زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_377 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_378
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_فهیمه خانم
_اون غلط کرد، اصلا از کجا معلوم که این مشتریهایی که میگی ساخته ذهن خودت نباشه
فهیمه خانم اگر راست میگه بیاد رو به رو. کنیم بگه من همچین حرفی رو گفتم
_غیر از فهیمه خانم یه چند تای دیگه هم هستن که گفتن
_باشه هر چند نفری که هستن بگو بیان رو به رو کنیم
حاج آقا رو کردن به من و داداشم و مینا
_ما امشب اومدیم اینجا که از محمود آقا بخواهیم از سخت گیری نسبت به مریم خانم بگذرن و ایشون رو کما فیالسابق برای فعالیتهاشون آزاد بگذارن
داداشم گفت.
_به احترام شما چشم ولی تنهایی نباید بره بیرون چون راست یا دروغ این حرف پشت خواهر من هست
دیگه نمیخوام بیشتر از این حرف پشت خواهرم باشه، بیرون رفتنشم با یه بزرگتر باشه مثل مش زینب یا توران خانم
من که تو عمل انجام شده تصمیم برادرم قرار گرفتم چاره جز قبول کردن ندارم، از طرفی دارم توی این خونه میپوسم
سرم رو با تایید حرف داداشم تکون دادم
_باشه من خواستم برم بیرون با یه بزرگتر میرم، ماشینمم بزارید ببرم صاف کاری شیشههام بندازم، گاهی که میخوام به یه بزرگتر برم شهر با ماشین خودم برم،
ماشین رو خودم فردا میبرم میدم درستش کنن
نگاهم افتاد به مینا، از اینکه داداشم اجازه داد من با یه بزرگتر برم بیرون و ماشین رو درست کنم، چشمهاش داره از حدقه میزنه بیرون
حاج آقا گفت خب خدا رو شکر که به خیر گذشت، محمود آقا خدا خیرت بده که روی من رو زمین ننداختی و ضمانت من رو قبول کردی
یه صلوات بفرستید بعدم ما زحمت روکم کنیم
همه صلوات فرستادیم، حاج آقا و خانمش و توران خانم خداحافظی کردند، داداش و زن داداشمم همونطوری که بی سلام اومدن بدون خدا خافظی هم دارن میرن
نگاهم رو دادم به فرزانه و فرزاد با لبخند اشاره کردم بیا
فرزاد شونه انداخت بالا که مثلا نمیام، فرزانه با نگاهش اشاره کرد به مینا، به من فهموند، مامانم نمیگذاره...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_378 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_379
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
همه رفتن خوشحال رو کردم به مش زینب
_خدا رو شکر امشب به خیر گذشت چقدر خوشحالم که فردا میخوام برم بیرون الان یک ماهه که من توی کوچه هم نرفتم
مش زینب لبخند قشنگی زد
_خیلی خوشحالم که شادی تو رو میبینم، صبر داشته باش ازاین بهتر هم میشه
_بزار ماشینم رو درست کنه با هم میریم شهر خرید
_تو که همه چی برام خریدی بریم شهر چی بخریم؟
_کفش و چادر مشگی
_نمیخواد همینی که دارم خوبه
تو دلم گفتم مش زینب عزیزم چادرت دیگه زنگ مشکیش تبدیل به قرمز شده، کجاش خوبه، کفش هم که کلا نداری یه دم پایی طبی کهنه داری
_بله اینهایی که دارید خوب هست، حالا ما هم خرید میکنیم
با تکون سرش حرفم رو تایید کرد
از خوشحالی خوابم نمیرفت تا اخر شب با مش زینب حرف زدیم، یه دفعه یاد نماز صبح افتادم، اگر بیشتر بشینیم نماز صبحمون قضا میشه،
_مش زینب بخوابیم
_باشه مادر بخوابیم
مثل هر شب درو پنجره رو کنترل کردم که بسته و قفل باشه، مهتابی آشپز خونه رو روشن گذاشتم که خونه خیلی تاریک نباشه، برقهای هال رو خاموش کردم خوابیدیم
سر سفره صبحانه صدای زنگ پیامک به صدا در اومد، گوشی رو از روی میز برداشتم پیام رو باز کردم
الهه نوشته پشت درم، بیا در رو باز کن
از جام بلند شدم
مش زینب پرسید
_کیه مریم جان؟
_الهه پشت دره میگه باز کن
سریع اومدم آموزشگاه در رو باز کردم الهه وارد شد به آهنگ گفتم
_سلام، سلام
_سلام خوش خبر باشی، اول صبحی خیلی سرحالی
_دیشب اینجا جات خیلی خالی بود بیا بریم برات تعریف کنم
در رو بستم وارد هال شدیم، الهه و مش زینب سلام و علیک کردند، هر چی دیشب شده بود رو براش گفتم
لبخند پهنی زد
_خدا رو شکر مریم، پس دیشب زن داداشت کلی ضایع شده
_آره نبودی قیافهش رو ببینی، الانم زنگ میزنم به اونهایی که میگفتن ما توی نونوایی یا مراسم ختم فامیلمون از مینا شنیدیم که مریم و اصغر رو با هم دیده و مریم بچهش رو سقط کرده، بیان با مینا روبه رو کنن
_فکر میکنی میان؟
_باید بیان دیگه
مکثی کردم
_یعنی میگی نمیان
_چی بگم، حالا بهشون بگو ببین چی میگن
_یکیشونم بیاد خوبه، صبر کن برم از توی اموزشگاه دفترچه تلفن رو بیارم
_نمیخواد زنگ بزنی، امروز تو حسینیه همشون میان اونجا بهشون بگو
_عه راست میگی ها حواسم نبود...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
–فقط یه سوال دیگه دارم که اگه ناراحت نمی شید بپرسم؟
به تابلوی روی دیوار نگاه کرد و زمزمه کرد:
–دربلا هم میچشم لذات او....بپرسید راحت باشید.
