بخندی
_جانم بگو
_شما که حموم بودی، مینا فکر کرد من نمیبینمش صورتش رو چسبونده بود به شیشه داشت تو هال رو نگاه میکرد، منم بی هوا محکم زدم به شیشه، یه جیغ کشید پرید هوا
مش زینب زد زیر خنده حالا نخند کی بخند، منم به خنده ی اون خندم گرفت
_خوبش کردی زنیکه فضول رو
توی قهقه خندهای که میزدم گفتم
جات خالی بود ببینی چقدر ترسیده بود
ندیدم ولی میتونم قیافهش رو پیش چشمم بیارم
***
تو اموزشگاه سرگرم اموزش بچه ها هستم که صدای در زدن اومد
_کیه؟
_باز کن مریم جان منم
در رو باز کردم
_سلام توران خانم.
_سلام به روی ماهت، چطوری؟ با مش زینب بهت خوش میگذره؟
کشدار جواب دادم
_بله خیلی، خدا رو شکر اهل بگو بخنده
_میبینی! این خانم یه کوه غم توی زندگیش داره، ولی یه لب داره هزار خنده
لبخندی زدم
_بله دقیقا
بفرمایید بریم تو خونه
میام ولی نمیشینم خیلی کار دارم، بیام یه سلام احوالپرسی با مش زینب بکنم، بعدم دعوتتون کنم فردا بعد از ظهر ساعت چهار بیاید حسینیه ختم انعام
نفس بلندی کشیدم
_من که ممنوع الخروجم ولی مش زینب میاد
_غمت نباشه، میام با داداشت صحبت میکنم اجازهات رو میگیرم
خدا کنه اجازه بده، الان یک ماهه که از خونه بیرون نرفتم، دارم توی خونه میپوسم
ابرو داد بالا
_یک ماه شد؟
_آره دیگه یک هفته که شما پیشم بودی الانم سه هفتهست مش زینب اومده اینجا، دو روزم طول کشید تا شما اومدی الان یک ماه رو هم رد کرده
_امشب با حاج آقا صادقی میرم خونشون
_با حاج آقا برید بهتره، داداشم خیلی با حاج آقا رو در بایستی داره
صدای مش زینب اومد
_توران خانم تویی
_بله مش زینب الان میام پیشت
توران خانم رفت توی هال پیش مش زینب،
فاطمه پیراهنی رو که دستشه داره میدوزه رو گرفت سمت من
_ببینید یقهش درسته؟
پیرهن رو نگاه کردم
_بله درسته
توران خانم از هال اومد بیرون، خدا حافظی کرد رفت
مشغول اموزش بودم صدای زنگ پیامک گوشیم اومد، گوشی رو از جیب لباسم بیرون آوردم، پیام رو خوندم
_مریم جان ببخشید امید اومده خونمون امروز نمیتونم، بیام پیشت
براش نوشتم
_باشه عزیزم، خوش بگذره بهتون...
#پارتی_از_آینده
_حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه.
بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه
ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش.
پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوهش نره زندان
دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا.
عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه
سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو
_بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه
شرمنده سرم رو انداختم پایین...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_374 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_375
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
همش دلشوره دارم، که داداشم اجازه میده یا نه
زینب خانم گفت
_از بس دستهات رو به هم مالیدی قرمز شدن، شامم که نخوردی طاقت بیار
_الان یک ساعته حاج آقا و خانمش و توران خانم رفتن خونه داداشم، آخه چی دارن میگن، ایکاش میشد یه پیام بهم بدن
_توران که بلد نیست پیام بده
نجمه خانم همسر حاج آقا میتونه، اونم شماره من رو نداره، ایکاش بهش شماره موبایلم رو داده بودم
صدای پا و حرف زدن از حیاط میاد، تیز بلند شدم پرده پنجره رو کنار زدم
عه همشون دارن میان اینجا، ایجان فرزانه و فرزادم هستن
پرده رو انداختم، رو به مش زینب گفتم
_دارن میان اینجا
_ان شاالله که خیره.
