eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
781 عکس
410 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت60 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا قسمت61 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 موبایلم زنگ خورد نگاه کردم به صفحه گوشیم دیدم مرتضی از پادگانِ، جوابشو ندادم شش بار زنگ زد ولی پاسخ ندادم، زدم زیر گریه، رو به بچه‌ها گفتم _چیکار کنم؟ همشون با تاسف فقط نگاهم کردند و حرفی نزدند. صدای زنگ خونه اومد. ستایش ایفون رو برداشت پرسید کیه؟ دکمه آیفون رو زد رو کرد به من _سهیلاست سهیلا وارد خونه شد، بعد از سلام و احوالپرسی گفت رفتم خوابگاه زینب گفت اینجایید، چه قیافه های داغونی چی شده؟ همه چی رو براش تعریف کردم ناراحت شد و گفت خواهرش غلط کرده ما به اون کاری نداشتیم،مرتضی خودش شبونه تو درمانگاه عاشق شد. همه در سکوت همدیگر رو نگاه کردیم. بازم صدای زنگ موبایلم بلند شد، دلم هری ریخت، فکر کردم بازم مرتضی است، نگاه کردم به صفحه گوشی، شماره غریبه است، دکمه وصل رو زدم ولی ساکت موندم، از پشت گوشی صدای دوست مرتضی اومد الو الو الهام خانم ترسیدم و جواب ندادم، تماس رو قطع کردم، رو کردم به بچه، ها یوقت نیان در خونه‌م، من نه راه پس دارم نه راه پیش، نمی دونم باید چیکار کنم؟ بچه ها فقط تاسف بار سر تکون دادن. سه ماه جواب مرتضی رو ندادم و با استرس و‌ گریه زندگی کردم، آخرای ترم بود از دانشگاه اومدم بیرون‌، از وقتی خواهرش اومد دانشگاه دیگه ماشین مرتضی رو سوار نشدم، دم در دانشگاه منتظر تاکسی بودم. دیدم یه سانتافه سفید کنارم وایساد ... اصلا نگاه نکردم از ماشین فاصله گرفتم، دنده عقب اومد طرفم، سرم رو انداختم پایین رفتم جلو اومد جلوم ... شروع کردم فحش دادن و جیغ زدن کثافت، برو گمشو دیگه شیشه‌های دودی ماشین رو داد پایین دیدم وااااای مرتضی است از ترس انگار پام به زمین چسبید ساکت زل زدم بهش شدم، دلم میخواست فرار کنم ولی انگار پاهام بی حس شدن، مرتضی گفت بیا بالا در ماشین رو باز کردم با ترس و لرز نشستم، اروم لب زدم _سلام عصبی دندونهاش رو بهم فشرود و از لای دندونهاش غرید _فقط بتمرگ و خفه‌شو خواستم براش توضیح بدم،تا مِ مرتضی از دهنم خارج شد، داد زد مگه نگفتم خفه‌شو نگاش کردم دیدم چشم‌هاش پره اشکِ تو دلم با خدا حرف زدم خدایا من چه‌ کنم، عجب گیری کردم چرا روزهای بده من تموم نمیشن، زدم زیر گریه، گریه میکردما ... هم دلم برای مرتضی میسوخت هم ازش میترسیدم، ترسم از این بود که منو بزنه هر دو در سکوت و گریه بودیم از شهر خارج شد و رفت سمت جاده کاشان... سلام دوستان ببخشید دیشب نتونستم پارت مرگ تدریجی یک رویا رو بزارم امروز هم جبران گذاشتم و هم پارت امشب رو الان گذاشتم🌹🙏 ❌❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت61 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 موبایلم زنگ خورد نگاه کردم به صفحه گوش
مرگ تدریجی یک رویا قسمت۶۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از وحشت دل تو دلم نبود،یه لحظه یاد نرگس افتادم، به خودم گفتم؛ نکنه مرتضی هم منو ببره بلای نرگس رو سرم در بیاره، نمیدونستم چیکار کنم، اصلا نمیدونستم منو کجا میبره، انگار حرف دل من رو شنید، تیز صورتش رو چرخوند سمت من ترسیدی؟ ساکت موندم و حرفی نزدم فریاد زد خاک بر سرت کنن، پرسیدم ترسیدی؟ آشغال کثافت من برای اینکه به تو زنگ بزنم ۴ کیلومتر پیاده میومدم تا به تلفن برسم، اونوقت تو جواب منو نمیدادی، دلم میخواد بزنم لهت کنم از پشت، سر منو گرفت مقنعه و چادر سرم بود ولی موهام تو دستش اومد و محکم کشیده میشد و دردم گرفت، صورتم رو جمع کردم و فهمیدم میخواد منو بزنه،همراه ناله‌ای از درد لب زدم مرتضی زهرا خواهرت تا اسم خواهرش رو آوردم، دستشو کشید، و محکم پاش رو گذاشت روی ترمز، یه دور ماشین دور خودش چرخید و ایستاد، خدا رو شکر جاده خلوت بود، وگرنه تصادف بدی میکردیم، چنان سرش رو چرخوند سمت من که گفتم الان کله‌ش کنده میشه، صورتش رو مشمئز کرد گفت چی؟؟!! مرتضی خواهرت، اومده دانشگاه، رفته حراست گفته من برای داداشش، یعنی جنابعالی ایجاد مزاحمت کردم، حراست منو خواسته، وقتی بهم گفت خواهرت خواسته که من دست از سر تو بردارم، از ترس اینکه به خونوادم بگن و یا اخراجم کنن دنیا روی سرم خراب شد، الانم با ترس و لرز میرم دانشگاه. و بر میگردم خونه از نوع نگاهش متوجه شدم که حرفم رو باور کرد اعتماد به نفس گرفتم با لحنی قاطع ادامه دادم مرتضی حواست باشه قبل از بازی‌های تو با من، من فقط یه دانشجو بودم، لطفا هم خودت و هم خونوادت مزاحم زندگی من نشید، من به اندازه کافی از زندگی قبلیم ضربه خوردم روش رو کرد به شیشه جلوی ماشین و خیره شد به جاده، منم ساکت شدم و ادامه ندادم. بعد از چند ثانیه حرکت کرد من رو رسوند در خونه گفت برو پایین ... ملتمسانه گفتم مرتضی اگه بری چیزی بگی دوباره میان ... اجازه نداد حرفم رو تموم کنم گفت غلط کردن بعدم داد زد میگم بروووو کش دار گفتم _خوب چته! جلو همسایه‌ها در ماشین رو باز کردم اومدم پایین چنان دنده عقب رفت که صدای چرخهای ماشینش کوچه رو پر کرد. پر استرس اومدم خونه، چادر و روسر‌یم رو پرت کردم گوشه اتاق و دراز کشیدم روی تخت، چشم هام رو دوختم به سقف سفید اتاق،خودمم نمی دونستم دارم روی سقف دنبال چی می‌گردم، تا ساعت ۱۰ شب همینطوری رو تخت دراز کشیدم. گاهی از این پهلو به اون پهلو میشدم،از ضعف گرسنگی بلند شدم غذا تو یخچال بود گرم کردم خوردم نشستم سر درس،فکر و خیال اینکه الان باز میخواد یه اتفاقی دیگه ای بییفته خیلی آزارم میداد... 👇👇 وقتی رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، سه روز مشهد بودیم و بعدش باهم برگشتیم، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم ولی زود اومدم اونم چون میدونست با خواهرمم زیاد زنگ نمیزد.رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، شوکه شدم. دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی‌ نشسته، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد، مرتضی رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟ طلبکارانه جواب داد، به تو چه خونه خودمه، پاشد اومد سمتم خواست بهم حمله کنه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام دوستان ببخشید دیشب نتونستم پارت مرگ تدریجی یک رویا رو بزارم امروز هم جبران گذاشتم و هم پارت امشب رو الان گذاشتم🌹🙏 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زندانی نیازمند یاری شما هموطن عزیز هستیم متولد ۱۳۶۹ از سال ۱۳۹۷ در زندان است 😔 محکومیت حبس: ۱۲ سال که با پرداخت پول آزاد میشه وضعیت فعلی : زندانی در حبس جریمه نقدی: پنج میلیون سیصد هزار تومان شب عید با واریز وجه ولو اندک در آزادی این زندانی دست یاری به سمت شما میاوریم هر کس به اندازه توان‌ش کمک کنه حتی ده هزار تومن تا این جوان رو از زندان آزاد کنیم و دلی را شاد کنیم شماره کارت 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم پس از واریز فیش