نگاهم را به سیب نیمهای که در دستم بود دادم و شمرده شمرده گفتم:
–شما بهش فکر میکنید؟
اخم ریزی بین ابروهایش نشست. جوری نگاهم کرد که انگار از پلک هایش سوال میبارید.
–منظورم اینه اگه پشیمون بشه و بیاد بگه هر جور که تو بخوای می شم، اون وقت...
سیب نیمخوردهای که در دستش بود را داخل بشقاب گذاشت.
–چرا این سوال رو میپرسید؟
http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe
رمان انلاین برگرد نگاه کن ❤️❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از پست برتر
من با شوهرم دختر عمه پسردایی بودیم از همون روز اول عقد مدام بهم خیانت میکرد هر بار که میومدم قهر با واسطه اقوام منو برمیگردوند و دوباره روز از نو روزی از نو تا اینکه ی بار خسته شدم از دستش و برگشتم خونه پدرم ی شب خاله م به همراه شوهرش اومدن خونمون تا واسطه بشن که شوهر خاله م گفت مرده دیگه دلش خواسته بره با ی نفر دیگه تو که نباید بیای قهر حرفهاش خیلی بهم برخورد اما حوابی ندادم و واگذارش کردم به خدا دوباره برگشتم سر زندگیماما چند ماه بعدش خبر اومدکه داماد خاله م ...
https://eitaa.com/joinchat/925958166C9fca1c8822
خدا چه بلایی سرشون اورد😢
هدایت شده از « تبلیغات گسترده صداقت »
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 همین الان ثبت نام کنید 🚨
#همایش_شروع_مسیر_موفقیت و رشدفردی"
(شماره تلفن + نام و نام خانوادگی) 👇🏻
https://eitaa.com/Poshtiban_Toranj
🔻زمان: پنجشنبه (6 مرداد) _ ساعت 16:50
[بسیارضروری و کاربردی برای همه]
جهت کسب اطلاعات بیشتر به کانال
مرکز ترنج(مرکز تخصصی رشدفردی) مراجعه کنید 💯
https://eitaa.com/joinchat/1088290864C948ad435c9
1_1615044565.ogg
114.6K
توضیحات آقای یعقوبی درباره همایش "شروع مسیر موفقیت و رشدفردی"
✨ سرفصل های همایش آنلاین✨
✅ 5 چالش مهم در زندگی چیست؟
✅ موفقیت و رشدفردی از کجا آغاز میشود؟
✅ مراحل سه گانه خودشکوفایی
✅ معرفی 12مهارت رشدفردی
✅ نقشه راه ۳ سال آینده
✅ معرفی مدل تیپ شناسی MBTI
رو به سوریه کرد و گفت:
بیا عروسڪهایم مالِ تو
حالا داداشم رو پس میدی..؟!
آخه خیلی دلتنگشم..^^
#خواهرشهید..
#شهید_احمدمحمدمشلب..
#یاشهدا
شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام به همه
#بهوقتمهربانی
چند وقت پیش با خبر شدیم که زن و شوهر جوانی برای حل مشکلات زندگی اسباب و وسایلشون رو فروختن. اما بعد از بدنیا اومدن فرزندشون به مشکل برخوردن.
بچه الان چهاردست و پا راه میره و به خاطر نبود فرش خیلی اذیت میشه.
چند نفر از آشناها جمع شدن که براشون به صورت قسطی فرش تهیه کنن. اما قیمت ها خیلی بالاست.
دوستان اگر ۵۰۰نفر نفری ده هزار تومن کمک کنیم هزینه پیش پرداخت برای این بنده خداها جمع میشه
اگرقصد کمک دارید یاعلی بگید زودتر هزینه رو به دست این بنده خدا ها برسونیم
جهت دریافت شماره کارت به آیدی زیر پیام بدید.