سریع چادرم رو سرم کردم جورابم پام کردم، صدای یا الله حاج آقا اومد
در هال رو باز کردم
_سلام خوش امدید بفرمایید داخل
حاج آقا و خانمش باهام گرم سلام و احوالپرسی کردند، مینا و داداشم محلم نگذاشتن
همگی وارد شدند با زینب خانم سلام و احوالپرسی کردند نشستن روی مبل، فوری رفتم آشپزخونه، کتری اب جوش داره ولی چایی کمه، حیفم اومد چایی ته قوری رو دور بریزم گفتم گناه داره اسراف میشه
یه قوری دیگه برداشتم چایی دم کردم، یه ظرف پر از میوه کردم، آوردم توی هال
نجمه خانم گفت
_زحمت نکش، منزل برادرتـون پذیرایی شدیم، بیا بشین
_چشم اجازه بدید، بشقاب چاقو بزارم، میام میشینم
پیش دستی و چاقو و نمکدون گذاشتم، نشستم کنار مش زینب
داداشم رو کرد به من
_حاج آقا ضمانت تو رو کرده که فردا بری مراسم ختم انعام، خدا خودش شاهده که اصلا دلم راضی نیست پات رو از خونه بزاری بیرون، ولی به حرمت حاج آقا، اجازه دادم که توران خانم بیاد دنبالت ببردت و بیاردت، تنهایی حق نداری بری
از خجالت آب شدم، سرم رو انداختم پایین، ولی یه حسی از درونم گفت
سکوت بی سکوت، به خجالتت غلبه کن، به اعصابتم مسلط باش حرفت رو بزن
تو دلم یه بسم الله الرحمن الرحیم گفتم یه صلوات هم فرستادم، گفتم خدایا به حق محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله والسلم، به من اعتماد به نفس بده
سرم رو گرفتم بالا رو به داداشم گفتم
_حاج آقا خیلی زحمت کشیدن و بزرگواری کردن، تشریف آوردن که ضامن بنده بشن، ولی من به عصمت فاطمه زهرا سلامالله قسم میخورم که هیچ خطایی نکردم
به من تهمت زده شده و من هرگز و هرگز کسی که این تهمت رو زد، و کسانیکه باور کردن و اونهایی که به این تهمت دامن زدن رو نمیبخشم
از خدا میخوام که هم در این دنیا و هم اون دنیا جواب این تهمت رو که از گناهان کبیرهست بده...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
آرزویم اینست: تو به باور برسی که در این کنج هیاهوی زمان بین بی باوری آدم ها یک نفر می خواهد، تو سلامت باشی و بخندی همه عمر.
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
#اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_فی_سبیلک
#یادشهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_375 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_376
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نگاهم افتاد به حاج آقا و خانمش، از ناراحتی صورتشون قرمز شده و با نگاهشون حرف من رو تایید کردند
مینا گفت
_ قبلا هم بهت گفتم، دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس تو رو، مگه تو جلوی اصغر خونسرد بی حجاب وانیساده بودی؟
_من ترسیدم، از هولم چیزی سرم نکردم، اومدم در هال رو باز کردم ببینم صدای چی بود، احتمال هرچی رو میدادم باشه جز اینکه یه مَرد توی حیاط باشه
_حیاط نه جلوی در هالت
_اون اومده بود دنبال کفترش، کفترشم جلوی در هال من بود
_ اینکه اصغر همه محل رو پر کرده که من و مریم همدیگر رو میخوایم، حتی گفته
سر چرخوند سمت حاج اقا
ببخشید حاج آقا که این رو میگم
مجدد رو کرد به من
_ بچهمون هم سقط شده، مادرشم فرستاد خونه ما علنا ازت خواستگاری کرد، این رو چی میگی؟
توپیدم بهش
_تهمت رو تو زدی، سقط بچه رو هم تو انداختی سر زبون مردم، اصغرم از این شرایط به نفع خودش استفاده کرد، پیش خودش گفت
حالا که با تهمت به من بستنش خوبه من معتاد آس و پاس برم خواستگاریش
_خوبه والا غلطهات رو کردی، آبروی داداشت رو بردی زبونتم درازه
کمی صدام رو بردم بالا
مینا این رو خوب میدونم که اگر پدر و مادر من زنده بودن تو هیج وقت جرات نمیکردی به من تهمت بزنی، داداشمم که دین و ایمانش رو داده دست تو و داره به تهمت و دروغهای تو پر و بال میده
مینا عصبانی بلند شد ایستاد
_خوبه تا حالا زن داداش بودم حالا شدم مینا
طلبکارانه رو کرد به داداشم
_نمیخوای چیزی بهش بگی
داداشم سرش رو انداخت پایین، سکوت کرد
مینا که از عصبانیت در حال انفجار بود داد زد
_من دیگه نمیتونم این همه توهین رو بشنوم پاشو بریم، ما دیگه اینجا کاری نداریم
حاج آقا و خانمش ایستادند
حاج آقا رو به مینا گفت
بفرمایید بنشینید، به خودتون مسلط باشید از دست مریم خانم ناراحت نشید ، ایشون دارن از خودشون دفاع میکنن
_از چیش دفاع میکنه از گناهش
منم ایستادم فریاد زدم
_نه از بی گناهیم
حاج آقا دستهاش رو به نشونه آروم باشید بالا و پایین کرد
_خواهش میکنم، وضع رو از این که هست بدتر نکنید، بشینید...
#پارتی_از_آینده
_حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه.
بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه
ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش.
پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوهش نره زندان
دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا.
عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه
سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو
_بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه
شرمنده سرم رو انداختم پایین...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
حَسبــےَ اللـه و خدا ، مـا را بس
بودن ِ با شــهدا، مــآ را بس
آن شهیدان ڪـه به خون مےگفتند
هــوس ڪربـبلا ،مـا را بس
#شهیدبابڪنورے
🌱#اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_فی_سبیلک
#یادشهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بعد از فرارم از خونه با ی دختری تو پارک اشنا شدم که گفت داره با یکی ازدواج میکنه و بهم جای خواب میدن وقتی منو برد خونه اون پسر متوجه رفت و امدهای مردها و زن های زیادی شدم و تازه فهمیدم تو چه منجلابی افتادم
https://eitaa.com/joinchat/925958166C9fca1c8822
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_376 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_377
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
من نشستم
ولی مینا همچنان ایستاده و مرتب به داداشم میگه
_ پاشو بریم دیگه جای ما اینجا نیست
حاج آقا رو به مینا گفت
_خواهش میکنم، خانم محمود آقا بنشینید
داداشم سرش رو گرفت بالا رو به مینا گفت
_بگیر بنشین
مینا با عصبانیت نشست، حاج آقا و خانمش هم نشستن، حاج آقا گفت
_من قاضی نیستم که قضاوت کنم، ولی مریم خانم رو پاک و راستگو میبینم
مینا پرید تو حرف حاج آقا
_دست شما درد نکنه پس من رو دروغگو میبینید
داداشم رو کرد به مینا
ساکت شو بزار حاج آقا حرفش رو بزنه
مینا اخم هاش رو کرد تو هم ساکت شد
توران خانم گفت
ببخشید در جایی که حاج آقا هستن بنده حرفی نمیزنم فقط یه حرف رو با اجازه حاج آقا من بگم
مریم مثل هم نامش حضرت مریم پاکِ و من روی پاک بودنش حاضرم
گردنش رو کج کرد
این سرم رو بدم
زینب خانم گفت
_والا منم توی این یک ماه جز خانمی چیزی از مریم ندیدم، نمازش اول وقت، عبادتش به جا همچین دختری هیچ وقت خلاف نمیکنه
نگاهم افتاد به مینا که داره با تنفر به توران خانم و مش زینب نگاه میکنه
حاج آقا ادامه داد
_ احسنت به شما ها که حقیقت رو گفتید
اما اینکه یه آقایی که توی محل شهرت داره به کفتر بازی، بعدم پریده توی حیاط موقع رفتن هم کفتر دستش بوده، پس حتما اومده بوده دنبال کفترش
مینا گفت
_من دستش کفتر ندیدم
گفتم
_نخود که تو دستش نبود، کفتر بود، کفتر هم اینقدر بزرگ هست که بشه تشخیصش داد، تو هم که به خونه من نزدیک بودی چرا میگی ندیدم؟
_من اونچه رو که دیدم گفتم نه چیزی بهش کم کردم. نه چیزی اضافه
حاج آقا رو به مینا سری تکون داد
_ایکاش نمیگفتید
مینا قیافه حق به حانبی به خودش گرفت
حاج اقا نمیگفتم تا هی این پسره بره و بیاد همه همسایهها ببینن؟؟
حاج آقا نیشخندی زد
الانم که اکثریت اهل محل میدونن، متاسفانه بعضی از مردم شنیده هاشون رو تبدیل به دیدن و یقین میکنن و از نهی پروردگار و عذابی که در انتظارشون هست غافلند
مینا که حسابی کم آورده گفت
_من فقط به شوهرم گفتم، اونم نیتم این بود جلوی این کار گرفته بشه، اصغر و مادرش همه جا پخش کردند
گفتم
_ولی بعضی از مشتریهای من میگفتن از شما شنیدن
_مثلاً کی؟
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_377 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_378
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_فهیمه خانم
_اون غلط کرد، اصلا از کجا معلوم که این مشتریهایی که میگی ساخته ذهن خودت نباشه
فهیمه خانم اگر راست میگه بیاد رو به رو. کنیم بگه من همچین حرفی رو گفتم
_غیر از فهیمه خانم یه چند تای دیگه هم هستن که گفتن
_باشه هر چند نفری که هستن بگو بیان رو به رو کنیم
حاج آقا رو کردن به من و داداشم و مینا
_ما امشب اومدیم اینجا که از محمود آقا بخواهیم از سخت گیری نسبت به مریم خانم بگذرن و ایشون رو کما فیالسابق برای فعالیتهاشون آزاد بگذارن
داداشم گفت.