رو به این آیدی ارسال کنید👇👇 @ealikaram بعد از پرداخت وضعیت آزادی به کاربران محترم همراه با فیش پرداختی اجرای احکام ارسال می‌شود اجرکم الله عندالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب پایان جمع اوری پولهای حلال شما که برای ازدواج فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت علی‌ علیه السلام است ان شاالله همه کسانیکه کمک کردن به ازدواج این پسر سید کربلا اربعین باشند🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زندانی نیازمند یاری شما هموطن عزیز هستیم متولد ۱۳۶۹ از سال ۱۳۹۷ در زندان است 😔 محکومیت حبس: ۱۲ سال که با پرداخت پول آزاد میشه وضعیت فعلی : زندانی در حبس جریمه نقدی: پنج میلیون سیصد هزار تومان شب عید با واریز وجه ولو اندک در آزادی این زندانی دست یاری به سمت شما میاوریم هر کس به اندازه توان‌ش کمک کنه حتی ده هزار تومن تا این جوان رو از زندان آزاد کنیم و دلی را شاد کنیم شماره کارت 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم پس از واریز فیش رو به این آیدی ارسال کنید👇👇 @ealikaram بعد از پرداخت وضعیت آزادی به کاربران محترم همراه با فیش پرداختی اجرای احکام ارسال می‌شود اجرکم الله عندالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲٠۴ به قلم #که
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) زنداداش شما نماز میخونی... قرآن میخونی... خدا و پیغمبر سرت میشه... هرجا حرف از اعتقاد و ایمان ادما میشد اول از همه اسم تو و داداشمو. میاوردم ولی این چند وقته بخاطر حسادت به موقعیتم خیلی تغییرات توی رفتارات دیدم... زینب نگاه دلخورش رو به نریمان داد... همینو میخواستی؟ از زبون خودت و قاضی اگه میشنید و همه چی رو توی دادگاه با چشمای خودش مشاهده میکرد باور نمیکرد توقع داشتی از زبون من بشنوه و باور کنه؟ رو کرد بهم... نهال جان هرچی شنیدی همینجا چالش کن...من دروغ گفتم... مثلا دیدی یکی رو سر کار میذارن بعدش میگن دوربین مخفیه؟ ماهم میخواستیم واکنشت رو بعد از شنیدن این حرفا ببینیم که دیدیم... ولش کن برو بگیر بخواب... اشکایی که صورتمو پر می‌کرد با پشت دست پاک کردم... _از تو توقع نداشتم خزعبلاتی که ذهن مسمومِ با دست نریمان رو نشوم دادم این آدم رو باور کنی... نریمان از اولم دوست نداشت من زن نیما بشم به هر دری زد که نذاره ... حالا که بهم رسیدیم و قراره... قراره... نمیدونم چرا یهو به زبونم اومد و گفتم _تا دوسه هفته ی دیگه عروسی بگیریم و بریم زیر یه سقف داره آخرین تلاشش رو میکنه... لابد حرفای یساعت پیش من و نیما رو شنیده و حالا به تکاپو افتاده... مامان با پشت دست آروم به لپم زد _نهال داری در مورد داداشت حرف میزنی... اونو زنداداشتو نمیشناسی که این حرفا رو میزنی؟ چیزی نگفتم و به نشانه‌ی برو بابا دستم رو برای مامان تکون دادم نریمان بلند بلند گریه سر داد با صدای ناهنجاری که گوش فلک رو کر میکرد.. اینبار اصلا دلم براش نمی‌سوخت بلند شدم اونقدر عصبی بودم که همه ی بدنم میلرزید... به سختی وارد اتاقمون شدم گوشی توی دستم به صدا در اومد و زنگ خورد نمیدونم از دست مخاطب پشت خط عصبی شدم که بی‌موقع زنگ زد یا هنوز تحت تاثیر حرفایی که شنیدم عصبیم که گوشی رو محکم کوبیدم به دیوار روبروم... هزار تیکه شد... محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_ به قلم #کهربا