👇👇👇👇👇
@Karbala15
دوستانی که کمک میکنن بعد از خرید عکس فرش براشون ارسال میشه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام به همه #بهوقتمهربانی چند وقت پیش با خبر شدیم که زن و شوهر جوانی برای حل مشکلات زندگی اسباب و
دوستانی که قصد واریز دارید تا ساعت نه امشب واریز بزنید خوشحال میشیم 🙏
قبل از شروع ماه محرم فرش بخرن دل این خانواده روشاد کنیم
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_379 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_380
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رو کردم به الهه و مش زینب
من الان یک ماهه که سر مزار پدر و مادرم نرفتم، بعد از ظهرم چون حسینه ختم انعام هست وقت نمیشه، میاید بریم سر مزار
مش زینب بنده خدا که به پای من تو خونه نشسته بود، گفت
_آره بریم
_الهه رو کرد به من
_پس من برم خونه، هم به مامانم بگم، هم با چادر تو خونه که نمیشه بیام، چادرم رو عوض کنم
_باشه برو
من و مش زینب آماده شدیم، اومدیم در خونه الهه اینا منتظر الهه موندیم، به دورو برم نگاه کردم، از بس بیرون رو ندیده بودم حس کردم هوا پر رنگ شده، برام یه لذت خاصی داره
الهه اومد، سه تایی راه افتادیم، متاسفانه باز هم خانمها در کوچه نشستن، تا چشمشون به من افتاد
شروع کردن به پچ پچ کردن، فهمیدم دارن در مورد من حرف میزنن، اشکال نداره حرف بزنن، من یک ماهه از خونه نیومدم بیرون، الان دیدنم براشون جالب اومده
نزدیکشون شدیم، سلام کردیم، بعضی که روشون رو از ما برگردونند، بعضی هم با نگاهای معنادارشون زیر لبی یه جواب سلام سر سری گفتن
به خودم گفتم، تو چه سادهای فکر کردی چون یک ماهه از خونه نیومدی بیرون، مردم یادشون رفته، اینها به من به چشم یه زن ب*د*ک*ا*ر*ه نگاه میکنن،
به مش زینب و الهه گفتم
_به خاطر من شماها رو هم تحویل نگرفتن
الهه سر چرخوند سمت من
_به جهنم که تحویل نگرفتن، فدای سرت
مش زینب گفت
_من رو که به خاطر فقرم خیلی وقته بعضی شون تحویل نمیگیرن، ناراحت نباش مریم جان توجهی به رفتارهاشون نکن
من گاهی میشنیدم خانمها برای اینکه بچههاشون رو بترسونن که اذیت نکنن میگفتن اگر از جات پاشی میدیم مش زینب بخورتت، من فقیر بودم آدم خوار که نیستم
_الهه گفت یک دقیقه صبر کنید من برم یه حرفی به اینها بزنم برمیگردم
تا خواستم بگم ولشون کن، الهه سریع پا تند کرد سمتشون، مش زینب گفت
_بیا بریم نزدیکشون ببینیم الهه چی بهشون میگه
ما هم برگشتیم
الهه دستش رو گرفت سمتشون، با صدای بلند گفت
_چطورید عروسهای شیطان؟؟
اشاره کرد به سوسن خانم
_ خانمی که پاچه شلوارت تا سر زانوت رفته بالا پاهای لختت رو انداختی بیرون، میدونی اگر یه نامحرم ببینه به گناه بیفته توی نامه اعمالت مینویسن ز*ن*ا کار
یا شما فیروزه خانم که همینطوری بدون روسری یه چادر انداختی رو سرت، گردنت رو انداختی بیرون یه نامحرم ببینه به گناه بیفته برای تو هم یه عمل ز*ن*ا مینویسن
خانمها یکی یکی پاچه شلوارهاشون رو میکشیدن پایین، چادرهاشون رو مرتب می کردن، اعظم خانم به تندی گفت
_چی تربیت کرده محبوبه صبر کن میام در خونتون به مامانت بگم تا اون دهنت رو گل بگیره
الهه هم به تندی جواب داد
حالا که میخوای شکایت من رو به مامانم بکنی پس بزار یه چیز دیگهام بهتون بگم
خانمهایی که میشینید توی کوچه دور هم غیبت مردم مخصوصا الانم غیبت مریم رو میکنید، اینم بدونید که الغیبت و اشد و من الزنا
یعنی گناه غیبت از عمل شنیع ز*ن*ا بدتره حالا بشیند اینجا برای شیطان خوش رقصی کنید...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
–فقط یه سوال دیگه دارم که اگه ناراحت نمی شید بپرسم؟
به تابلوی روی دیوار نگاه کرد و زمزمه کرد:
–دربلا هم میچشم لذات او....بپرسید راحت باشید.
نگاهم را به سیب نیمهای که در دستم بود دادم و شمرده شمرده گفتم:
–شما بهش فکر میکنید؟
اخم ریزی بین ابروهایش نشست. جوری نگاهم کرد که انگار از پلک هایش سوال میبارید.
–منظورم اینه اگه پشیمون بشه و بیاد بگه هر جور که تو بخوای می شم، اون وقت...
سیب نیمخوردهای که در دستش بود را داخل بشقاب گذاشت.
–چرا این سوال رو میپرسید؟
http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe
رمان انلاین برگرد نگاه کن ❤️❤️❤️❤️❤️