🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵
به قلم
#کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
وای خدای من چند تا عکس از من و نیما تو کافی شاپی که من براش تولدگرفته بودم،
بعدم عکسای تولد خودم،بعدش دوباره عکسای سالگرد اشناییمون،
خدای من کی این عکس هارو گرفته؟ کی اینها رو برای نیلوفر فرستاده؟
الان چی جواب داداش عصبانیم رو بدم؟
لال شده بودم ،همه ی کلمات از معزم فرار کرده بودند و هجوم چراها در سرم هیاهو به پا کرده بود،
قطعا دیگه ابرویی برام نمونده خدا میدونه چه حکمی برام درنظر بگیرن،
داد زد چرا لال شدی حرف بزن لامصب چند وقته اینقدر عوض شدی تو؟ مگه تو دختر این خونه نبودی؟ مگه تو ناموس ما نبودی؟ از کی یادت رفته تو دختری... با ارزشی... قیمت داری... ارزون نبودی که به یه ساعت و گردنبند و عطر و ادکلن خودتو بفروشی،
از کی یادت رفته حریم محرم و نامحرم چقدره؟ از کی یادت رفته که آبروت دیگه مهم نیست؟
بلندتر داد زد از کی دیگه ابرو و شرف بابات و خونواده ت مثل شرف خودت بی حرمت شد؟
ذره ذره داشتم اب میشدم ،همینجوری هم با دیدن عکسا از خجالت روی پام بند نبودم هر آن ممکن بود غش کنم نه شایدم سکته کنم،
با خودم گفتم کاش سکته کنم بمیرم تا بیشتر از این شرمنده نباشم.
کاش همین الان غش کنم،طاقت دیدن چهره ی عصبانی که نه چهره ی پر درد و غم داداشم رو نداشتم ،اره راست میگه من ابرو و حیثیتشونو برده بودم خدای من چرا غش نمیکنم،
بهتر دیدم خودم رو بزنم به غش کردن تا لااقل مجبور نباشم باهاش چشم تو چشم باشم...
یهو زیر پام خالی شد،
اولش چند بار صدام کرد بعدش در رو باز کرد و زنش ونیلوفر رو صدا کرد بعدش صدای گریه و ناله ی مامان و غرغرای نیلوفرو همهمه ی بقیه،
صداهارو میشنیدم چشمام روی هم بود و روی باز کردنشون رو نداشتم نمیدونم من خوب فیلم بازی میکردم یا اونا خودشون رو میزدن به اون راه و به روم نمیاوردن که بیهوش نیستم.
کمی اب تو حلقم ریختند و بعدشم با آبی که به صورتم پاشیده شد تکون تندی خوردم و بدون باز کردن چشمام ناله میکردم که بذارید بخوابم تروخدا بخوابم،
نمیدونم تلقین شد بهم یا واقعا خوابم میومد،
صدای پچ پچ ها و رفت و امد ها رو میشنیدم ولی انگار بیدار هم نبودم،
خودمم نمیدونستم واقعا خوابم یا بیدارم و خودم رو زدم به خواب.
نمیدونم چقدر تو اون حال بودم که کم کم خسته شدم از اونجایی که روی زمین خوابیده بودم و زمین هم سرد بود یه طرف بدنم سر شده بود کمی تکون خوردم که نسرین صدام کرد
_نهال هنوز خوابی؟بیدار شو یکم ازین شربت بخور،
کمکم کرد بنشینم، زیر نگاههای بقیه کمی شربت به خوردم داد،نمیفهمیدم کی روبه روم نشسته چون اصلا سرم رو بلند نکردم ولی متوجه بودم همه تو اتاق هستند،،،،
ناگهان باصدای بابا انگار شوکی بهم وارد شده باشه چشمام تا اخرین حدش باز شد،خداروشکر سرم پایین بود نمیدونم کسی متوجه این حرکتم شد یا نه،
_بابا چی گفت؟
نیلوفر بود که این سوال رو پرسید
و دوباره صدای بلند و متعجب نیلوفر که گفت:
_بابا میگه باید با بابای این پسره حرف بزنه...؟
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