🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۲
به قلم
#کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
سرم رو به معنی باشه تکون دادم
_نشنیدم چی گفتی؟
_چشم داداش چشم بخدا همه چی رو میگم .
فقط یکم صبر،،،کن،،،هول شدم ،،،ترو جون مامان،،، یذره صبر کن،،،
همونجور که زل زده بود بهم گفت باشه صبر میکنم ولی به نفع خودته یکم زودتر شروع کنی، چون ممکنه عمه سر برسه.
با چهره ای گرفته نگاهِ مامان کردم، با غصه نگاهم میکرد و چونه ش،،،چونه ش داشت میلرزید،...
با خجالت شروع کردم به تعریف کردن.
راستش موقعی که کلاس ،،،دهم بودم ،،،چند بار نیما رو ،،،جلوی مدرسه مون دیدم،،، یکی از فامیلاش همکلاسیم بود ،،، واسطه میشد که باهم ارتباط داشته باشیم،،،
بخدا اولش قبول نمیکردم،،،
اما اونقدر زیر گوشم خوند که نیما دوسِت دا،،،،
از ادامه ی حرفم خجالت کشیدم تکونی به خودم دادم اما روی نگاه کردن به داداش رو ندارم،
_خوب،،،ادامه ش،،،
ادامه دادم و گفتم
_خیلی گفت اونقدر که دیگه من از رو رفتم،،،اولین بار که باهاش جلوی مدرسه قرار گذاشتم فقط تصمیم داشتم بهش بگم دست از سرم برداره اما گفت از خودت و خونوادت خوشم اومده، و قصدم خاستگاریه، ولی الان هم برای تو زوده هم برای من، پس بهتره یه مدت صِرفِ اشنایی با هم ارتباط داشته باشیم تا همدیگه رو بشناسیم اگه همه چی اوکی بود اونوقت خونواده هامون رو در جریان قرار میدیم،
داداش بخدا ما... سرم رو بالا گرفتم اما نگاه داداش سمت مامان بود مامان اروم اروم داشت گریه میکرد،
دوباره از خجالت و شرم سرم رو انداختم پایین ،،،
نریمان با صدایی پرغصه خطاب به مامان گفت:
_مامان اذیت میشی شما پاشو برو به کارهات برس من خودم ته ماجرا رو در میارم بهت میگم،
کمی به سکوت گذشت وقتی دید مامان عکس العملی نشون نمیده رو بهم گفت: خوب بقیه ش؟
هیچی دیگه اوایل همون جا جلوی مدرسه در حد سلام کردن و جواب سلام گرفتن همدیگه رو میدیدیم بعدش به اصرار همون فامیلش که همکلاسیم بود با هم یکی دوبار قرار گذاشتیم بیرون که حرف بزنیم،
بخدا فقط همین بود،
_تاحالا باهم کجاها رفتین؟
_هیچ جا به خدا...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