_به احترام شما چشم ولی تنهایی نباید بره بیرون چون راست یا دروغ این حرف پشت خواهر من هست
دیگه نمیخوام بیشتر از این حرف پشت خواهرم باشه، بیرون رفتنشم با یه بزرگتر باشه مثل مش زینب یا توران خانم
من که تو عمل انجام شده تصمیم برادرم قرار گرفتم چاره جز قبول کردن ندارم، از طرفی دارم توی این خونه میپوسم
سرم رو با تایید حرف داداشم تکون دادم
_باشه من خواستم برم بیرون با یه بزرگتر میرم، ماشینمم بزارید ببرم صاف کاری شیشههام بندازم، گاهی که میخوام به یه بزرگتر برم شهر با ماشین خودم برم،
ماشین رو خودم فردا میبرم میدم درستش کنن
نگاهم افتاد به مینا، از اینکه داداشم اجازه داد من با یه بزرگتر برم بیرون و ماشین رو درست کنم، چشمهاش داره از حدقه میزنه بیرون
حاج آقا گفت خب خدا رو شکر که به خیر گذشت، محمود آقا خدا خیرت بده که روی من رو زمین ننداختی و ضمانت من رو قبول کردی
یه صلوات بفرستید بعدم ما زحمت روکم کنیم
همه صلوات فرستادیم، حاج آقا و خانمش و توران خانم خداحافظی کردند، داداش و زن داداشمم همونطوری که بی سلام اومدن بدون خدا خافظی هم دارن میرن
نگاهم رو دادم به فرزانه و فرزاد با لبخند اشاره کردم بیا
فرزاد شونه انداخت بالا که مثلا نمیام، فرزانه با نگاهش اشاره کرد به مینا، به من فهموند، مامانم نمیگذاره...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_378 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_379
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
همه رفتن خوشحال رو کردم به مش زینب
_خدا رو شکر امشب به خیر گذشت چقدر خوشحالم که فردا میخوام برم بیرون الان یک ماهه که من توی کوچه هم نرفتم
مش زینب لبخند قشنگی زد
_خیلی خوشحالم که شادی تو رو میبینم، صبر داشته باش ازاین بهتر هم میشه
_بزار ماشینم رو درست کنه با هم میریم شهر خرید
_تو که همه چی برام خریدی بریم شهر چی بخریم؟
_کفش و چادر مشگی
_نمیخواد همینی که دارم خوبه
تو دلم گفتم مش زینب عزیزم چادرت دیگه زنگ مشکیش تبدیل به قرمز شده، کجاش خوبه، کفش هم که کلا نداری یه دم پایی طبی کهنه داری
_بله اینهایی که دارید خوب هست، حالا ما هم خرید میکنیم
با تکون سرش حرفم رو تایید کرد
از خوشحالی خوابم نمیرفت تا اخر شب با مش زینب حرف زدیم، یه دفعه یاد نماز صبح افتادم، اگر بیشتر بشینیم نماز صبحمون قضا میشه،
_مش زینب بخوابیم
_باشه مادر بخوابیم
مثل هر شب درو پنجره رو کنترل کردم که بسته و قفل باشه، مهتابی آشپز خونه رو روشن گذاشتم که خونه خیلی تاریک نباشه، برقهای هال رو خاموش کردم خوابیدیم
سر سفره صبحانه صدای زنگ پیامک به صدا در اومد، گوشی رو از روی میز برداشتم پیام رو باز کردم
الهه نوشته پشت درم، بیا در رو باز کن
از جام بلند شدم
مش زینب پرسید
_کیه مریم جان؟
_الهه پشت دره میگه باز کن
سریع اومدم آموزشگاه در رو باز کردم الهه وارد شد به آهنگ گفتم
_سلام، سلام
_سلام خوش خبر باشی، اول صبحی خیلی سرحالی
_دیشب اینجا جات خیلی خالی بود بیا بریم برات تعریف کنم
در رو بستم وارد هال شدیم، الهه و مش زینب سلام و علیک کردند، هر چی دیشب شده بود رو براش گفتم
لبخند پهنی زد
_خدا رو شکر مریم، پس دیشب زن داداشت کلی ضایع شده
_آره نبودی قیافهش رو ببینی، الانم زنگ میزنم به اونهایی که میگفتن ما توی نونوایی یا مراسم ختم فامیلمون از مینا شنیدیم که مریم و اصغر رو با هم دیده و مریم بچهش رو سقط کرده، بیان با مینا روبه رو کنن
_فکر میکنی میان؟
_باید بیان دیگه
مکثی کردم
_یعنی میگی نمیان
_چی بگم، حالا بهشون بگو ببین چی میگن
_یکیشونم بیاد خوبه، صبر کن برم از توی اموزشگاه دفترچه تلفن رو بیارم
_نمیخواد زنگ بزنی، امروز تو حسینیه همشون میان اونجا بهشون بگو
_عه راست میگی ها حواسم نبود...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