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از لحظاتی صدای بابا بلند شد و دلیل سروصداهای بلند شده و گریه ی نریمان رو می‌پرسید ... اون لحظه از همه‌ی آدما این خونه متنفر بودم از همه شون... از تک تکشون... از کوچیک و بزرگشون... بلند بلند گریه می‌کردم من تاوان چیو پس می‌دادم؟ تاوان عشق مگه این همه توهین و‌افترا و دل‌شکستن بود؟ اونم از نزدیک ترین آدمای زندگیم؟ یاد سوال اونروزم افتادم که داشتم از خدا می‌پرسیدم و عمه سررسید و‌ گفت بعدا جوابم رو میده... چرا هروقت اتفاق خوشایندی برام میفته تا میام شادی کنم، از طرف یکی از اعضای خونواده‌م کوفتم میشه؟ تو دلم گفتم به من چه که بد موقعه، الان زنگ میزنم به عمه ببینم چه جوابی برای این سوالاتم داره؟ دنبال گوشیم می‌گشتم که یهو با دیدن تیکه‌های شکسته‌ش یادم اومد الان خودم خوردش کردم... سرم پر بود از یه عالمه پرسش بی‌جواب، پر بود از یه عالمه جواب که قاطی همهمه های مبهم توی سرم گم میشدند... انگار هرچی به سواله بیشتر فکر میکردم از جوابه بیشتر دور میشدم و هرچی جواب تو ذهنم پررنگ تر میشد پرسش مربوط به اون کمرنگ میشد و‌ نمیتونستم به چیزی که میخوام برسم... حالم بد بود دلم فریاد میخواست... اما الان وقتش نبود دوتا مریض توی خونه داشتیم... هه مریض؟ اونا مریض نیستند دارن تمارض میکنن تا عروسی من رو عقب بندارن من یه مریض بی‌دفاعم که گیر سنگدل‌ترین ادمای زندگیم افتادم... بی دفاع؟ بی دفاع؟ نمیدونم چرا احساس کردم این اسم برای من مناسبتر از اسم نهاله... نهال یعنی پتانسیل رشد و‌تعالی... اما اینجا هیچکس به من اجازه ی رشد نمیداد... تا میخوام رشد کنم و تغییراتی در زندگیم داشته باشم یکی میزنه توی سرم... من نهال نیستم، من بی‌دفاعم... یهو بی اختیار شروع کردم به جیغ کشیدن و با صدای بلند گریه کردن. منو بی‌دفاع گیر آوردید؟ بی پناه گیر آوردید؟ من دیگه بی دفاع نیستم... من دیگه بی پناه نیستم، من نیمارو دارم... من‌اون نهال توسری خوری نیستم که هرکی از راه رسید یکی بزنه تو سرم... چشمام رو بسته بودم و جیغ می‌زدم و خودم رو خالی می‌کردم... نمیدونم کیا تو اتاق بودن و سعی در آروم کردنم داشتند... صدای مامان و نسرین و زینب می‌ومد...هرکی می‌خواست آرومم کنه... صدای فریادهای بابا و داداش هم از اون دور بهش اضافه شد... نمی‌فهمیدم کی چی داره بهم میگه.. اما دلم نمیخواست چشمام رو باز کنم و ساکت بشم..احساس می‌کردم اگه ساکت بشم راه نفسم بسته میشه.. پس پرقدرت داد میزدم بی هدف یه چیزایی میگفتم که یوقت راه نفسم بسته نشه... بعد سوزشی توی دستم احساس کردم و باز جیغ میکشیدم... کم کم صدای فریادم ضعیف شد. ولی هنوز صدای فریاد بابا میومد الان به‌وضوح صداش رو میشنیدم _نهال... بابا چی شده؟ چی شده بابا؟ چی به سر نهال اومده؟ چه بلایی سرش آوردید؟ چرا اینجوری میکنه؟ آهان... همینو میخواستم بابای مهربونی که نگران حالم باشه ... بدون اینکه منو قضاوت و محکومم کنه دیگران رو سرزنش کنه و بگه چه بلایی سر دخترم آورردین؟ دیگه صدای بابا هم کمرنگ شد... وقتی چشم باز کردم که کسی توی اتاق نبود آروم سر چوخوندم و بابا رو دیدم. تکیه به دیوار کناریم داده و پاهاش رو دراز کرده... چشمام دوباره بسته شد.. نمیدونم چقدر گذشت که دوباره چشمم رو باز کردم...بابا که حالا گردنش کج شده چشماش هنوز روی همه... تکون خوردم تا از جام بلند بشم... یدفعه پام خورد به صندلی زیر پام و با صدای اون بابا چشم باز کرد... کمی نگاهم کرد بعد نگاهی به اطراف انداخت انگار اونم مثل من داره سعی میکنه به خاطر بیاره تا یادش بیاد چی شده... من یادم اومد اما بابا رو نمیدونم.. اتفاقات قبل از خواب به یادم اومد... یعنی همه رو خواب دیدم؟ یا توی بیداری اتفاق افتاده؟ بابا تکونی خورد که بی اختیار دستش بالا اومد و روی قلبش فشار داد... کمی ماساژش داد نگاه نگرانش رو بهم دوخت _خوبی بابا؟ _نه خوب نیستم... یه خواب بد دیدم بابا، یه خواب خیلی بد داداش برام پرونده درست کرده که منو محاکمه کنه گریه‌م گرفت اما بی‌صدا ... اشک میریختم نه خواب ندیدم... _بابا جدی میگم خواب نبود... نریمان برای من... یعنی برای خواهرش پرونده درست کرده که محکومم کنه... بابا به من میاد خلاف کنم؟ ببخشید فراموش کردم به مناسبت تخفیف بدم، برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 ✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت۶۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از وحشت دل تو دلم نبود،یه لحظه یاد نرگ
٠رگ تدریجی یک رویا قسمت62 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پاشدم رفتم تو آشپزخونه دیدم هیچی ندارم برای خوردن، کشوی میوه رو کشیدم بیرون ... صدای زنگ اومد ترسیدم به خودم گفتم یعنی این موقع شب کی میتونه باشه یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه رفیق‌های اون اعدامی‌ها باشن بعد از نرگس میخوان منو بکشن تپش قلب گرفتم، انقدر قلبم تو سینه‌م محکم میکوبید که دستم رو گذاشتم روی سینه‌م صدای زنگم آروم نمیشد ... آیفون رو برداشتم گفتم بله؟ _باز کن _شما؟ _شما چیه الهام! منم مرتضی دکمه ایفون رو زدم زدم، تعجب کردم، اینوقت شب چی میخواد؟ بدبختی پول پیش خونه رو اون داده بود، اجاره‌هاشم اون میداد 😔 من که پول نداشتم، بخودم گفتم خاک بر سرت که بخاطر یه تیکه نون و یه سقف برده این آدم شدی و سهیلا رو لعنت میکردم ... مسبب آشنایی ما سهیلا بود، ایکاش اونشب تو درمانگاه از بی‌نفسی مرده بودم گیر این آدم نمیفتادم، وارد خونه شد چشمم افتاد به دستس وااااای چقدر برام خوراکی خریده بود، همه چی، از گوشت و مرغ و میوه و... دیگه خیالم راحت شد که لاقل یخچال‌م پر شد، رفتم استقبالش _خوش اومدی خوراکی ها رو از دستش گرفتم و کلی تشکر کردم و بردم تو اشپز خونه، صدام زد الهام بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم پلاستیکها خوراکی رو گذاشتم روی اوپن برگشتم سمتش ملتمسانه گفتم مرتضی من خیلی دلم آرامش میخواد _الهام من با خانواده‌م صحبت کردم ازت معذرت میخوام دیگه کسی مزاحم تو نمیشه دیدم پشت دستش زخمه و داره خون میاد، دستمال بردم طرف دستش گفتم دستت چی شده؟ _خورد به شیشه زل زدم بهش، خودش فهمید که منظور من از این نگاه چیه، سری تکون داد باشه، با مشت زدم تو شیشه، شیشه شکست دستم زخم شد رفتی خونه دعوا کردی؟ _خونه خواهرم زهرا بودم یه کم مشاجره‌مون شد دیگه هیچی نگفتم، به خودم گفتم من تک و تنها نشستم اینجا اونوقت خانواده اینها با من درگیرن... ❌❌❌ با مرتضی محرمیت موقت داشتم با خواهرم اومدیم مشهد، رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم، ولی سه روزه برگشتم، رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی‌ نشسته، شوکه شدم، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد و رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دوستان ببخشید فراموش کردیم تخیف عید غدیر بزنیم، رمان به خاطر عید ۴٠ تومان واریز کنید 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌❌ رمان حرمت عشق و نرگس به مناسبت عید سعید غدیر تخفیف خورد هرکسی اشتراکی این دو رمان رو میخواهند ۳٠ هزار تومان واریز کنید